مورچه های تونسی

ناگهان همه چیز به هم خورد


Share/Save/Bookmark

مورچه های تونسی
by cyrous moradi
06-Jun-2011
 

آقای ادیبی، دبیر بازنشسته زیست شناسی، آدم محترمی در محل بود. با وجود آنکه بیست سالی از بازنشستگیش می گذشت، حتی برای خرید های معمولی هم لباس های هر چند از مد افتاده و کهنه ولی مرتب و اطو کشیده، می پوشید. همیشه غم این داشت که اتفاقاً شاگردان قدیم خود را ببیند و آن وقت اگر پوشش مناسب یک دبیر بازنشسته نداشته باشد!؟... باعث شرمندگی تام خواهد بود. ادیبی دوست داشت هر کدام از دانش آموزان سابقش که حالا برای خودشان مردی شده اند، از دیدن وی خوشحال شده و سلام غرائی دهند که همه رهگذران متوجه بشوند.

هیچ تغییری در برنامه زندگی آقای ادیبی در بیست سال گذشته ایجاد نشده بود. انگار ساعتی سوئیسی همه برنامه ها را هم آهنگ میکرد. لیوانی شیر که یک قاشق عسل ملایر در آن کاملاً حل شده درست راس ساعت شش صبح. پیاده روی با دوستان تا ساعت هشت. مراجعت به منزل و گرفتن دوش و صبحانه با همسر تا ساعت 10. مرور روزنامه ها تا ساعت 11. خواب قبل از ظهر تا دوازده. مطالعه و تماشای تلویزیون تا ساعت 14 و شروع اخبار نیمروزی تلویزیون. نهار و دوباره خوابی سبک. دیدن دوستان در قهوه خانه هایی که نوعی باشگاه محسوب می شدند. البته بعد از ظهرهای پنجشنبه و جمعه وضعیت متفاوت بود. رفتن به مجالس ترحیم و ختم همکاران تازه در گذشته از اولویت برخوردار بود. برخی اوقات هم همراه همسرش به عروسی دعوت میشد. تاب شنیدن آهنگ های جدید را که به نظرش نوعی جیغ و داد سازمان یافته بودند نداشت. از پذیرایی به صورت بوفه هم متنفر بود و دوست داشت عین رستوران و به قول فرانسوی ها A la carte گارسونی سر میزش بیاید و سفارشاتش را مو به مو برایش بیاورد و با لبخندی معنی دار و احترامی تحسین بر انگیز در طول سرو شام کنار میز بایستد و منتظر دستورات بعدی باشد. به قول همسرش: شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لوب لوب خورد گه دانه دانه.

اداره بازنشستگی وزارتخانه، کار را راحت کرده ومرگ هر کدام از همکاران قدیم ادیبی را با آدرس و ساعت دقیق برگزاری مراسم ترحیم برای همه بازنشستگان زنده اس.ام اس می کرد. هر مراسم ختمی، محلی برای حضور و غیاب بود. آنهایی که نیامده بودند یا نمی توانستند از جای خود جنب بخورند و یا اینکه درگذشته بودند و ادیبی یادش رفته بود که به مراسم ختمش برود. و یا... اینکه آلزایمر گرفته بودند و خانواده هایشان اجازه نمی دادند که از منزل خارج شوند. حتی اگر به مراسم ختم می آمدند، قادر به شناسایی دوستان قدیم خود نمی شدند.ادیبی دنبال راه علاجی برای آلزایمر بود. از وحشت اینکه آلزایمر بگیرد بر خود میلرزید. چند روز پیش در اخبار روزنامه ها راجع به حمایت مجدد مردم زوریخ از حق آزادی خودکشی مطالبی را خوانده بود. در ساختمانی به رنگ خاکستری مرگ در مرکز زوریخ (دیگنیتاس)، همه داوطلبان خودکشی که اغلبشان آلزامیر گرفته بودند به قول خودشان قبل از آنکه اسم همسرشان یادشان برود با خوردن قرص هایی، خیلی آرام میمردند. جسدشان سوزانده و در کوزه های کوچ قرمز رنگی ریخته شده و در دریاچه مرکزی زوریخ رها میشد. ادیبی خیلی مایل بود راه حلی برای بیماری آلزامیر بیابد (قبل از آنکه اسم زنش را فراموش کند).

روز شنبه هفته گذشته، اتفاق مهمی در زندگی ادیبی افتاد. همانطوریکه داشت با بی میلی صفحات روزنامه ها را مرور میکرد، سر عنوان خبر جالبی مثل برق گرفته ها خشکش زد. دانشمندان آلمانی دریافته اند که مورچه های تونسی حس بویایی استریو دارند و با استفاده از همین وسیله در صحرای تونس که کمترین نشانه فیزیکی برای شناسایی و بازگشت به لانه وجود دارد، از فواصل بیش از یکصد متر می توانند بو های لانه خود را به صورت استریو شنیده و دقیقاً به لانه خودشان برگردند. اولین بار که موضوع را به همسرش گفت، با لبخند وی مواجهه شد که نقل موضوع را بیشتر جوک و لطیفه می دانست تا مطلبی جدی. ولی ادیبی تنها فکر و ذکرش استفاده از قابلیت بویایی استریو مورچه های تونسی در درمان آلزایمر بود. اگر هر بازنشسته ای می توانست بوهای منزل خود را به شکل استریو بشنود، دیگر مشکلی در بازگشتش نخواهد بود. آنها به راحتی می توانند از منزلشان دور شوند و دوباره برگردند. موضوع برای ادیبی خیلی جدی بود.

ادیبی هر کسی را می دید، در باره مورچه های تونسی و یا به قول خودش با اسم علمی Cataglyphis fortis و استفاده از قابلیتهای آنها در درمان آلزایمر می گفت. شنیدن این موضوع برای بار اول جالب بود ولی در صورت تکرار حوصله شنونده را سر می برد و دیوانه اش میکرد. دیگر غیر قابل تحمل شده بود. ادیبی هر روزنامه ای را که مطلبی راجع به مورچه های تونسی داشت، جمع آوری کرده و به همه آشنایانش در این خصوص پیام داده بود که وی را در جریان همه اخبار مربوط به مورچه های تونسی بگذارند. خیلی ها سر به سر ادیبی گذاشته و دستش می انداختند. همه دنبال راه حلی بودند که ادیبی را را از صرافت مورچه شناسی بیندازند. ادیبی برای شروع کار، دنبال چند جفت مورچه تونسی و آزمایشگاهی مجهز بود تا سیستم بویایی استریوی آنها را شبیه سازی کند. دست آخر سرهنگ قلی پورکه هنوز بدنش ورزیده و بعد از بازنشستگی در مسیر توپخانه – آذری مسافر کشی میکرد، چاره کار را یافت و به ادیبی پیشنهاد کرد که اداره ای در نهاد ریاست جمهوری مسئول رسیدگی به این گونه نو آوری هاست. سرهنگ قلی پور که واقعاً سرهنگ نبود بلکه به دلیل طرز صحبت تحکم آمیز و مقطع خود با این عنوان معروف شده بود، به ادیبی گفت که بهتر است شرح مشروحی از طرح پژوهشی خود را نوشته و به نهاد ریاست جمهوری ببرد.

ادیبی موضوع را کاملاً جدی گرفت. یک هفته تمام همه برنامه های روتین خود را زد به زمین و دنبال نوشتن طرح پژوهشی خود بود. عنوان پر طمطراقی برای طرحش گذاشت: "شبیه سازی حس بویایی استریو مورچه های تونسی در افرادی که مبتلا به آلزامیر هستند" مثل دوران دانشجویی در دانشسرای عالی میخواست معادل فرانسه عنوان را هم بیاورد که یادش آمد الان سالهاست دیگر کسی در ایران به زبان و فرهنگ فرانسه اهمیتی نمی دهد و به همان عنوان فارسی اکتفاء کرد.

روزی که میخواست برود خیابان پاستور و کاخ ریاست جمهوری، خیلی زود از خواب بیدار شد. برای هزارمین بار طرح تحقیقاتی را مرور کرد. هیچ نقصی نداشت. صبحانه خوبی خورد. با مترو در ایستگاه میدان حر پیاده شد و مصمم به سمت خیابان پاستور راه افتاد. از قبل آدرس دقیق محلی را که باید مراجعه می کرد، می دانست. ساختمان مورد نظر خیلی قدیمی بود. به نظر می رسید که در دهه های 1310 و یا 1320 ساخته شده است. با پنجره ها کوچک، درهای باریک و بلند و دیوارهای ضخیم و نمور با درختان قطور چنار در حیاط که موریانه های تمام تنشان را خورده و به نظر می رسید که افتادنشان تنها به بادی بند است و حوض کم عمق و کثیفی در وسط حیاط که تعدادی جارو در کنارش افتاده بودند و مرغ تنهایی که مایوسانه به دنبال کرمی در باغچه می گشت که خودش هم دقیقاً می دانست پیدایش نخواهد کرد. طبق معمول این جور خانه ها توالت بزرگ و متروکی هم در آن طرف حیاط با پنجره های شکسته، مظلومانه به ساختمان اصلی نگاه می کرد و هیچ نمی گفت و خاموش بود و خاطرات بدبوی گذشته را مرور می کرد. مراجعان از هر تیپ و طبقه ای بودند. همه، طرح هایی برای اختراع و ابداع و پژوهش داشتند و لنگ پول بودند. حتی تعدادی زن و دختر جوان در بینشان به چشم می خورد. همه ادعا می کردند که طرح آنها در صورت تامین بودجه، آینده کشور را متحول خواهد کرد.

بیشتر افرادی که در رفت وآمد بودند، قیافه ای شبیه به کارآگاهان فیلم های پلیسی کارتونی داشتند و مثل آنها حرف می زدند. بعد از ثبت نامه ادیبی، وی را به سالن بزرگی راهنمایی کردند که دور تا دور آن میزهایی قرارداشت و هر کس به فراخور طرحش پیش متخصصی می رفت. طرح ادیبی بنیادی کاربردی ارزیابی شد که خودش هم از این نام گذاری چیزی نفهمید. ادیبی پیش کارمند چاقی معرفی شد که در وهله اول به نظر غیر واقعی می رسید. انگار هر کدام از اعضای بدنش متعلق به فردی بوده و کارآموز نرم افزار فوتوشاپ به عنوان اولین تمرین، همه اجزاء را یکجا جمع و اسم خاصی رویش گذاشته بود. ابعاد مختلف بدنش اصلاً تناسبی با هم نداشتند. ادیبی لحظات طولانی به صورت مرد نامتقارن زل زد. به نظرش رسید کاش می توانست شانه هایی اندک پهن تر برایش می کشید با دهانی خوش فرم تر و ریشی که در چانه ها به طلایی بزند نه مثل الان که انگار به جای مو، میخ های مشگی ریزی از صورتش بیرون زده اند. ادیبی از زل زدنش پشیمان شد و نگاهش را دزدید.

مرد فوتوشاپی خیلی جدی ادیبی را تحویل گرفت. از خواندن طرح تحقیقاتی خیلی خوشحال شد. در حالی که دهن کوچکش را به رسم لبخند باز میکرد، برای ادیبی توضیح داد که در صورت موفقیت طرح، میتوان استفاده تبلیغاتی زیادی از آن کرد. ایران اولین کشور منطقه به حساب می آمد که موفق به ابداع روشی برای درمان آلزایمر شده است. مرد نامتقارن آقای ادیبی را پیش روسایش برد و به آنها توضیح داد که میتوان با صرف هزینه اندک، کاری کرد که خیل عظیم بازنشستگان در تهران و سایر شهرستانها هرگاه لازم شد در تظاهرات شرکت کرده و مسیرهای مشخصی را بپیمایند و در نهایت درست مثل مورچه های تونسی، سالم به منازلشان برگردند. موفقیت در این کار، انقلابی در تظاهرات سیاسی جهان محسوب شده و می توان نتایج آن را به همه کشورهای دوست از جمله ونزوئلا، کره شمالی، لیبی و کوبا و سوریه، یمن، بحرین و بورکینافاسو و الجزایر صادر کرد. طبق محاسبات سرانگشتی مرد نامتقارن، حدود دو میلیون نفر بازنشسته بیکار در تهران و حومه زندگی می کنند که کم و بیش دچار آلزایمر و انواع مختلف فراموشی هستند، اگر بتوان حرکت آنها را با استفاده از این فن آوری در مسیرهای مشخصی مدیریت و کنترل کرد دیگر هیچ مشکلی برای انجام تظاهرات در آینده پیش نخواهد آمد. در نهاد ریاست جمهوری همه به دنبال موفقیت طرح بودند.

در فهرست، نیازهای ادیبی، آپارتمانی خلوت و مجهز به آزمایشگاهی که فهرست دقیق تجهیزات آن را ضمیمه کرده بعلاوه پنج مرد که کاملاً به آلزایمر پیشرفته مبتلاء شده اند و تعدادی مورچه تونسی برای کشف دقیق حس بویایی استریوی آنها و نهایتاً فرصتی سه ماهه، آمده بود. در این مدت نباید هیچکس مزاحم تحقیقات ادیبی میشد. ادیبی به همه اهل خانه و به خصوص همسرش سپرده بود که در مدت سه ماه نباید به دیدارش برود و حتی زنگ هم نزند. همین توصیه ها را هم به مرد فوتوشاپی کرده بود که به چیزی در این مدت نیاز ندارد. همه آن چیزهایی را که ادیبی خواسته بود به منزل مورد نظر بردند بعلاوه پنج پیرمرد آلزایمری که خانواده ها از دستشان ذله شده بودند و این سه ماه غیبت آنها را موهبتی بزرگ می دانستند. بیست مورچه تونسی هم با صرف هزینه های گزاف خیلی سریع تحویل ادیبی شدند. و مهلت سه ماهه شروع شد. ادیبی خیلی زود سیستم بویایی مورچه های تونسی را بازسازی و شاخک هایی با استفاده از سنسورهای پیشرفته الکترومغناطیسی برای نصب در کله بازنشستگان طراحی کرد. مدل های آزمایشی فردی پاسخ رضایت بخشی دادند.

درست سه ماه بعد همه چیز برای اعلام یک پیروزی بزرگ آماده بود. شاخک هایی که روی سر پیرمردان نصب شده بود به قدری ظریف و کوتاه و کوچک بودند که اصلاً قابل تشخیص نبوده و نظری را جلب نمیکرد. اولین تست جمعی و آزمایشگاهی به صورتی کاملاً محرمانه صورت گرفت و کاملاً موفقیت آمیز بود. همه پیرمردان و پیرزنان (برای حفظ تناسب در تعداد تظاهرکنندگان در لحظات آخر تعدادی پیرزن آلزایمری نیز در گروه تست قرار گرفتند) عین بومرنگ های بومیان استرالیائی مسیر دقیقی را طی کرده و درست ده دقیقه مانده به صرف نهار عین ربوت به نهاد ریاست جمهوری برگشتند. همه دست اندرکاران پروژه در پوست خود نمی گنجیدند. ادیبی و مرد فوتوشاپی نشان عالی علمی دریافت کردند. روز نهایی امتحان در پیش بود. 11 فوریه سالگرد انقلاب نزدیک میشد.

قبلاً مسیر دقیق راهپیمائی پیشاهنگان (این اسم رمزی بود که در ستاد کنترل پیرمردان آلزایمری به آنها داده بودند) شناسائی شده و آنتن های مسیریاب برای کمک بیشتر نصب شدند. همه پیرمردان و پیرزنان درست سر ساعت در مقابل دفتر مرد فوتو شاپی آماده حرکت بودند. همه چیز طبق برنامه پیش رفت. عین جشن های سالانه حزب نازی در نورنبرگ همه خبرنگاران و گزارشگران از نظم و ترتیب بینهایت زیادی که به چشم میخورد متعجب بودند. تظاهرکنندگان عین پیراهن قهوه ای های نازی در صف های منظم حرکت میکردند. آنها به انتهای مسیر راهپیمایی رسیدند.

ناگهان همه چیز به هم خورد. برگزارکنندگان یادشان رفته بود که ماه هاست اعلام میکنند که این تظاهراتی خودجوش است و بنابراین در پایان هر کسی باید برود منزل خودش. بر خلاف انتظار، همه تظاهرکنندگان مثل مورد تست با صف های منظم به سمت دفتر مرد فوتو شاپی راه افتادند. اولین کسی که متوجه اشتباه شد آقای ادیبی بود.برگزارکنندگان یادشان رفته بود که باید مختصات GPS منازل بازنشستگان را به عنوان مقصد نهایی وارد CPUآنها میکردند نه نشانی دفتر مرد فوتوشاپی را که همه می دانستند ساختمانی دولتی است. در ستاد مرکزی کنترل پیشاهنگان همه سردر گم شده بودند. به بهقول غربی ها بی پلنB Plan و یا برنامه جایگزینی وجود نداشت. از این به بعد سوژه برای رسانه ها جالب شده بود. حرکت پیشاهنگان طبق برنامه دقیقی به سمت ستاد مرکزی کنترل که در یک مجموعه دولتی مستقر بود ادامه پیدا کرد. چنان افتضاحی به پا شد که با همه آبهای اقیانوس آرام نیز قابل پاک شدن نبود. همه پیرمردان و پیرزنان آلزایمری گرسنه بودند و نهار می خواستند. به طور کاملاً رندوم و شانسی فایل های مغزشان باز شده و محتویات بر دهانشان جاری میشد. آواهای مختلفی شنیده میشدند: دم گاراژ بودم یارم سوار شد دل مسافران بر من کباب شد... ماشین مشدی ممدعلی نه بوق داره نه صندلی... نرمک نرمک از لب چشمه می آید! خندان خندان ناز و کرشمه می آید! رعنا چه بلایی! رعنا مه رو! رعنا سیه مو! سر راه کنار برید دوماد میخواهد نار بزنه! سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه! عمو زنجیر باف! بعله! زنجیر منو بافتی؟ پشت کوه انداختی؟ بابا اومده! چی چی آورده؟ نخود و کشمش! با صدای چی؟ با صدای الاغ. همه یک صدا داد میزدند و عرعر میکردند.

پیرمردان آلزایمری دیگر نمی توانند روی اسم همکار تازه در گذشته، در دفتر یاد داشتهای قدیمی، ضربدر بزنند.در اعلامیه های فوت که روی برگ های A4با حاشیه رنگی چاپ می شود، علت مرگ پیرمردان آلزایمری را مرگ ناگهانی عنوان میکنند که از نظر عامه مردم، معادل سکته است. مراسم ختم درگذشتگان روزهای پنجشنبه برگزار می شود. بر روی خرماهایی که به دقت هسته آنها در آمده و ربع فال گردوی تویسرکان در داخلشان قرار گرفته و با سلیقه در دیس های کریستال چیده شده اند، پودر سفید نارگیل پاشیده اند. پیرمردان آلزایمری اصلاً قیافه و اسم همکار متوفی خود را به خاطر نمی آورند. هر کدام در معیت یکی از منسوبین جوان خود می آیند و به دقت کنار هم می نشینند و بهت زده به سقف مسجد و عکس بزرگ مرحوم و تاج گلهایی که با روبان های مشگی تزئین شده اند، خیره می شوند. در آخر موقع ترک مجلس با دقت یک فیزیکدان،خرمایی را بر داشته و بعد از آنکه نگاه تعجب آوری به آن کردند در دهان میگذارند. جویدن و قورت دادنش را تا خانه ادامه میدهند. ادیبی آخرین فردی است که وارد مجلس می شود. با وجود آنکه همسرش همیشه پیشنهاد میکند با یکی از نوه های جوانش به مسجد برود، میترسد که دیگران فکر کنند به آلزایمر مبتلاء شده است. ادیبی ساعتها دنبال آدرسی میگردد که اصلاً بلد نیست بخواند. گاهی برای لحظاتی یادش میرود برای چه از منزل خارج شده است. از اینکه مبتلاء به آلزامیر بشود از وحشت بر خود میلرزد. در کوچه و خیابان وقتی مورچه ای را می بیند، با آنها سلام و علیک کرده و کلاه از سر بر میدارد. همسایگان در گوش هم پچ پچ می کنند و میگویند: ادیبی قبل از آنکه آلزایمر بگیرد دیوانه شده است.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Anahid Hojjati

Great story, thanks Mr. Moradi

by Anahid Hojjati on

Another excellent story. Thanks for sharing.


Azarin Sadegh

Dear Cyrus,

by Azarin Sadegh on

I totally get your point! You are expressing the concern of all writers. This weekend I was in a wonderful workshop taught by an established American memoirist and she was saying the exact same thing as you just wrote. It is getting harder and harder for writers to make a decent living just by writing.

During my PEN EV fellowship, I have met many many writers (all famous and successful) and still they confessed to us (hopeful inspiring writers) that we shouldn't expect too much, that we might still keep our day jobs, etc...But one thing they all advised was this:

You must write what you feel you should write. Don't write thinking about the market and the audience and who is going to buy it? Because you write because you are unable of not writing!

By saying this, I mean, dear Cyrus, that you should tell the whole story, even if it is too long for IC or some readers have short attention spans.

BTW, if you contact me, I could introduce you to a great Iranian publisher. He lives in LA, but he might be able to help you publishing your work in Iran.

Thank you and good luck! Azarin  


cyrous moradi

بی مایه فطیره !

cyrous moradi


با تشکر از آذارین

من هم میخواهم طولانی تر بنویسم و قبلاً همین جا این کار را کرده ام. مثل " گرگ بیابان "  و چند داستان دیگر. در همان جا خیلی از خوانندگان شاکی شدند که در چند مرحله داستان را خوانده اند و بهتر است داستان کوتاه بنویسم. فکر میکنم چاره همه این گرفتاری ها پیدا کردن ناشری از جان گذشته ( از پول گذشته ! ) است که دل به دریا بزند و کتاب های مرا چاپ کند و از آن گذشته ایرانی هایی پیدا شوند که کتب منتشره را بخرند که این یکی را تردید فراوان دارم. به هر حال  راه حل دوم برای همه بهتر است. به امید آن روز

 


Azarin Sadegh

Wonderful writing!

by Azarin Sadegh on

Dear Cyrus Moradi,

 

I love your short stories because they are witty, original, timeless and thought-provoking...I love them because of their precise descriptions and details and images and the originality of your characters because of the specificity of their wants.

 But, in my humble opinion, your stories are too short. You raise the expectation of your readers with those great character developments and promising storyline, but then you end it way too fast. You give your reader a brief glance of your world and then you shut the door abruptly and we, as your readers, wish you would have let us stay with you (and with your characters) a bit longer because we do care about them and we want to know everything! 

Yes, I think this is totally cruel, almost like torture.

 

Your fan, Azarin