حاج خانوم

هر جا که هستی، امن و امان باشی


Share/Save/Bookmark

حاج خانوم
by hamidbak
12-Apr-2010
 

آمد آهسته نشست روی صندلی، پشت میزی که توی آشپز خانه است. نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کرد. با نگاهی آمیخته به کمی تمسخر،هر چند برای لحظه ای کوتاه، به او نگاه کردم. پیش خود سؤال کردم که "برای چه از خدا تشکر میکنه؟" پشت خمیده؟ نفسی که به سختی بالا میاد؟ توی این سن کار کردن و خونه ای نداشتن؟ ولی زود به خودم گفتم که، "ولش کن، بذار با خدای خودش حرف میزنه، به تو چه؟"

آماده میشد که نهار بخوره. تمام روز کار کرده بود، حالا وقت نهار بود. از او پرسیدم، "حاج خانوم اسم شما چیه؟ شما را چی صدا میکنن "؟ بدون اینکه به من نگاهی کنه، مکث کرد و گفت، "حج خنوم" (نه حاج خانم بلکه با لهجه، حج خنوم). پرسیدم، "چند سالتونه؟ البته میبخشد سؤال میکنم، کنجکاوم". خندید و گفت، "نه بابا، خدا ببخشه. والا نمیدونم، اون موقع ها که شناسنامه نبود." فهمیدم که سنی از او گذشته که باید این حرف رو بزنه.

گفتم، "حاج خانوم، لهجه تون کجایی"؟ گفت، "مال (اسمش رو حالا فراموش کردم) فلان ده هستم، نزدیکی اصفهان". گفتم، "لهجه تون اصلان اصفهانی نیست"، گفت، "نه، ده ما لهجه اصفهانی نداره". شیرین حرف میزد، دوست داشتم به صحبت ادامه بدم. دلم میخواست با حوصله ای که مادر بزرگم برای من داشت یا مادرم برای نو های خودش داره برام همه چیرو شرح بده. از کد خدا تا عروسی خودش که حتما ۱۵ سال بیشتر نداشته بگه، ولی خوب مادر بزرگم نبود.

حاج خانوم پیر زنی است که چندین سالی است که میشناسیم. از خونه ایرانی به خونه دیگر ایرانی میره و خونه تمیز میکنه. بچه ها به هم دیگه زنگ میزنن ببینن کی احتیاج داره بهش، هر کس احتیاج داشته باشه میره دنبال حاج خانوم. شب قبل رفتیم از خونه یکی آوردیمش. کمی کار کرد تا نزدیک های ساعت ۱۱ شب. به زور فرستادیم که بره بخوابه. صبح زود بیدار شد و شروع کرد. سر ظهر که شد گفت که باید دیگه ناهار بخورم. من هم نشستم پیشش که تنها نباشه. هر چه گفتم غذا هاست گفت که نه غذای خودم رو دارم. از رستوران ایرانی کمی کباب مرغ داشت، کمی برنج، و مقدار زیادی نون. هر چه اصرار کردم که بزارید تو ما یکرو ویو گرم کنم نذاشت. گفت همین جوری خوبه.

من هم چونم گرم شده بود و کشیده بودمش به سؤال. طفلک غیر از سنش و اسمش، همه سوال هارو جواب میداد. راجع به دهشون گفت که چه جوری بود، چه آب و هوائی دشت و غیره. از خانواده اش چیزی نگفت من هم نپرسیدم. صحبتش گرمی به خصوصی داشت. مثل این بود که پای صحبت مادر بزرگ نشستی. به اون گرمی و خسالت. خیلی راجع بهش فکر کردم که آیا بپرسم یا نه، آخر هم پرسیدم، "چرا شما به این سن و سال هنوز کار میکنید؟" گفت، "دوست دارم کار کردنو"، "دلم میخاد مستقل باشم". خیلی برام عجیب بود که راجع به استقلال حرف میزنه.

ولش کردم طفلک غذاشو بخوره. دیگه سوال نکردم. فقط میپرسیدم که چیزی کم نداشته باشه. به شدت احساس گناه میکردم که کار میکنه، ولی همسرم مرتب یاد آوری میکرد که بذار کارشو بکنه، این جوری دوست داره. با این حال میرفتم جارو برقی رو براش میبردم، کمکش میکردم ولی نه جوری که مزاحم باشم. خلاصه خونه رو تمیز کرد. همه چی برق میزد. حتی لکه های موکت رو هم پاک کرد. کمی هم راجع به داشتن گربه نصیهتمون کرد. که موی گربه همه جا هست، خوب نیست...ولی خودش به سرعت متوجه شد که کمی داره زیادی میره، گفت که خوب گربه که میاد، یعنی حیوون که میاد تو خونه دیگه سخته، آدم دلبند میشه، دیگه نمیشه کاری کرد.

ساعت ۷ شب بود که دیگه به او گفتیم که بسه. خونه از این تمیز تر نمیشه. حاج خانوم رضایت داد. همسرم گفت، "حاج خانوم نمیخاید یه دوش بگیرید؟" جواب داد، "میشه؟ زحمتی نیست؟" من گفتم ما که نمیخایم شمارو بشوریم، خودتون باید زحمت بکشید. لبخندی زد مثل اینکه زیاد از شوخی من خوشش نیومد. همسرم رفت حموم رو به او نشون داد، گفت که چه جوری آب باز میشه، داغ و سردش چه جوریه. تو این مدت زنگ زد به دوستان و معلوم شد که کجا باید ببریمش. حاج خانوم آماده بود که منزل دیگری رو تمیز کنه. از حموم که اومد بیرون گفتم، "حاج خانوم، عافیت باشه". تعجب کرد که من این کلمه رو بلدم، گفت، "سلامت باشید."

کمک کردیم اسبابش رو گذاشتیم تو ماشین، در رو براش باز کردم مطمئن شدم که نشسته تو، کمر بند ایمنی رو هم بستیم. با تعجب از همسرم پرسیدم، "چقدر ساک داره!" او گفت، "تمام زندگیش همینه." این جمله من رو تو قدمم گذاشت. نتونستم تکون بخورم. سرم رو انداختم پایین از شرم، به همسرم نگاه کردم گفتم، "یعنی چی؟ مگه جا نداره؟" گفت، "چرا، خونه یه خانوم ایرانی یه اتاق داره، ولی همه لباس هاش همینه." نگاهی به گاراژ انداختم، به ماشین ها نگاه کردم، به خونه نگاه کردم که با این بزرگیش، با تموم اسباب های رنگ و وا رنگش، با همه اتاقش، برای دو نفر؟ این همه جا، اونوقت این پیر زن...دیگه نتونستم به این فکر ادامه بدم. به شدت احساس شرم کردم. به همسرم گفتم چقدر باید بهش بدیم؟ گفت، "میگه ۸۰ دلار". گفتم، "آخه ۲۴ ساعت اینجا بوده، نزدیک ۱۵ ساعت کار کرده، اون وقت ۸۰ دلار بهش بدیم؟" گفت، "پس چقدر بدیم؟" پنج تا بیست دلاری شمردم دادم بهش گفتم، "بیا، صد تا بهش بده، حیوونی خیلی سخت کار کرد". او هم موافقت کرد.

امدیم تو ماشین نشستیم، فس و فس از پشت سر شنیده میشود. معلوم بود که حاج خانوم داره دعا میکنه. زیر لب از خدای خودش سپاس گذاری میکرد یا برای راه در پیش دعا میکرد. رسیدیم دم خونه دیگری که قرار بود بره و بمونه. همسرم پول رو داد به حاج خانوم. او هم سریع شمرد و گفت که این زیاده، بیست دلار رو به طرف همسرم دراز کرد. ما با هم گفتیم که نه حاج خانوم ۸۰ دلار کمه برای این همه کار. به شدت مخالفت کرد که نه زیاد هم هست، من راضی نیستم. من هم گفتم که اگر ۱۰۰

دلار رو نگیرید ما راضی نیستیم. خلاصه هر کاری کردیم قبول نکرد.

گفت، "من با همون ۸۰ دلار راضی هستم و اصلان بیشتر قبول نمیکنم".

ما هم تسلیم شدیم و بیشتر اصرار نکردیم.

تمام وسا یل حاج خانوم رو از ماشین بیرون آوردم، همسرم برد دم در تحویلش داد و برگشت.

با سکوت کامل چند دقیقه ای رانندگی کردم ولی تحمل نتوانسته و زدم زیر گریه. افسانه تعجب کرد، گفت چی شد؟ گفتم، "باور میکنی با تمام نداری، با همه پیری، شکستگی، باز هم قانع هست؟ بدون طمع بدون چشم داشت، وقتی میدونه که اگه ۲۰۰ دلار هم بخواد بهش میدیم". گفتم، "آخه چه جوری میشه تو این دنیای حرص و طمع، تو این دنیای کثیف که همه از همه میخوان بدزدن، یه کسی مثله این پیر زن پیدا میشه که با اون چه که داره راضیه"؟ برای خلوص نیتش گریه میکردم، برای سادگی، برای پاکی و نگاه معنوی که به دنیا داشت گریه میکردم، و آرزو داشتم که کمی، فقط مقداری شبیهه او باشم.

حاج خانوم، هر جا که هستی، امن و امان باشی. اگر خدایی هست تو بنده پاک او هستی. پشت خمیده ات را مثال مدال قهرمانی به همه نشون بده. از اینکه کمی نظر من رو عوض کردی و چشم های من رو شستی تا دنیا رو جور دیگری نگاه کنم، ممنونم. انسانیت خیلی آسونه، قانون های سختی نداره، فقط باید با غریزه مبارزه کرد تا انسانیت بتونه خودشو نشون بده.


Share/Save/Bookmark

Recently by hamidbakCommentsDate
افسانه من
8
Aug 18, 2012
Worker lost
5
Mar 30, 2012
ریحان بنفش
5
Aug 11, 2010
more from hamidbak
 
onlyinamrica

divaneh jan

by onlyinamrica on

I cried too. The reason for sobbing is that she is the rare commodity that rarely we encounter. You are right, she is happy and content and above all she is free. Thanks Hamid jan.


divaneh

Excellent Read

by divaneh on

Realy enjoyed that dear Hamid, but I can't see why you guys are sobbing. She is happy and content. No greed and no worry. Teaches each of us a lesson.


hamidbak

tears?

by hamidbak on

I thought about it, wrote it, proof read it, read it again when it was on iranian.com....each time I cried. 

I don't know why I do this to myself!!!

 


kfravon

thank you....

by kfravon on

hamid jan, thank you for reminding me that being pure and simple is the key to happiness.

i love you and your gentle heart....my mom is here and i read this out loud, and we are both sobbing!  good tears though....