بابا بزرگ دوست بچه گی هام که بهشون می گفتیم "بازرگ" فوت کرد. روحش شاد... این داستان رو بر اساس خاطرات بازرگ نوشتم.
- باظرگ!
... ... - جونِ بابابزرگ.
- زود می آیی دیگه؟
- آره پسرم.
- باظرگ!
- جون بابابزرگ.
- سر راه وانایستی کتاب بخری ها. زود بیا. باظرگ!
- جون بابابزرگ.
یواش دهنش را چسباند به گوشی و آرام و بره بره گفت آرش رو هم وردار بیار.
- چی بابا جان؟
- بابا بچه همسایه رو می گم. که توپش قرمزه. می گم ورش دار بیار. به مامانم نگی من گفتم ها.
تق. گوشی را گذاشت.
- آخ جون سلام باظرگ.
- سلام بابا.
- پس کو؟
- این هاش پسرم.
- این دیگه چیه؟
- توپِ دیگه. مگه نگفتی توپ قرمز به جای کتاب می خوای؟ خوب اینم توپ قرمز.
- ای بابا، آرش رو گفتم. حالا اگه توپ نو نداشتم این قد دلم نمی سوخت. حالا با توپ به این خوبی با کی بازی کنم؟ می گم باظرگ.
- جون بابابزرگ.
- کاش به جای شما عمه عفت اومده بود.
- چرا بابا جون؟
- آخه اگه می اومد علی رو با خودش می آورد. علی هم یه توپ داره. عین همین. می آورد یک دس بازی حسابی می کردیم.
AUTHOR
Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است [1]» was first published in Iran in 2008 and in Europe in 2011
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |
Links:
[1] //books.google.co.uk/ebooks?id=RzNnfYoRJVYC&sitesec=reviews