پرسه در خاک غریب، پرسه ای بی انتهاست
تکه شعری است از یکی از آهنگ های داریوش. یاد آوری همیشگی که همراه با نکته های روزانه گویای اینست که اینجا وطن نیست، این خاک، خاک من نیست. هرچه روز ها و سالها مرا از تاریخ هجرت دورتر میکنند، این حس غربت و بیگانگی آنقدر کمتر نمیشود.
چندی پیش به دنور، پایتخت ایالت کلرادو رفتم. برای کار رفته بودم ولی دلیل بسیار خوبی بود که مسعود، دوست قدیمی، بی درنگ بهترین دوستم را هم ببینم. او سالهاست که سنگ صبورم بوده، دوست و همدمم در همه پستی و بلندی های زندگیم بوده. فضای گرم و آشنای منزل ایرانی بود. هوا مملو از بوی غذاهای ایرانی، آثار بسیار زیبای خط استاد صابونچی به در و دیوار،چایی همیشه داغ و آماده و باقی آنچه که خانه ایرانی را از دیگران جدا میکند.
با انبوه غذاهایی که سوسن، همسر مسعود، هر روز آماده میکرد، سبزی خوردن همراه بود. من فکر کردم که سبزی خوردن ها از فروشگاه های ایرانی خریداری شدند. به مسعود گفتم، "چقدر ریحون بنفش ها مرا یاد اراک میندازند". مسعود گفت که خوب مال اراک هستند. "مال اراک؟!"، با تعجب پرسیدم. مسعود گفت که تخم ریحون هارا برادرش از ایران، از اراک به همراه خود آورده بوده. با اشاره به گوشه حیاط گفت، "اوناهاش، اونجا کاشتیم". با هیجان رفتم پایین به دیدن ریحون های بنفش.
باغچه کوچکی بود که کمی شاهی، مقداری تره، چند ساقه جعفری، و باقی باغچه ریحون بنفش بود. سرم را بردم میان ریحون ها و تمام شش هایم را پر از بوی ریحون کردم. دیدن آنها، بوی بسیار قوی و منحصر آنها مرا سی و چند سال به عقب بر گرداند، به سال های کودکی که به اراک میرفتیم و ریحون های بنفش را یا در بازار می دیدم یا در باغچه منزل ها. به زمانی که ریحون بنفش را فقط در اراک میشد دید، حد اقل من جای دیگر نادیده بودم. دوران سالم و خوب کودکی، بی غمی، بی غصه گی، بی مسولیت، دوران بدون قسط خونه یا ماشین، دورانی که فکر پیری نمیکردم.
بوی ریحون های بنفش مرا یاد اراکی انداخت که ساده بود، کوچک بود، هوای تمیز و خنک داشت. اراکی که صدای سوت قطار از همه جای آن شنیده میشد. اراکی که دوران بی گناهی بچگی را صد چندان میکرد. ریحان بنفش ساده.
مدتی است که از این سفر میگذرد. چند روز پیش یاد ریحون های بنفش افتادم. یاد اینکه تخمشان از ایران به آمریکا سفر کرد، به دنور آمد، در خاک خانه مسعود کاشته شد و محصولی شبیه دوران کودکی من، کودکی ما ارائه کرد. به فکر آن افتادم که در این سی و دو سالی که اینجا هستم، چقدر غر زدم، چقدر غر زدیم...دوری، غربت، خارجی، وطن....چقدر از هوا، غذا، میوه، و هر چیز دیگر آمریکا ایراد گرفتیم و میگیریم. ریحون بنفش رنج سفر را حس نکرد، برایش مهم نیست کجاست و چه خاک و آبی را تغذیه میکند. برای ریحون بنفش مهم نیست که باران از کدام آسمان به سرش میبارد، فقط ببارد! با تمام تفاوت تخمش سر از خاک بیرون آورد، جوانه زد و زیر آفتاب غریب گل داد.
شاید از این گیاه خوش مزه درسی یاد بگیرم. شاید دید دیگری داشته باشم...."چشم هارا باید شست، جور دیگر باید دید واژه هارا باید شست واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد".
سهراب فهمید، ریحان فهمید، حال نوبت ما و من است.
Recently by hamidbak | Comments | Date |
---|---|---|
افسانه من | 8 | Aug 18, 2012 |
Worker lost | 5 | Mar 30, 2012 |
حاج خانوم | 4 | Apr 12, 2010 |