AMERICA

My Father's Play

He had written it without hope of ever becoming an American

08-Jul-2011
My father wrote a play. Before then, I hadn't known that it was possible to be sad about Americans. I hadn't known that it was all right to be sad about Americans, rather. I certainly hadn't known that it was beautiful, although I was beginning to see that sadness and beauty were closely related. In the play, there are men and women divorcing and re-marrying, with a regularity that to us was American>>>

STORY

ایوان مخوف

از سقوط سرمایه داری خبری نشد که نشد

03-Jul-2011
آلفونس علی در کتابش که در بین طرفداران به کتاب "سرخابی" معروف شد، روز 11 فوریه سال 2010، ساعت 12 و 11 دقیقه به وقت واشنگتن را لحظه سقوط سرمایه داری جهانی به سرکردگی آمریکا عنوان کرده بود که چنین اتفاقی نیفتاد و در آن روز سرمایه داران آمریکایی، دوش گرفته، صبحانه خوردند، پیراهنی سفید پوشیده و کراواتی آبی زدند و...>>>

FRIEND

رفیق رویا فروش من  ناصر جهانی

فنون عاشقی را با سختی و مرارت به من بیست ساله آموخت

29-Jun-2011 (17 comments)
اول خیابان آذربایجان انزلی سمت چپ نانوایی جهانی است. مغازه ی پدر ناصر جهانی رفیقی که در سال شصت و هفت اعدام شد. دیشب خواب دیدم برای خریدن نان به در نانوایی رفته ام و ناصر با چشم همیشه شوخش داشت مشتری راه می انداخت. ناصر قد بلند و همیشه با لبخندی بر لب در روزهایی که فضای اتاق مملو از عرق و گرما بود برای من و جاوید "کلیدر" می خواند>>>

STORY

Houses

"I want to tell you why I am leaving," she said

26-Jun-2011 (one comment)
There was something about the way he went walking at night that made her think of her youth and of Iran. She liked the way the night looked when he was walking. She thought of poetry and of Forough Farrokhzad, and she felt sorry for him that he didn't live somewhere like Iran where nobody would think twice about a boy who went walking at night. They wouldn't be joining him necessarily. They were watching their satellite T.V.'s with DVD players just like Americans were. But nobody would think twice>>>

TOUCH

دگمه های پیراهن مردانه ی تو

سر انگشتانم را به بدنه ی پوست و خونت می کشیدم

21-Jun-2011
وقتی دکمه های پیراهنت را باز می کردم نگاهت به پنجره ی گشوده بود که باد دائما باز و بسته اش می کرد. وقتی دکمه ی سفید آخرش را باز کردم گودی سینه ات را از سوتین ات در آوردی و من از پایین نگاهم را به بالا دوختم تا ببینم بعدش چه خواهی کرد. وقتی پستان ها یت را می بوسیدم لک پشت لک روی سینه ات می نشست و من از این همه سفیدی به وجد می آمدم>>>

STORY

ادب عاشقی

همان عبارت اول "دوست من" کار دلم را ساخته بود

13-Jun-2011 (4 comments)
منتظر کسی نماندم و دست به کار شدم. شاید این آخرین راه باشد. نامه نوشتم. «دوست من سلام بیا قراری بگذاریم. این یک بازی است. بیا فرض کنیم عاشق هستیم. من عاشق تو و تو عاشق من. اولین حرکت بازی هم با تو، اجازه بده عاشق ات باشم. عاشق دل خسته ای که بی عشق هیچم، پوچم و در آستانه مرگ. بگذار تمام وجودم از عشق بلرزد و قلبم چنان تند بزند که سر تا پا عرق کنم و ته گلویم خشک و تلخ بشود. بگذار با خیال یک بوسه از هوش بروم. همین»>>>

STORY

شايد هم نه
08-Jun-2011
با يک حرکت ساده تمام شد. راحت تر از آنچه که فکر مي کردم. چاقو، تا ته رفت توي سينه اش. دستم را بردم بالا. بوسيدمش. چاقو، توي دستم بود. به لب هاي خوش ترکيبش نگاه کردم. مي ايستادم، لب هاش، روبه روي چشم هام بود. نگاه نکردم به چشم هاش مي دانستم ترسيده؛ شايد هم نه. مي ترسيد، چشم هاش گرد مي شد. يک قدم رفتم عقب. نگاه کردم به لب هاش. دستم را آوردم پايي>>>

STORY

 سیلویا

تکه ای از داستان

06-Jun-2011
با سیلویا تو جنگل نزدیک خانه آشنا شدم. داشتم دوچرخه سواری می کردم که تو بیشه ی نزدیک رودخانه دیدمش که مچ پایش را گرفته بود. نگاهش کردم و با چشمهایم گفتم اگه بخواد بهش کمک می کنم. لبخند خفیفی زد. دوچرخه را کنار درخت تنومندی پارک کردم. به طرفش رفتم. بهش گفتم: دراز بکش و پاتو بیار بال. به نرمی نگاهم کرد و روی سبزه دراز کشید.مچ پاشو آروم شروع به ماساژ دادن کردم>>>

STORY

مورچه های تونسی

ناگهان همه چیز به هم خورد

06-Jun-2011 (4 comments)
آقای ادیبی، دبیر بازنشسته زیست شناسی، آدم محترمی در محل بود. با وجود آنکه بیست سالی از بازنشستگیش می گذشت، حتی برای خرید های معمولی هم لباس های هر چند از مد افتاده و کهنه ولی مرتب و اطو کشیده، می پوشید. همیشه غم این داشت که اتفاقاً شاگردان قدیم خود را ببیند و آن وقت اگر پوشش مناسب یک دبیر بازنشسته نداشته باشد!؟... باعث شرمندگی تام خواهد بود>>>

STORY

In Between

Excerpt from my first novel

31-May-2011 (8 comments)
Living in exile, being a foreigner. It meant speaking without being understood. It meant never belonging. It meant abandoning the past. The place I had no more right to own, to hold, to love. As if by leaving it, I had sworn not even to remember it, ever. But what if the news of the war and the sadness in the letters coming from home and the insouciance - this depth of shallowness in the signs of pleasure - resuscitated the ghosts I had attempted to elude>>>

IDEAS

کلمه‌ی‌ «مردم» مرا نگران می‌کند

تجربه‌ی زندگی در دیکتاتوری

23-May-2011 (4 comments)
ولادیمیر سوروکین نویسنده کمابیش جنجالی روس، با چاپ داستان‌‌هایی که در ٢٠ سال گذشته نوشته، توانسته است برای خود در ادبیات روسیه اعتباری فراهم آورد. مهم‌ترین دستاورد ادبی او این است که موفق شده شیوه‌ی تازه‌ای در داستان‌نویسی برای نشان دادن خشونت ابداع کند و به‌این‌ترتیب بر غنای ادبی روسیه افزوده است. سوروکین که تجربه‌ی زندگی در دیکتاتوری تک‌حزبی شوروی را از سر گذرانده، رمان‌هایش با هیچیک از تعاریفی که برای رمان روسی در دست داریم، مطابقت ندارد>>>

STORY

نیمه پنهان ماه

ویروس ایمان به قدرتی که زور بگوید همیشه با ماست

14-May-2011 (6 comments)
شناختن ایرانیها در هر جای دنیا کار سختی نیست. فرمول قدیم من هنوز ردخور ندارد. اگر صفحه ای از سر شانه های ایرانیها به موازات زمین عبور دهی در اغلب موارد سر ایرانیها بالاست. یعنی دقیق تر بگویم چانه آنها با افق زاویه ای حدود ده درجه میسازد. یعنی آنها سر به هوا هستند و بیشتر در نخ این و اون و اطرافیانند تا خودشان. چه زن و چه مردان ایرانی، حتی اگر عینک های ضخیم آفتابی هم زده باشند در حال سوکیدن این وآنند>>>

STORY

One Who is in Love Always Prays

Two short stories

12-May-2011 (2 comments)
The man was sitting on a wooden chair, wearing his wool jacket and drinking tea, much oblivious and relaxed. The teacup, however, was full of memories as if it was telling the story of the tea farm and its teenaged farmer girl, with her charming smile, the twinkle in her eyes, her tired hands and the flower patterns on her skirt. The tea was very tasty which means the farmer girl must have been in love when she picked the leaves>>>

STORY

The Bloodstain

Why are you biting your nails all the time?

10-May-2011 (2 comments)
On a Wednesday at noon, three people are sitting at a round table in a restaurant. The restaurant has red tablecloths and red velvet chairs. A woman and a man of almost the same age, and a teenage boy. The man is the owner of the restaurant. The boy looks at the woman and says, ‘For fifteen years, he’s been saying he’s gonna take me to a resort in the North>>>

AMERICANS

آمریکایی ها لوس اند

این ها یک جور لوس خاصی هستند که فهمیدنش کار آسانی نیست

03-May-2011 (13 comments)
خوش اداست. راستش زیادی خوش اداست. یعنی زیادی ادا در می آورد، با صورت چشم ابرو و تک تک مژه هایش. اول شک کردم نکند اخبار ناشنوایان است. واقعا بدجوری دست و پا می زند و تلاش می کند حرفش را به زود حالی کند. البته الان بعد از یک ربع گوش دادن مطمئنم اخبار ناشنوایان نیست ولی شکم برده که برنامه طنز است. ای ول، هم دیدن یار و هم زیارت شابدالعظیم، هم زبان یاد می گیرم هم با طنز و فرهنگ آمریکایی آشنا می شوم>>>