STORY
“Why must I pay for my mother’s warped vision?"
The thrill of having regained her soul did not change Princess’s determination to break her promise to the ugly frog as she had found his demands abominable. Without showing any gratitude, she ran away from the clearing in such a hurry, she tumbled over the forest path several times before reaching the Castle. The more the Princess distanced herself from the jet-black gigantic frog, the more the greedy creature cried his croaks from the top of his lungs
>>>
STORY
“He shows up at my most vulnerable moments”
Nisha placed a saddle on the horse, attached the basket on his back with a shiny leather rope, led him outside on the smooth cobblestone walkway. As they passed the ponds encircled by flowerbeds, the Princess jumped on Atash. She had him walk down the short steps built for the sake of horses walking up and down the mount, before making him trot away in the meadow. As she rode her strong stallion through the forest, she experienced euphoria as if she had left the disciplined life of home-schooling for another dimension of time
>>>
STORY
Before the dawn broke, the Queen had a sudden insight
Once she stepped out of her daughter's room, the Queen experienced a strong tension inside her between her concern for the Princess and her hate for the girl’s shadow. She had a compulsion to find the shadowy boy to kill him, but she knew of the sorrow her daughter would suffer if she went through with her idea of eliminating the boy. The Queen didn’t know what to do with her stressful dilemma. All night, her moods rivalled the erratic movements of the stock markets of today’s world
>>>
STORY
"Shadows are not as important as reflections"
The Princess howled for the water creatures to come back to their source. All the water creatures howled back to her. They dissolved into obscure images, climbed onto the surface, joined each other in the middle of the lake to become the girl’s reflection. The image moved back on the water surface to place itself before its owner. Nisha expected to find herself quite happy. Yet, she underwent sadness as she realized how her vital need for her reflection deprived the lake of water creatures
>>>
STORY
This is the tale of a girl who lost her shadow three thousand years ago. It was so, it was not so, let us wish it may be so. In Hyrcania, Gorgan, Land of the Wolves, on the southern shores of the Caspian Sea, lived seven year-old Princess Nisha with her mother, Queen regnant Opal, in their rustic castle on Mount Khandān. The whip-carrying, horse-back riding Queen had been part of the settling of the nomadic people from the steppes
>>>
WOODY ALLEN
کوگل ماس، استاد ادبیّات در سیتی کالج نیویورک، از ازدواج دوّم خویش نیز راضی به نظر نمیرسید. زنش دافنه کوگل ماس زنی بود سادهلوح. دو پسر از زن اولّش، نلو، داشت که بچّههای کودنی بودند و تا خرخره هم غرق پرداختن نفقه و مخارج نگهداری بچّهها به زن سابقش بود. کوگل ماس یک روز شکوهکنان به روانشناسش میگفت: "دافنه آتیه خوبی داشت. چه کسی فکر میکرد که یک روز اینطور خودش را رها کند و مثل توپ گرد شود؟
>>>
STORY
بابی به آسمان شب نگاه می کند اما ستاره ای نمی بیند
بابی توی آینه دکان کوچک سلمانی به خودش نگاه می کند و دستی روی سرش می کشد. موهای کوتاهش مثل مخمل سیاه روی پوست سرش چسبیده. یک حلقه طلایی کوچک توی نرمه گوشش برق می زند. عکس دو تا زن لکاته که با پاهای کلفت و موهای رنگ شده روی مبل کهنه سلمانی نشسته اند و تخمه می شکنند توی آینه افتاده است. شاگرد سلمانی موهای ماشین شده بابی را با برس نرمی از پشت گردن و عرق چین سفید او می تکاند
>>>
STORY
گربه کنار صندلی ام در قطار بخار جزیره نشست و با مهربانی سیگار کشید
هر روز که ساعت شش از خواب بیدار می شوم، گربه ی خانم میشیگان کنارم نشسته و با چشمان باز نگاهم می کند. در طی این شش سال که از خانم میشیگان اجازه ی نگه داریش را گرفته ام نگهبان من بوده، و حتی وقتی که از خواب و رویاهایم بیدار می شوم کنارش جلوی میز تحریر می نشینم تا همه ی خواب هایم را تعبیر کند. فکرش را که می کنم می بینم گربه حتی از مارسیا جان هم به من نزدیک تر است
>>>
STORY
همانطور که مشغول کام گيرى از قرمه سبزى بودم ناگهان در باز شد...
هرگز کسى در سنى کمتر از من محکوم به تحمل مجازات سنگين يادگيرى نشده است. مامان يک شب درحاليکه اشک پهناى صورتش را پوشانده بود به بابا گفت: "من که ديگه نميدونم چطورى اى تخم جن رو تنبيه کنم، هر بلايى بوده سرش آوردم. اين بچه آدم بشو نيست." معلوم بود که کار بيخ پيدا کرده بود چونکه صبح روز بعد بابا سر کار نرفت تا تکليف مرا يکسره کند و بدين ترتيب مجازات در مورد من اعمال شد
>>>
STORY
شلنگ بيوک آقا مثل پره هليکوپتر در هوا ميچرخيد و حالا چنگال مرگ را روى پوست کمرم حس ميکردم
فوتبال بازى بچه ها حال يک آيت الله، يک قاضى بازنشسته، يک تاجر بازار، يک سرگرد ارتش و همسايه يهودى ديوار به ديوار ما را بشدت گرفت و همه را عليه اين تفريح مزاحم برانگيخت. همسايه هاى عاصى همه بخوبى ميدانستند که منشا فساد کيست و طى شکايات مکرر مراتب عدم رضايت و ناخرسندى شديد خود را به اطلاع بابا و مامان رسانده بودند. از همه همسايه ها دلخورتر بيوک آقا همسايه ته کوچه بود
>>>
STORIES
به عشقی که واگذار می کنید بهره ای تعلق می گیرد که تا ابد سایه اش بر سرتان خواهد ماند
دوستان اینطور بگویم که عشق به اینجا نیاورید. اگر آوردید هم از بقچه در نیاورید تا سریک فرصت مناسب. به هیچ کاری نمی آید. انگار بخواهید هزاری سبز با عکس امام (ره) را بدهید و ماست بگیرید. البته اینجا خرده بانک هایی هستند که عشق را برایتان خرد می کنند. آنوقت می توانید به راحتی با آن ماست تهیه کنی
>>>
NIGHTMARE
صیادهای پیر و اخمو ماهی ها ی صید شده را با چاقو و ساطور قطعه قطعه می کردند
نگاهم را به سمت اسب ابلق پیر انداختم. با اشتیاق به سمتم آمد. کمی خم شد تا سوارش بشوم. دلم یهو به هم ریخت. انتظار این مهربانی را نداشتم. رگبار باران شروع شد. قایقی از دور دست با بادبان پارچه ای به سمت جزیره می آمد. در حالی که با احتیاط سوار اسب می شدم گریه ام گرفت. به هیچ عنوان نخواستم با ذهنم کلنجار بروم که دلیل اشک ریختم چیست. ولی در ذهن ناپیدای گم شده ی این روزهایم دلیلش را می دانستم
>>>
STORY
"You know I've still never seen my father's grave?"
"Well well well," said Gholamhossein Mohammadizadeh "Look what the cat dragged in." He said it in English, owing to the fact that cats did not drag anybody in in Iran. "If this wasn't such a high-class establishment," Ali Reza Karimi said "I'd give you the one-finger salute." The men laughed. "When'd that ever stop you before?" Gholamhossein said. "You got a point there," Ali Reza grinned. "I thought this guy had to work late today," said Akbar Hashemi as Ali Reza stood in line for coffee
>>>
LIFE
اجساد مردگان از میان گورها بلند شده بودند تا به احترام کشته ی جدید قیام کنند
در ساعت گرگ و میش بود که در اتاق ها باز شد. صدایش کردند. حوله ی حمام به دست گرفت با چشم بند خاکستری. لنگان لنگان زیر دوش ایستاد. رگه های ولرم آب از شانه هایش گذشت. کف پایش خیس شد. غسل گرفت. در سه دقیقه کارش تمام شد. تیر خلاصی را همبازی دوران کودکی اش زد. بی هیچ آشنا زدایی!
>>>
STORY
خاکستری با دعوای آخرِ پدر و مادرش ضربه نهایی را خورد
در زمانهای گذشته، خانواده ایی سه نفری زندگی می کرد متشکل از خانم سفید، آقای سیاه و فرزندشان که اسمش خاکستری بود. قبل از شروع داستان لازم است توضیحی در مورد پدر و مادر خاکستری بدهم. مادر خاکستری متعلق به قبیلۀ سفیدها بود و پدر خاکستری به قبیلۀ سیاه ها
>>>