معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند ...
[ لسان الغیب ]
آخرین سرود عشق
هر که بدنبال خدا می رود
گم شده در خود به کجا میرود؟
اینهمه گمراهی باطل ز چیست
راه یکی عشق یکی دل یکیست
گر به چمن عشق حکومت کند
باد ز گل رفع خصومت کند
باد خزان چتر سر گل شود
خار، عزیز دل بلبل شود
رنگ و نژاد و ره و آئین و دین
وارث عشقند نه میراث کین
عشق اگر خانه کند در جهان
هیچ نماند به جهان بیم جان
*******************
محمود سراجی
ای به گلستان و چمن رنگ و بو
رنگ گل و برگ گل و بوی او
ای تو رگ تک تک اعضاء من
خفته به اجزای تمام بدن
نور دل و مردمک دیده ام
غیر تو کی دیده بخود دیده ام
گر چه ندیده است کسی نور دل
راز بدل خفته و مستور دل
ظاهر و روشن تری از آفتاب
بر دلم ای نور درخشان بتاب
هر چه که کردیم تو را جستجو
هر چه که دیدیم تو بودی در او
روح تو جاری شده در جسم ما
فرق دگر نیست مگر اسم ما
هر چه بنامند مرا در کلام
عشق ندارد بجز از عشق نام
علت و معلول ز یک گوهرند
گو که بر آن نام دگرمی نهند
هر چه دراو روح تو تابنده نیست
در عجبم آنچه در آن هست چیست؟
ظاهر مرآت ندارد حیات
لیک در آن جلو کند نقش ذات
بر رخ تو باز کند سینه را
نقش مصور کند آیینه را
تا که شدی جلوه گر اندر عدم
شد متجلی همه سر تا قدم
روح و روان داد به کنه عدم
همچو مسیحا به تن مرده دم
کنز نهان گشت بدینسان پدید
تا که فاحببت ان اعرف شنید
شد متجلی به جهان حسن تو
بر همه اجسام روان حسن تو
نقش یو افتاد بر این آینه
جلو حق داد بر این آینه
هر چه در آئینه منور شود
آینه خود عین مصور شود
صورت خود دیده و دل باختی
شبه خود از صورت ما ساختی
آنچه که در آینه دیدی دقیق
صورت جان بود رفیقی شفیق
آنچه که در آینه افتاده بود
جلوه به اجزای جهان داده بود
این طرف آئینه دیدار من
نقش بر آن صورت دلدار من
او همه ما بود در این آینه
نقش خدا بود در این آینه
آینه ای پاکتر از آب پاک
نقش پذیرنده تر از موم و لاک
پرده گرفت از رخ زیبای دوست
تا که عیان گشت سراپای دوست
شد همه اجزای جهان منجلی
نقش بر این آینه صیقلی
گر چه به مرآت لقای خداست
به نگری ما و من و ماسواست
گنج نهانی شده اینسان عیان
تا که شود سر انا الحق بیان
دیده جان باید و احساس و شور
تا که ببینند چه بینا چه کور
هر که بدنبال خدا می رود
گم شده در خود به کجا میرود؟
اینهمه گمراهی باطل ز چیست
راه یکی عشق یکی دل یکیست
گر به چمن عشق حکومت کند
باد ز گل رفع خصومت کند
باد خزان چتر سر گل شود
خار، عزیز دل بلبل شود
رنگ و نژاد و ره و آئین و دین
وارث عشقند نه میراث کین
عشق اگر خانه کند در جهان
هیچ نماند به جهان بیم جان
مادر شوریده به فرزند غیر
شیر تعارف کند از روی خیر
وه که چه زیباست کلام علی
این سخن نغز و پیام جلی
من عرف نفس پیام علیست
قد عرف ربه در آن منجلیست
مظهر عشق است دل هر کسی
گر بخود آئی به خدا می رسی
جوشش عشق است که جان میدهد
هستی و مستی به جهان میدهد
محمود سراجی
م.س شاهد
سپاس بیکران از فرزانه فرهیخته بانو پریدخت عزیز برای تدوین
پایان سرود های ماندگارعشق ممنون که پذیرا بودید
Recently by Mahmoud Seraji | Comments | Date |
---|---|---|
ترانه های فراق ۸ | 18 | Nov 27, 2012 |
ترانه های فراق ٧ | 23 | Nov 21, 2012 |
ترانه های فراق ٦ | 16 | Nov 15, 2012 |