STORY

The bird of paradise

I remember the bride, a girl even prettier than me, if you can imagine that

24-Nov-2012 (5 comments)
Aisha lay in bed looking up at the crack in the plaster. The explosion had woken her up, silly of her to try to turn on the light, there had been no electricity for a week. Without light time flowed like honey. “I'm scared.” Mar was standing in the hall, not coming in after she got mad at him for rummaging through her things. “Ts, ts, come under.” He ran to her mattress on the floor and wriggled under the heavy duvet>>>

داستان

برده دار

خان‌های ایرانی‌ و شیوخ عرب، مشتری‌های پر و پا قرص او بودند

12-Nov-2012 (7 comments)
حاج علی‌ مصطفوی موفق‌ترین برده دار تونس بود. پدرش برای تجارت ازکربلا آمد و ۳۵ سال پیش از تولد علی‌، مقیم آن سواحل شد. اوایل جوز هندی، فیروزه و کهربا از ایران و عربستان می‌‌آوردند، و کرباس انگلیسی و فولاد آلمانی‌ صادر می‌‌کردند. ولی‌ بازار برده بمراتب داغ تر بود>>>

STORY

The Bride & Groom Game

Zari Jan played the Bride and Groom game 27 times

02-Nov-2012 (one comment)
Zari Jan was 36 and not yet married. Her younger brother left for the West to study and she was finally free as a bird. She proposed first, to Agha Farzin, the sandwich guy, then to Ahmad Agha – the fruit seller in the neighborhood. From morning to dusk, Zari Jan would stand by the bridal shop in the town square and stare so hard you could just cry. Finally a family meeting was called. Her old mother begged all her children to find a solution>>>

مهاجر

داستانهای استانبول ۱۰

You are refused - «تقاضای تو رد شده»

21-Oct-2012 (one comment)
من همون جایی که وایساده بودم خشکم زد. انگار دوش آب سرد و آب جوش هم‌زمان روی سرم وا شدن. دست دراز کردم و کاغذها رو برداشتم. چشمام تار می‌دیدن. از میون اشک‌هایی که هنوز سرازیر نشده بودن دیدم اسمی که رو تقاضانامه بود، اسم من نبود. نفسم دوباره بالا اومد. دنیا که جلو چشمم تاریک شده بود، دوباره روشن شد>>>

مهاجر

داستانهای استانبول ۹

راه افتادیم به طرف کلانتری. دل تو دلم نبود

02-Oct-2012
من فوری وایسادم. رومو برگردوندم و به بچه‌ها که هنوز دنبال ما می‌اومدن اشاره کردم بیان جلو. بعد دستم‌رو دراز کردم و کیسه سیگارارو پس گرفتم. به ترکی به پلیسه گفتم: کارتت‌رو یه بار دیگه نشونم بده ببینم. >>>

مهاجر

داستانهای استانبول ۸

ما دیگه تو ایران جایی نداریم. می‌خوایم بریم سرزمین موعود

23-Sep-2012 (one comment)
دو طرف در کنسولگری اسرائیل شش هفت تا پلیس اسلحه به دست وایساده بودن. از دور که نزدیک ‌شدیم ما رو زیر نظر گرفتن. به در بزرگ و آهنی که رسیدیم زنگ زدیم و منتظر شدیم. می‌دونستم از پشت شیشه قدی که اونورش‌رو نمی‌دیدیم انور ومن رو می‌دین. یه صدا از توی آیفون پرسید: کارتون چیه؟ گفتیم: ما یهودی هستیم. از ایران فرار کردیم>>>

دزدی

اقتصاد اسلامی

شرکت‌های "آقا زاده ها"

17-Sep-2012 (4 comments)
یکی‌ از دوستان قدیم در سبزوار به زندان افتاده بود و دنبال وثیقه می‌گشت. ماجرا‌ از "قرارگاه خاتم الانبیا" شروع میشد، وقتیکه دو سال قبل ساختن چهار شبکه کانال آبیاری را بدون مناقصه، از مجموعه طرح‌های "جهاد سازندگی" به سپاه پاسداران واگذار کردند>>>

مهاجر

داستانهای استانبول ۷

کشیش گفت: چه جالب فرزندان من. حالا تو ترکیه چیکار می‌کنین؟

14-Sep-2012 (one comment)
بابک و من تو خیابون باریک «جمهوریت جاده‌سی» که یه سرش به میدان تکسیم می‌خورد دنبال کلیسای کاتولیک می‌گشتیم. کنسولگری خیلی از کشورها تو این خیابون بود. هوا گرم بود و پیاده‌رو شلوغ . نمی‌شد راحت راه رفت. بابک و من عقلامون‌رو رو هم ریخته بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اگه بریم بگیم می‌خوایم مسیحی بشیم شاید بتونن یه کمکی بکنن تا از ترکیه بریم>>>

دهه شصت

سرباز گمنام امام زمان

دلم به حال روان پزشکان میسوزد

03-Sep-2012 (8 comments)
ایرج را تنها یک بار ملاقات کردم. آمده بود مطب خانم دکتر میم، برای بردنش زنش فاطمه. آخر وقت بود و دکتر میم خسته و دمغ. در مسیر خیابان کردستان، درد دلش باز شد و برایم از فاطمه گفت. پزشکان قرار نیست پرونده بیمار خود را برای یکدیگر باز کنند، ولی‌ خوب ایران بود و دهه شصت و خر تو خر. >>>

آخرین ترفند

عایشه و محمد

حالا نمی‌‌دانست تا با این عروس کوچک و معصوم چه کند

27-Aug-2012 (9 comments)
هنگام تولد، ناف عایشه را بنام جبیر بریده بودند، که چهار ساله بود. اما از آنجا که؛ "پیامبر بر همه شما مردان ارجحیت دارد" – عقدش با جبیر لغو شد، تا در هفت سالگی تنها زن باکره محمد گردد. پس از آن، دو سال دیگر هم در خانه پدری ماند، تا به سن "همسر داری" برسد>>>

داستان

فردا قرار است شما بمیرید

فردا هستی با عشق فراوان، مرا حرمت نگه می دارد تا مردم مرا بکارند

20-Aug-2012
انگار شهر هرت است. انگار بی دعوت آمده‌ام دنیا که ناگهان عذرم را بخواهند. انگار من بچه زن بابا هستم که به سادگی بگویند "خانم فردا قرار است شما بمیرید". اگر بگویند چانه میزنم. زیر بار نمی روم. کولی بازی در می آورم. می گویم جوانم، حیف است بمیرم. خواهش می کنم. التماس می کنم. ولی اگر چاره ای جز این نباشد: >>>

داستان

کابوس

پاسدار ریشو از مدارکم سوال می‌‌کرد و ایراد می‌‌گرفت

20-Aug-2012 (4 comments)
پنج و نیم صبح، به عادت معمول و به صدای زنگ ساعت، بیدار شدم … ولی‌ شیطون گولم زد و با فشاری بر دکمه "اسنوز"، دوباره به خواب رفتم. از تهران سر درآوردم و اداره گذرنامه. پاسداری ریشو با لهجه دهاتی و قیافه‌ای ضمخت، پشت میزی ایستاده بود و مدارکم را بررسی‌ می‌‌کرد. همه چیز روی میز بود … شناسنامه، پاسپورت، کارت ملی‌ و برگ پایان خدمت>>>

حمام

جیگر جون

چیش زایع ست؟ جیگرش یا جونش؟

03-Aug-2012
همین که سرم را شستم و موهایم در هم برهم شد _ درست عین هر روز_ یادم آمد که: آخ، باز شانه را نیاورده ام. آمدم داد بزنم بگویم جیگر جون.... نگفتم. نگفتم و آرام سرم را شستم و به زور یک عالم نرم کننده آب کشیدم. آب را که بستم دوباره یادم آمد که ای وای باز عین هر روز حوله یادم رفته. حالا چطور بروم بیرون؟ باید خیس و یخ کرده بدوم توی اتاق و حوله بردارم. خوب دختره ی خر حواست را جمع کن. دیگر ممه را لولو برده. >>>

STORY

ابر‌های حامله از باران

«من آقا نیستم که... من رفیق هستم پسر خوب»

28-Jul-2012 (4 comments)
یادت می‌آید از مردی گفتم که یک روز به طور کاملن اتفاقی به آسمان رفت و دیگر برنگشت؟ همین الان که به خانه بر‌گشتم ـ با مداد جادویی‌ام حاشیه‌ی آسمان اتاقم را پس زدم ـ درست مثل پرده‌ی سینما که آرام به کنار می‌رود تا فیلم ـ نمایش بدهد>>>

STORY

شب عروسی

رها شدی گلی، رها شدی

20-Jul-2012 (15 comments)
صدای دهل بود و صدای سرنا بود. صدای روستائیان بود و صدای کل زدن زنها. صدای پای مردهائی که دستمال بازی می کردند. صدای شماتت بود که او چرا کل نمی زند. که مرد او است که به حجله می رود، و صدای یکی که گفت ولش کن کلو است. فقط بغض کرده بود و خیره شده بود به زمین>>>