ممنوعيت انديشيدن به اصول

هر فرد آدمی، در مسير انسان شدن خويش ـ به معنی خروج از عالم حيوانی و وحش که همگان به هنگام تولد بدان تعلق دارند و، از ديد زيست شناسی، از آن می آيند ـ از کوره های آموزشی / پرورشی / تربيتی گوناگونی می گذرد که وظيفهء عمدهء آنها «اجتماعی کردن» فرزند آدمی و هماهنگ ساختن انديشه و گفتار و رفتار او با هنجارها و ارزش های مختلف جامعه است. و در طی اين جريان قالب پذيری و شکل گيری، بالطبع، نخستين «آموزشگاه و پروشگاه» آدمی عموماً خانواده ای است که در آن چشم به جهان می گشايد. خانواده، با محبت و بوسه و نوازش از يکسو، و قهر و تهديد و فشار، از سوی ديگر، و نيز با محروم ساختن اعضاء خود از تماس با و آگاهی از فرهنگ های ديگر، مجموعهء باورها، ارزش ها، هنجارها، نيک و بدها، و اخلاقيات مسلط بر جامعهء خويش را، در يک خلاء کامل اطلاعاتی که با بمباران شبانه روزی ذهن همراه است، در جان نونهالان آدمی تزريق می کند. بر اين اساس، می توان يقين داشت که اموری همچون فرهنگ و اخلاق و مذهب کلاً اموری تحميلی و تزريقی محسوب می شوند و در گزينش آنها فرزند آدمی را اختياری نيست. براستی آيا هيچ سراغ داريد که فرزند يک خانوادهء مسلمان، پيش از آغاز زندگی اجتماعی خود، ادعا کرده باشد که مسيحی است؟ چنين پديده ای از عجايب هفتگانهء عالم هم عجيب تر است.

و آيا، عطف به اين واقعيت آشکار و بديهی، اعجاب انگيز نيست که هر فرد آدمی آن «جهان بينی» را که در رگ هاي روح و ذهنش تزريق شده «حقيقت مطلق» بداند، بر صحت آن چشم بسته تعصب بخرج دهد، و هر نوع «دگر انديشی» را برنتابد؟ اما ديده ايم که پيروان همهء اديان در طول تاريخ، و نيز ايدئولوژی ها در دوران معاصر، درست همينگونه انديشيده و بر اساس آن عمل کرده اند. و، پس، آيا نبايد نتيجه گرفت که اعتقاد کورکورانه به آنچه خانواده و، در مراحل بعدی، مدرسه و جامعه، در ذهنيت ما می چکانند نيز ـ شايد ـ جزء لازم اين روند «انسان شدن» و «اجتماعی گشتن» باشد که جا افتادن فرد را در حلقات متحدالمرکز جامعه بزرگ تا خانوادهء کوچک ممکن ساخته و هر فرد آدمی را بصورت يک «عضو جامعه» (شهروند) متحول می سازد؟

آيا، تا پيدايش عصر مدرن، پذيرش بی چون و چرای جهان بينی خانوادگی و قبول مذهب خانواده، بعنوان يگانه جهان بينی و امر راستينی که بايد تا پای جان برای حفظش کوشيد، از نظر کارکردی، يک لازمهء طبيعی / اجتماعی بوده است که ادامهء حيات جوامع بشری را ممکن می ساخته و انسجام و هم پيکری اجتماعی را برای افراد عضو آن فراهم می کرده است؟ و آيا بدون وجود و کارکرد يک چنين سيستم کارائی می شود از يک «جامعهء مسلمان» يا مسيحی و يا بهائی نامبرد؟ آيا نه اينکه «جامعهء مسلمان» يعنی جامعه ای که با اتخاذ يک سيستم تربيتی فراگير، اسلام را بر تک تک نونهالان خود تحميل کرده و از طريق بکار بردن روش های تضعيف و تقويت «پاولوف» ی و «پاداش و مکافات» دائمی مغر و روح و جان آنها را شسته است؟ آيا اعضاء يک جامعهء مسيحی که حاضر باشند تا پای جان از ارزش های مسيحی جامعهء خويش دفاع کنند به «روبات» ها و «آدم مصنوعی» های برنامه ريزی شده شبيه نيستند که بی هيچ درنگ و ترديدی جهان بينی خود را با حقيقت مطلق يکی می انگارند؟

اما، در عين حال و در همين نگاه، از آنجا که گفته می شود، مثلاً، در دين اسلام، «اصول دين» اموری تقليدی نيستند و شخص بايد از طريق عقل و تجربه و ايمان خود آنها را بپذيرد، آيا نبايد نتيجه گرفت که آنچه از بدو تولد به کودکان يک خانوادهء مسلمان آموخته می شود ربطی به «اصول دين» و گزينش اختياری آنها ندارد، بلکه آنچه قرار است در پايان جستجو برای درک «اصول» پذيرفتنی شوند در آغاز راه به آنان عرضه می شود و اين مطالب عرضه شده در ماقبل روند تحقيق نقش جاده صاف کنی را بازی می کنند که در آينده، به هنگام بلوغ و به اصطلاح «سر عقل آمدن» فرد، نيز جای چندانی برای تعقل و گزينش او باقی نمی گذارند؟

واقعيت آن است که تفاوت سيستم های تربيتی «نامنظم» (مثل تربيت های خانوادگی، محله ای، و اجتماعی) با سيستم های تربيتی منظم (مثل آموزش های مدرسه ای) آن است که سيستم نامنظم به چگونگی پرداخت و ساخت «محصولات فرهنگی» کاری ندارد و می کوشد تا کودکان جامعه را تبديل به «مصرف کننده» ی صرف کالاهای دستگاه توليدی کند؛ حال آنکه وظيفهء هر سيستم منظمی، بنا بر تعريف مفروض خود، ارائهء چرائی ها و چگونگی هائی است که به ساخت و پرداخت محصول نهائی منجر می شوند. در يک سيستم مصرفی، مصرف کننده هميشه در انتهای روند توليد قرار دارد و از چند و چون آمايش محصول توليدی بی اطلاع است. حال آنکه در يک سيستم منظم، کار از مبتديات و «صغری و کبری ها» آغاز گشته و شخص بصورتی آگاهانه با «نتايج کار» روبرو می شود. در اينجاست که می بينيم «بی اطلاعی» هم جزئی از لوازم گريز ناپذير سيستم نامنظم تحميلی و مغز شوينده است

.
در حوزهء باورهای نامنظم و فاقد پشتوانهء استدلالی، مهمترين فروشگاهی که محصولات توليد شده، بسته بندی شده، حاضر و آماده، و قابل مصرف را به همگان عرضه می کند «فروشگاه مذهب» نام دارد. در اين فروشگاه برای هر مصرفی محصولی آماده وجود دارد. فرزند خانواده که متولد می شود نه تنها بايد در گوشش دعا خواند بلکه اگر پسر باشد بايد تکه ای از پوست قضيبش را هم بريد. برای ازدواج هم بستهء ديگری وجود دارد که در آن از دعا و نقل و شيرينی و خطبه و صيغه، همه چيز پيش بينی و آماده شده است. شب حجله و وصل نيز مورد عنايت کارخانه داران بوده و برای اعمال آن هم کالا های لازم توليد شده اند. و اگر پيوندی به بن بست رسيد و جدائی لازم گرديد نيز می توان از اين فروشگاه محصولات خاص اين کار را تعبيه کرد. وقت مردن هم که برسد «فروشگاه مذهب» برايمان بسته بندی غسل و کفن و سنگ لحد و مجلس ختم و ذکر مصيبت و شب هفت و چله و سال را به تفصيل تمام فراهم ساخته است؛ هر يک با آدابی و ادعيه ای و اطواری.

اين فروشگاه ها، در اول قدم، يهودی و مسيحی و مسلمان و بهائی و بودائی را از هم جدا می کنند، مسلمانان را به رنگ هم در می آورند و مسيحيان را همرنگ يکديگر می سازند. و طرفه اينکه وقتی عضو يکی از اين جوامع بودی، حتی اگر به هيچ يک از اين محصولات و اطوارهای فروشگاه محصولات مذهبی اش هم اعتقاد نداشته باشی باز به سختی می توانی از مصرف آن محصولات سر باز زنی. من خود در مراسم عقدکنان برخی از دوستان بی مذهب و گاه لامذهبم شرکت داشته ام و ديده ام که در اين مجالس، بيشتر با ريش گرو گذاشتن بزرگان خانواده، چگونه اجزاء کالای بسته بندی شدهء ازدواج اسلامی گشوده شده و مورد مصرف قرار گرفته است.

فکرش را بکنيد که اگر روزی و جائی اعلام می شد که، مثلاً، مصرف نکردن «کوکا کولا» حکم زنای با محارم را دارد و مصرف نکننده را بايد سنگسار کرد، آيا کسی در جرعه نوشی مدام «کوکا کولا» به خود ترديد راه می داد؟ آيا اگر رفقای بی مذهب من تن به انجام عقد اسلامی نمی دادند زانی و زانيه محسوب نمی شدند و فرزندشان حرام زاده تلقی نمی شد؟ براستی که هيچ فروشگاهی در عالم قدرت آن را ندارد که استفاده از محصولات خود را چنين اجباری کند که دکان های مذهبی می کنند. سلطهء اجباری تقليد و تسليم و رضا در همهء مذاهب شکلی هولناک دارد که بنظر می رسد که در جوامع سنتی گريزی از آن نبوده است.

اما يادمان نرود که قرار بوده است پذيرش «اصول دين» اجباری نباشد و هر فرد آدمی مختار باشد تا خود آنها را بپذيرد يا رد کند. حال، با وجود فروشگاه مذهب و روند مغزشوئی آن، تکليف آن گزينش اختياری چه می شود؟ بگذاريد در اينجا تجربه ای شخصی را برايتان تعريف کنم. هنگامی که در اوان بلوغ به دورهء دبيرستان رسيدم، در تجربهء اولين کلاس درس فقه، بما گفته شد که نمی توان از طريق تقليد از ديگران (مادر، پدر، همسايه، معلم، پيشنماز مسجد سر محل، آيت الله دو محله آن طرف تر…) اصول دين را پذيرفت و بی چون و چرا قبول کرد که الله خدائی يگانه است که محمد را به پيامبری خويش برگزيده و انسان ها را در روز رستاخيز از نو زنده می کند تا به حساب و کتابشان برسد (توحيد، نبوت، و قيامت). معلم همچنين توضيح داد که ما چون شيعه هستيم بايد با عقل خودمان درباره دو تا اصل ديگر هم، که عدل و امامت نام دارند، تصميم بگيريم. در عالم نوجوانی خيال کردم که از آن پس آقا معلم فقه ما، که حجه الاسلام اسلامی نام داشت و عمامهء سياهش خود گويا بايد اثبات نبوت و امامت تلقی می شد، برايمان تعريف خواهد کرد و توضيح خواهد داد که چرا هيچ خدائی جز الله وجود ندارد و چرا محمد در ادعای خود براينکه فرستادهء اوست صادق بوده و چگونه است که در روز قيامت اين ميلياردها آدم فرو خفته در زمين با بوق اسرافيل خاک را خواهند شکافت و زنده خواهند شد و چگونه است که وقتی اکثريت مسلمانان به دو اصل عدالت و امامت اعتقاد ندارند و خطری هم آنها را تهديد نمی کند، من، فقط بخاطر اينکه در خانواده ای شيعه مذهب به دنيا آمده ام، بايد (آن هم از راه تحقيق!) دريابم که امامت و عدالت هم اصولی درست و قابل پذيرشند.

اما متأسفانه حجه الاسلام اسلامی وقت چندانی را به اين موضوعات پيش پا افتاده اختصاص نداد و از جلسهء دوم توجه ما را به مسائل مهمی همچون عقود و ايقاعات، آداب خلا رفتن و رفع نجاست با کلوخ و تيمم بدل از وضو و استحاله و نکاح و ارث معطوف ساخت. و اين بی عنايتی معلم گرانقدر فقه ما به «اصول دين» موجب شد که من تا امروز هم در نيابم که چگونه می توان در مورد صحت و سقم «اصول دين» تحقيق و جستجوی بيشتر کرده و، با دلی آکنده از ايمان، اصول دين اسلام را پذيرفت. حسرت هم به دلم مانده است که بدانم خود آقای اسلامی از چه راهی به صحت قاطع اصول دين پی برده بود که در کلاس درسش آنها را فروهشته و با خيال راحت به سخنرانی در مورد نجاسات و مطهرات می پرداخت. البته شايد ـ به احتمال زياد ـ او هرگز به اين فکر نيافتاده بود که هر فرد مسلمان در مورد «اصول دين» هم دارای وظايفی است که خود دين اسلام بر عهده اش نهاده است. شايد هم، بعنوان کسی که از راه دينش نان می خورد، اعتقاد چندانی به مطرح کردن بحث اصول دين نداشت و ای بسا که طرح چنين مسائلی را که ممکن بود فکر نوجوانان مدرسه را براه تشکيک بياندازد خلاف مصلحت دين می دانست

.
می خواهم بگويم که اکثريت قريب به اتفاق مسلمانان (و نيز پيروان ديگر اديان) صرفاً مصرف کنندهء کالاهای فروشگاه «مذهب» هستند و کاری به کار «دين» ندارند؛ چه رسد به اينکه بخواهند در صحت و سقم «اصول» آن تحقيق کنند. اصلاً کدام کس حوصله و وقتش را دارد که کار و زندگی اش را رها کند و دور دنيا راه بيافتد تا کسی را پيدا کند که بتواند اصول دين را برايش توضيح دهد و توجيه کند؟

تازه، در فرهنگ خودمان، همهء «دلسوختگان» و اهل طريقت و باطن، به ما خبر داده اند که راه درک و اثبات اصول دين راهی سنگلاخ و دردناک و هولناک است. يادم نيست کدام منظومه سرا سروده بود که: «قدم ها مومی و، اين راه تفته / خدا می دونه و اون کس که رفته»؛ يعنی همانطور که موم بر مسير آتش آب می شود جويندهء واقعيت توحيد و نبوت هم، حتی اگر «واصل به حقيقت» شود، نمی تواند از ديدار و کشفش برای ما خبری بياورد. حافظمان هم گفته است که «قطع اين مرحله بی همرهی خضر مکن! / ظلمات است، بترس از خطر گمراهی!» و ما که در جوانی خيال کرده بوديم آقای اسلامی حکم حضرت خضر مدرسهء ما را دارد، وقتی که ديپلممان را به دستمان دادند دانستيم که ايشان را هم به گفتهء حافظ «زبان خموش و لیکن دهان پر از عربی» بوده است.

باری، وقتی به تاريخ خودمان نگاه می کنيم می بينيم هرکس که در انديشه يافتن حقيقت «اصول دين» برآمده عاقبت ناگزير شده است همچون غزالی ـ در دورهء دوم زندگی خود ـ دل از «قيل و قال مدرسه» بگيرد، و مولانا وار جهان بسوزاند و، بر سر بازار شهر، جام شراب بر سر گذارد و پروانه وار به گرد درکی موهوم بچرخد و انکار اهل مسجد کند. تاريخ به ما نشان داده است که گام گذاشتن بر جادهء اداراک توحيد و نبوت و امامت و رستاخيز و عدالت، آغاز جدا شدن از مسجد و مدرسه و شيخ و حجه الالسلام و آيت الله است. همچنين من، تا آنجا که خواندم، هيچ موحد به مقصد رسيده ای را نيافته ام که در پايان راه خود به تخت مرجعيت بنشيند، ادعای ولايت کند، و با حکومت بر مقدرات ملتی، حکم به اعدام و شلاق و شکنجه و تبعيد بدهد. تنها جدا افتادگان از اصول دين، ناباوران به توحيد و نبوت و رستاخيز، منکران عملی امامت و عدالتند که می توانند به نام الله و پيامبر و امامانش بر مصطبه بنشينند و ريا ورزند و سالوس کنند. به قول سعدی: «اين مدعيان در طلبش بی خبرانند / آن را که خبر شد خبری باز نيامد».

اصول دين به مدد انديشيدن است که قابل درکی اثباتی يا سلبی می شوند، اما واقعيت آن است که کل دستگاه مذهب و شرع برای جلوگيری از انديشيدن ساخته شده اند. و کسی که بخواهد به واقعيت های دينش «بيانديشد» دست به مخاطره ای می زند که «مراجع معظم تقليد» را هيچگاه خوش نيآمده و نمی آيد.

در عين حال، فکر می کنم در آنچه گفتم يک واقعيت اساسی تر هم نهفته است و آن اينکه در کار انديشيدن به «اصول دين» آنچه مهم نيست خود «اصول دين» است! چرا که نفس تأمل در اصول دين قبل از هر چيز يعنی آغاز انديشيدن، پرسيدن، شک کردن، منکر شدن يا پذيرفتن و قانع گشتن، و عاقبت هم، باز بقول حافظ، «چو بيد بر سر ايمان خويش لرزيدن». و اينگونه است که، در مسير انديشيدن، اصول دين (چه درست باشند و چه غلط) بطور تاريخی و طبيعی در راستای ابطال حقانيت مذهب و دکان دينکاران عمل کرده اند، چرا که با قرار گرفتن در مسند «موضوع انديشه»، خود «انديشيدن» را مطرح ساخته اند.

براستی هم که هيچگاه مهم نيست که «به چه می انديشيم»؛ مهم آن است که بتوانيم «بيانديشيم». از آن پس، راهمان به هر کجا که بکشد مسلماً به مسجد و وعظ حجه الاسلام ها و حل المسائل آيات عظام ختم نخواهد شد.
برگرفته از سايت اسماعيل نوری علا:

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!