نقره‌هایم را طلا کردم

شدم کنفسیوس و به جای حرف زدن هایکو می گفتم


Share/Save/Bookmark

نقره‌هایم را طلا کردم
by Fatemeh Zarei
21-Nov-2010
 

یادگرفتم یواش یواش انگلیسی حرف بزنم. دیدم لغت جدید یادم نمی ماند، یاد گرفتم چطوری با همان لغت‌هایی که بلدم سر و ته ماجرا را هم بیاورم. نمی توانستم خیلی توضیح بدهم یاد گرفتم مختصر و مفید حرف بزنم. آنقدر ماجرا را می چلاندم تا در غالب یک مثال یا جمله یا حتی یک عبارت بگنجانم.

یاد مادربزرگ خدابیامرزم می افتم که می گفت: بَبَم جان گر سخن نقره است خاموشی طلاست. من هم از سر ناچاری و انگلیسی یاد نگرفتن شروع کردم تمام نقره‌هایم را طلا کردن. اصلا پاک کس دیگری شدم.

بعد از چندی منه پرحرف از فرط انگلیسی یاد نگرفتن شدم پیری فرزانه. شدم کنفسیوس و به جای حرف زدن هایکو می گفتم.

***

اینجا زمینش حاصلخیز است، زمانش حاصلخیزتر. اگر روی یک وجب خاکش هفتاد تخم بکاری هر هفتادتا سبز می‌شود و هر هفتادتا به غایت رشد می‌کند. گل های لاله عباسی همدیگر را هول می دهند تا در بیایند و خودی نشان بدهند.

زمانش هم بدجوری حاصلخیز است. اگر یک روز شاد داشته باشی، شادی‌اش مثل حب جوشانی‌است که سر صبح انداخته باشی توی آب و تمام روز همینطور جزجز کند و کف کند و بجوشد و بیاید بالا. هی شادی را بزاید و زیاد و زیادتر شود.

اینجا وقتی شادی، توی هر یک روزش قد یک هفته شادی فشرده هست که قیف می گذارد دهنت و همه را یک روزه به خوردت می دهد.

و وای به حالت اگر غمگین باشی. غصه یک عمر را یک روزه باید قورت بدهی. بغضت ظرف یک روز می‌شود قد کوهان شتر. و اشکت می شود مثل چشمه‌های جوشان بهاری. توی آینه می‌شود پیر شدن را ظرف چند دقیقه دید.

به آنی تمام آن شادیی که برایت تعریف کردم را از دماغت در می‌آورد.

***

بیماری عجیبی دچار شده‌ام، شاید هم نه چندان بیماری، مثلاً نوعی دلتنگی یا چه می‌دانم شاید یک کوفتی مثل غربتی شدن یا یک جور سرخوشی واهی. خلاصه که هر چه هست درد بی‌درمانیست.

اولین بار است به شهر نیویورک آمده ام، اما وقتی آمدم هیچ احساس نکردم که آمده ام. فکر کردم برگشته‌ام به نیویورک. در این وضعیت غریب و در این ازدحام و شلوغی بی‌مانند شهر نیویورک، هر چهره‌ای که با اطمینان می‌دانم هرگز ندیده‌ام، شدیداً آشنا به نظرم می‌آید. با اصرار در ذهنم جستجو می‌کنم ببینم یارو را قبلاً کجا دیده‌ام. هر چه مطمئن‌تر می‌شوم که طرف را اصلاً ندیده‌ام بیشتر اصرار می کنم و دست بردار نیستم که نیستم. حتی پیش آمده با اعتماد کامل و به زبان فارسی از کسی که چهره اش آشنا می زده پرسیده‌ام "ببحشید ما کجا همدیگرو دیدیم؟" و به یک زبان دیگر یک جواب نفهمیدنی دریافت کرده‌ام. دست بر‌نمی‌دارم و انگلیسی ادامه می‌دهم به انتظار این‌که الآن طرف به نکته‌ای اشاره خواهد کرد که گره کار باز می‌شود. یارو باز به زبان غریب چیزی می‌گوید ولی من هنوز قانع نشده‌ام که ندیده باشمش.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم "این خانم قبلاً کمی لاغرتر بود". یا این‌که "چقدر صورت این آقا شکسته شده. توی رستوران هستم و آقای میز کناری خیلی آشناست. از آن الکی ها هم نیست که فقط فکر می کنم آشناست. اوهم دارد مرا نگاه می کند. احساس می کنم دارد به جا می آورد که یکمرتبه سلام می کند. بلاخره مرا شناخت. دیدی؟ دیدی؟ من هم با حرارت سلام می کنم. سریع دست پیش می آورد و خودش را معرفی می کند. با یک اسم غریبه که هرگز در عمرم نشنیده ام.

البته انگار نگاه کردن زیادی به دیگران اصلاً کار مودبانه ای نیست و معمولاً با سلام علیک سمبل اش می کنند و سر و تهش را هم می آورند. ولی به خدا آشنا می زد. دیدمش فقط نمی دانم کجا. بابا اینجا پر از آشناست.

Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008.


Share/Save/Bookmark

Recently by Fatemeh ZareiCommentsDate
فردا قرار است شما بمیرید
-
Aug 20, 2012
Goodbaye Party
-
Aug 10, 2012
جیگر جون
-
Aug 03, 2012
more from Fatemeh Zarei
 
Flying Solo

:)

by Flying Solo on

So no deja vu, but wishful thinking? :)

Your stories are great. 


Fatemeh Zarei

آقا چه حالی

Fatemeh Zarei


آقا چه حالی دادین به من  دوستان. چه مزه داد بهم این همه قصه هامو دوس داشتین.


Fatemeh Zarei

to Brilliant

by Fatemeh Zarei on

It was not deja vu's my friend. I just really needed to see some thing familiar.


Flying Solo

Brilliant

by Flying Solo on

I love the way you express the sensitivities - so fresh - candid - raw.

And in English there is a term "Silence is Golden" - but then I think you may already know that. :)

I have deja vu's when visiting new places. The more strange the place, the more I experience them. There are all sorts of theories about deja vu and my very own is that it is some sort of a 'survival' mechanism. When displaced, the mind tries to restore order and fend off fear - and so it is on full alert, experiencing every moment wholly - as if it were a lifetime. And within that split second, it revisits that momentary experience repeatedly, which gives the illusion that said moment has been experienced before in a distant past.  Hence familiarty is 'recognized' and inner safety in the 'known' is experienced - fear is gone.

Having said that I feel exactly the same as you describe when I am in New York.  It is strange and at the same time ever so familiar.  I have a notion that it is because New York is all things to all people.  Each of us can find at least one thing with which we can connect and then the rest of the connections fall into place from that one knot.

 


persian westender

I have had this strong sense of deja vu too

by persian westender on


.which comes with nostalgia...

:I also like the word

 

"آشنا می زد"

 

Thanks for sharing 

 


Monda

Love the way you write!

by Monda on

به زودی کتابتونو از ایران برام میارن. ولی‌‌ای کاش آمازون یه کم میجنبید تا برای کریسمس میشد "حرفهٔ من خواب دیدن است" رو کادو داد.

 


vildemose

Original style, full of

by vildemose on

Original style, full of insight into dilemma of displacement and lack of continuity, which seems to be essential as one gets older. Lives are lived in circles, not linearly; past and present are looped together.


Jahanshah Javid

Gold

by Jahanshah Javid on

You share your true feelings which is endearing. And full of wit and wisdom. Marvelous writing.