یادگرفتم یواش یواش انگلیسی حرف بزنم. دیدم لغت جدید یادم نمی ماند، یاد گرفتم چطوری با همان لغتهایی که بلدم سر و ته ماجرا را هم بیاورم. نمی توانستم خیلی توضیح بدهم یاد گرفتم مختصر و مفید حرف بزنم. آنقدر ماجرا را می چلاندم تا در غالب یک مثال یا جمله یا حتی یک عبارت بگنجانم.
یاد مادربزرگ خدابیامرزم می افتم که می گفت: بَبَم جان گر سخن نقره است خاموشی طلاست. من هم از سر ناچاری و انگلیسی یاد نگرفتن شروع کردم تمام نقرههایم را طلا کردن. اصلا پاک کس دیگری شدم.
بعد از چندی منه پرحرف از فرط انگلیسی یاد نگرفتن شدم پیری فرزانه. شدم کنفسیوس و به جای حرف زدن هایکو می گفتم.
***
اینجا زمینش حاصلخیز است، زمانش حاصلخیزتر. اگر روی یک وجب خاکش هفتاد تخم بکاری هر هفتادتا سبز میشود و هر هفتادتا به غایت رشد میکند. گل های لاله عباسی همدیگر را هول می دهند تا در بیایند و خودی نشان بدهند.
زمانش هم بدجوری حاصلخیز است. اگر یک روز شاد داشته باشی، شادیاش مثل حب جوشانیاست که سر صبح انداخته باشی توی آب و تمام روز همینطور جزجز کند و کف کند و بجوشد و بیاید بالا. هی شادی را بزاید و زیاد و زیادتر شود.
اینجا وقتی شادی، توی هر یک روزش قد یک هفته شادی فشرده هست که قیف می گذارد دهنت و همه را یک روزه به خوردت می دهد.
و وای به حالت اگر غمگین باشی. غصه یک عمر را یک روزه باید قورت بدهی. بغضت ظرف یک روز میشود قد کوهان شتر. و اشکت می شود مثل چشمههای جوشان بهاری. توی آینه میشود پیر شدن را ظرف چند دقیقه دید.
به آنی تمام آن شادیی که برایت تعریف کردم را از دماغت در میآورد.
***
بیماری عجیبی دچار شدهام، شاید هم نه چندان بیماری، مثلاً نوعی دلتنگی یا چه میدانم شاید یک کوفتی مثل غربتی شدن یا یک جور سرخوشی واهی. خلاصه که هر چه هست درد بیدرمانیست.
اولین بار است به شهر نیویورک آمده ام، اما وقتی آمدم هیچ احساس نکردم که آمده ام. فکر کردم برگشتهام به نیویورک. در این وضعیت غریب و در این ازدحام و شلوغی بیمانند شهر نیویورک، هر چهرهای که با اطمینان میدانم هرگز ندیدهام، شدیداً آشنا به نظرم میآید. با اصرار در ذهنم جستجو میکنم ببینم یارو را قبلاً کجا دیدهام. هر چه مطمئنتر میشوم که طرف را اصلاً ندیدهام بیشتر اصرار می کنم و دست بردار نیستم که نیستم. حتی پیش آمده با اعتماد کامل و به زبان فارسی از کسی که چهره اش آشنا می زده پرسیدهام "ببحشید ما کجا همدیگرو دیدیم؟" و به یک زبان دیگر یک جواب نفهمیدنی دریافت کردهام. دست برنمیدارم و انگلیسی ادامه میدهم به انتظار اینکه الآن طرف به نکتهای اشاره خواهد کرد که گره کار باز میشود. یارو باز به زبان غریب چیزی میگوید ولی من هنوز قانع نشدهام که ندیده باشمش.
بعضی وقتها فکر میکنم "این خانم قبلاً کمی لاغرتر بود". یا اینکه "چقدر صورت این آقا شکسته شده. توی رستوران هستم و آقای میز کناری خیلی آشناست. از آن الکی ها هم نیست که فقط فکر می کنم آشناست. اوهم دارد مرا نگاه می کند. احساس می کنم دارد به جا می آورد که یکمرتبه سلام می کند. بلاخره مرا شناخت. دیدی؟ دیدی؟ من هم با حرارت سلام می کنم. سریع دست پیش می آورد و خودش را معرفی می کند. با یک اسم غریبه که هرگز در عمرم نشنیده ام.
البته انگار نگاه کردن زیادی به دیگران اصلاً کار مودبانه ای نیست و معمولاً با سلام علیک سمبل اش می کنند و سر و تهش را هم می آورند. ولی به خدا آشنا می زد. دیدمش فقط نمی دانم کجا. بابا اینجا پر از آشناست.
Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008.
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |