یه صدا از توی آیفون پرسید: کارتون چیه؟
گفتیم: ما یهودی هستیم. از ایران فرار کردیم.
حدود یه ماه قبل، تو اون سه روزی که گیتی استانبول بود، دو بار باهاش اومده بودم اینجا. میدونستم چکار باید بکنیم تا رامون بدن. میدونستم کنسول چند سالی قبل از انقلاب تو ایران بوده و فارسی بلده.
درست روز بعد از پرواز گیتی، انور سراسیمه سر رسیده بود. موهاش به هم ریخته بود و صورتش نتراشیده.
انور پرسید: گیتی کجاست؟
گفتم: دیروز رفت تلآویو.
گفت: چطوری؟ به این زودی؟
گفتم: اسرائیله دیگه. هوای یهودیها رو دارن.
کتش رو دستش بود. کروات نداشت.
گفت: آخه چطوری بعد از دو سه روز فرستادندشون؟
گفتم: نمیدونم. یه پاس موقت و یه بلیط گذاشتن کف دستشون و یه خرده هم پول گذاشتن تو جیبشون.
گفت: من و گیتی حلقه رد و بدل کردیم. من بدون گیتی دیوونه میشم.
یقه پیرهنش باز بود.
گفت: من مجبور شدم شبونه از وان دربرم. پلیس نمیذاش بیام. لباسام، پولام، هر چی داشتم و نداشتم موند اونجا.
نگاش دودو میزد.
پرسید: میآی بریم در مغازه عموم؟
گفتم: باشه بریم.
وقتی با انور تو شهر وان آشنا شدیم گفت خیلی وقته تو ترکیهس. گفت عموش تو استانبول آژانس مسافرتی داره. گفت عموش مجبورش کرده شهروند ترکیه بشه. گفت نمیخواسته ولی چارهای نداشته. گفت برای اینکه مجبور نباشه تو ترکیه بره سربازی اومده وان تا کاراش درست بشه.
با انور رفتیم خیابون «اردو جادهسی» تو محلهی «فاتیح». انور تند تند راه میرفت. روبروی سردر دانشگاه استانبول رفت تو دفتر یه آژانس مسافرتی و به من گفت بیرون منتظر باش. بعد از چند دقیقه اومد و گفت عموم نبود. گفت بریم خونهش. پیاده رفتیم تا «فیندیکزاده». انور تند تند راه میرفت. چهل دقیقه طول کشید. انور تو سر یک کوچه فرعی به من گفت اینجا منتظر باش. بعد رفت توی کوچه و زنگ یه خونه رو زد. کمی منتظر شد. دوباره زنگ زد. کسی در رو باز نکرد. انور برگشت.
پیاده با قدمای آروم برگشتیم هتل. انور ساکت بود.
به انور گفتم: خودترو ناراحت نکن. امشبرو تو هتل بمون، یه دوش بگیر و استراحت کن.
گفتم: فکر پولشم نکن. من حساب میکنم.
اون سی چهل روزی که تو وان بودیم انور خیلی مهربونی کرده بود. چند بار ما رو برده بود رستوران و نذاشته بود دست تو جیب کنیم. هر بار هم که میرفتیم پلیس همرامون میاومد ترجمه میکرد.
انور دو روز تو هتل موند و بعد رفت. ولی هر چند وقت یکبار میاُمد و سر میزد. از گیتی براش نامه اومد بود. یه کم آروم شده بود.
یه روز انور اومد. تو لابی نشسته بودیم و چایی میخوردیم. به سرم زد که ما هم بریم کنسولگری اسرائیل.
به انور گفتم: ما هم مثل گیتی و بقیه یهودیهایی که با من تو یه اتوبوس از وان اومده بودن میریم اونجا. میریم و میگیم ما هم یهودی هستیم. اگه بگیره تو به گیتی میرسه. من هم از اونجا راحتتر خودمرو میرسونم انگلیس پیش برادرم.
در باز شد و ما وارد خان بعدی شدیم. اونجا بازرسی بدنیمون کردن و بعد در بعدی باز شد. بعد از اون هم یه ده دقیقهای طول کشید تا گفتن بفرمائین کنسول منتظر شماس.
کنسول به انگلیس گفت: چکار میتونم براتون بکنم؟
انور انگلیسی بلد نبود. من جواب دادم: ما یهودی هستیم. از کوه فرار کردیم.
کنسول پرسید: اسمتون چیه؟
اسمامونرو گفتیم. کنسول یادداشت کرد. بعد چند تا کاغذ رو زیر و رو کرد.
کنسول گفت: ولی عجیبه که اسمتون تو لیست اونایی که ما منتظرشون هستیم نیست.
من هیچی نگفتم.
از اون ایرانیایی که مثل من از کوه در رفته بودن و تو وان بودن بیشتر از نصفشون یهودی بودن. تو اون مدت فهمیده بودم که فرار یهودیها برنامهریزی شده بود. تو کنسولگری استانبول اسامی اونایی رو که تو راه بودن داشتن و میدونستن حدودا کی از راه میرسن.
کنسول بلند شد و رفت یک کتاب از میون صد کتابی که تو کتابخانه اتاقش بود اورد و داد دست من. بعد دوباره رفت روی صندلیش نشست.
گفت: بخون.
کتاب به زبان عبری بود. من نمیدونستم باید از راست بخونم به چپ یا برعکس. نمیدونستم کتابرو سر و ته دست گرفتم یا نه؟
گفتم: نمیتونم.
کنسول با انگشت به چیزی که روی دیوار سمت چپش بود اشاره کرد و پرسید: اون چیه؟
ستاره داود نبود. صلیب هم که نبود، تازه اگرم صلیب بود که مال مسیحیا بود.
گفتم: نمیدونم.
بعد گفتم: میدونین چیه آقای کنسول؟ پدر من یهودی بود اما مادرم مسلمون. پدرم وقتی کوچیک بودم مرد، برای همین من با خانواده مادرم بزرگ شدم و این چیزا رو یاد نگرفتم.
بعد یه نگاهی به انور انداختم. به انور گفته بودم که کنسول فارسی بلده.
انور رو به من به فارسی گفت: این چه وضعشه؟ چرا این آقا حرف ما رو قبول نمیکنه؟ ما این همه بدبختی کشیدیم تو ایران. حالا هم اومدیم اینجا بیپول و بیکس.
کنسول گوش میکرد ولی به روی خودش نمیاورد که میفهمه.
انور ادامه داد: ما دیگه تو ایران جایی نداریم. اینجا هم که نمیتونیم بمونیم. میخوایم بریم سرزمین موعود.
کنسول لبخندی رو که لباش افتاده بود رو جمع کرد و با قیافه جدی پرسید: چی میگه؟
براش ترجمه کردم.
کنسول گفت: من با خاخاممون تو تهران تماس میگیرم. اگه هویت شما رو گواهی کنه میتونم کمکتون کنم، وگرنه کاری از دستم برنمیآد.
کنسول شماره تلفن من تو هتل رو گرفت و گفت هر وقت خبر بیاد باهاتون تماس میگیرم.
سه روز بعد کنسول خودش زنگ زد.
کنسول گفت: کنیسهی ما تو تهران متاسفانه نتونسته یهودی بودن شما رو تائید کنه. هر وقت تونستین مدرکی برای یهودی بودن بیارین میتونین دوباره به ما مراجعه کنین.
Recently by Namdar Nasser | Comments | Date |
---|---|---|
داستانهای استانبول ۱۰ | 1 | Oct 21, 2012 |
داستانهای استانبول ۹ | - | Oct 02, 2012 |
داستانهای استانبول ۷ | 1 | Sep 14, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
دونر کباب سوخته
cyrous moradiWed Sep 26, 2012 10:44 AM PDT
با تشکر از آقای نامدار ناصر که ما را با گوشه هایی از زندگی ایرانیان در غربت آشنا کرد. با انور رسیدیم کنسولگری اسرائیل در استانبول. شش مامور پلیس دم در و اطراف ایستاده بودند ولی اصلاً توجهی به ما نکردند. یعنی در چهرهشان خواندم که ما را اصلاً قابل نمیدانستند که بتوانیم دردسری درست کنیم. بدم آمد. خیلی راحت رفتیم داخل. بعد از عبور از چند گیت وارد اطاقی شدیم که اثاث اندکی داشت. یک میز و صندلی از همان هایی که درایران مدیران مدرسه ها دارند در گوشه ای بود و چند صندلی روبروش. بیشتر شبیه اطاق استنطاق بود برای بازجوئی از دانش آموزانی که بعد از خوردن زنگ کلاس آمده اند مدرسه و هیچ توجیهی ندارند. با اینحال اطاق پنجره بزرگی داشت که به باغ سبزی باز میشد. من و انور تو اطاق تنها بودیم. گردن کج میکردم تا انتهای باغ را ببینم. انور هم سرش را عین سر زرافه موازی سرم بالا می آورد ولی متوجه چیزی نمیشد. دیوار ها با کاغذ ساده ای پوشانده شده بودند. طرح کاغذ دیواری شبیه چریدن آهوئی در بیشه ای دوربود. انگار تا صدها کیلومتر اطراف آهو از شیر و پلنگ خبری نیست. درست در وسط سقف دایره گچی بزرگی به شعاع فکر کنیم 45 سانتیمتر بود. لوستری با لامپ های کم مصرف از مرکز دایره آویزان بود. لامپ ها عین ماکارونی هایی بودند که در ایران مرسوم است و من هیچ جای دنیا ندیده ام. گرسنه شدم. آب دهنم را طوری قورت دادم که انور از جایش پرید. احساس غریبی داشتیم. 15 دقیقه از نشستنمان می گذشت . نمیدانم چرا همش فکر میکردم عین اطاق های بازجوئی الان از یک جائی چند نفر دارند ما را می پایند و به حرکاتمان میخندند. انور چنان ترسیده بود که انگار قرار است دوباره ختنه اش کنند. درست 20 دقیقه بعد یک مردی معمولی وارد شد. قیافه اش درست مثل اکبر دوچرخه ساز بود که در محلمان پاچنار مغازه داشت و دوچرخه تعمیر میکرد. یک آن از شباهتش مخم سوت کشید. چند بار خواستم بگویم : سلام اکبر آقا. دیدم زشته. فکر میکنه مسخره اش میکنم. عین نگهبانان دم در اصلاً توجهی به ما نداشت و چند دقیقه ای با کاغذ های روی میزش ور رفت. بعد بدون آنکه مستقیماً به چهره ما نگاه کند. زود رفت سر اصل مطلب . با انگشت اشاره دست راستش عکس مردی که بر روی دیوار بود ( در حقیقت عکسی از نیم رخش بود) را نشان داد .و گفت این کیه ؟ درست عین اطاق های بازجوئی پلیس بود و انگار دنبال همدستمان میگردد. من با عکس تئودور هرتسل بنیانگذار جنبش صهیونیسم صرفاً به دلیل موها سر سیاه و براق و ریش بلند و واکس خورده اش آشنا بودم. به نظرم عین کمدین های فیلم های کلاسیک ده 1930 آمریکا بود. آب دهنم را قورت دادم و در مقابل ناباوری های انورگفتم ایشان تئودور هرتسل هستند بناینگذار ............... اکبر آقا طوری نگاهم کرد که دیگه بسه! خفه شو. از اینکه انگلیسی من را فهیمده خیلی خوشحال شدم. چشمکی به انور زدم که یعنی از الان خودت را تو اورشلیم ببین. انور همش داشت به سقف نگاه میکرد. نمیدانم چرا. اکبر آقا دگمه ای را روی میزش فشار داد و بلافاصله دختری وارد شد با موهایی به رنگ خرمالو. باورتان نمی شود دقیقاً به رنگ خرمالوهای رسیده اواسط آبان تهران. شلوار فاق کوتاهی پوشیده بود به رنگ آبی پروسی با بلوزی سفید. و تنگ. سینه هایش زده بودند بیرون . سایز سینه و باسنش یکی بودند. دقیقاً 36. تو دستش کتابی بود که به اکبر اقا داد و رفت. چشم های من و انور به دنبالش مسیر برگشتش را چندین بار سویپ کردیم. اکبر آقا کتاب را را به سمت ما دراز کرد و گفت بخوانید : کتاب عکس های رنگی زیبائی داشت. عین کتابهای درسی دوره دبستان ولی به عبری نوشته شده بودند و ما هیچکدام بلد نبودیم. بدون آنکه اکبر آقا حرف بزند شروع کردم به توضیحاتی و خزعبلات و ................. مطمئنم که اصلاً باور نکرد. روی دیوار کنار عکس تئودور هرتسل ، تابلویی بود که به نظر من دکوری زمخت می آمد. اکبر آقا به زبان بی زبانی از من خواست خفه شو و دوباره با انگشت اشاره دست راست آن قاب را نشان داد و گفت وات ایز دیس؟ چراغی بود با هفت شمعدانی یکی در وسط و سه تادر هر طرف. هر چقدر به مغزم فشار آوردم نتوانستم به سبک ایرانی داستانی در باره اش اختراع کنم. سکوت سنگینی در اطاق برقرار شد. اکبر آقا همچنان با کاغذهای روی میزش بازی میکرد. من هنوز هم با نگاهم به دنبال پیدا کردن انتهای باغی بودم که از پنجره دیده میشد و انور هم با نگاهش از من می پرسید که آخرش که چی ؟ اکبر آقا دست آخر با صدائی که به نظرم شبیه صدای جبلی خواننده دهه 1340 شمسی بود و از صفحات 33 دور قدیمی پخش میشد رویش را کرد به ما و گفت : هر هفته تقریباً 5 و یا 6 ایرانی می آیند اینجا و ادعا میکنند یهودی هستند ولی تنها 20 درصدشان راست میگویند. به خاطر آنهائی که صادقند مجبوریم همه را در اینجا بپذیریم. من و انور در یک لحظه به سقف نگاه کردیم. اکبر آقا از جایش بلند شد که برود و با نگاهش فهماند که وقت رفتنه . من هنوز از پنجره به دنبال این بودم که دیوار انتهائی باغ کجاست. آمدیم بیرون. پلیس ها داشتند SMS های مستهجن با هم میخواندند.و با صدای بلند میخندیدند. دوباره هیچکدام اصلاً به خروج ما توجهی نکردند. دونر کبابها همچنان داشتند میچرخیدند. سیخ بلندی از وسط تکه های گوشت گذشته بود. اطراف دونر داشت می سوخت.. انور همچنان لال بود و حرف نمیزد. من به فکر رنگ موهای دختری بودم که برای اکبر آقا کتاب درسی آورد. دلم برای طعم گس خرمالوهای تهران تنگ شده. باران ریزی شروع به بارش کرد. انور چند قدم عقب تر از من می آمد. زیر لب گفتم : باز هم بارون. انور پرسید : چیزی گفتی ؟ گفتم : هیچی.