در خاطرِ خود ,
ترا من دیدم
نقاش شدم ,
نقشت کشیدم
در خیالم با هم
چه زیبا نشستیم
جمع را دیده , سپس
از آنها گسستیم
دستم بگرفتی
لبِ آب بردی
با دسته گلی
با شراب بردی
گفتی که دگر , هیچ جا
نخواهی رفت
باورت نکردم
اما خندیدم
پس از آن
هر کجا که رفتیم
گفتی , اینجا , آنجا
همه جا امروز خانه باشد
نگاهی کردم و گفتم
خانه آنجاست که دوست باشد .
آناهید حجتی
Recently by Anahid Hojjati | Comments | Date |
---|---|---|
This is how it happened | - | Jul 24, 2012 |
یک نهر در شهر | 1 | Jul 23, 2012 |
Legendary Patience | 2 | Jul 18, 2012 |