نمی دانم چرا بوی کافور رهایم نمی کند؟ از هر وسیله معطر کننده ای هم که دم دست دارم بوی تند و تیز کافور بیرون می زند. همه آن هائی را هم که می شناسم، که مراوده دارم، که می بوسم، که در آغوش می گیرم همین بو را می دهند.
اول لا که این جور نبود، و هر چیزی بوی خودش را داشت، خیلی با بو میانه ای نداشتم؛ احتیاجی هم نبود. چون رخداد ها هر کدام بطور طبیعی بوی خودشان را داشتند. می خواهم بگویم زندگی شکل طبیعی و نرمال خودش را داشت. اما همین جور که جلو رفتیم، اول بو های خوش رفتند، حتا گلها را هم رها کردند، بعد کم کم بوهای جور واجور پیدایشان شد. اولین باری که گلهای روی میز کارم را بو کردم، کاری که معمولن نمی کردم، دیدم بو نمی دهند. تعجب کردم. بوی میخک را خیلی دوست دارم، آن را از بین بقیه جدا کردم تا به تنهائی بو کنم. بونمی داد. عین آدمهای خل، به مادرم تلفن کردم و پرسیدم:
گل میخک تو خانه داریم.؟
طفلک با تعجب پرسید:
از کار زنگ زدی ببینی تو خانه گل میخک داریم.؟ نه پسرم نداریم.
با کمی ناراحتی پرسیدم:
ما تو خانه اصلن گل نداریم؟
با مهربانی تمام گفت:
چرا پسرم گل داریم، گل میخک پرسیدی، گفتم نداریم، حالا این پرسو جو برای چی هست؟
آخر گلهائی که اینجا تو دفتر دارم، بو نمی دهند. حتا گل میخکم.
حتمن سرما خورده ای، چقدر التماس می کنم که شبها رویت را پس نزن.
از همان روز اولی که دیدمش و خواهرم به من معرفیش کرد، در یک مجلس ترحیم بود. بوی کافور بینی ام را پر کرد.اهمیت ندادم. فقط خواهرم را کنار کشیدم و پرسیم:
- چرا به جای بوی گلاب که مخصوص این جور جاهاست، همه جا را بوی کافور پر کرده است؟
- کافور؟
- بله کافور، تو متوجه نشده ای؟
- چه حرفا! کافور مال موقع خاکسپاری است. آن هم نه همیشه. آن آقا را نگاه کن.
- کدام را؟
- همون که گلاب پاش دستشه. داره گلاب می گردونه. کافور کجا بوده؟
- اسم دوستت چی بود؟
- دوستم کیه؟
- بازی در نیار زری
- اون خوشکله را می گم که کنار مادر نشسته.
- سوسن؟
- چه اسم قشنگی؟
- خودشم دختر ماهیه!
- دارم کلافه می شم،
- نکنه از بوی کافور!؟
- مسخره می کنی؟ می گم شاید عطر سوسن خانم کافوریه!
چی می گی محسن؟ دست از سر کچلم بر دار. عطر یاس نیناریچی زده، شاید بویائی خودت عیب پیدا کرده؟
مامان گفته بود که مدتی است بو را تشخیص نمی دهی، بوی کافور دیگه چیه؟
- من میروم زری، تحمل ندارم،
- خب گیریم که بوی کافور هم بیاید، بوی آن در حد این همه ادا نیست. این هم به بو ِ مثل بو های دیگس.
ضمنن صبر کن با هم برویم. من که ماشین نیاوردم، تازه سوسن هم میاد خونه ما تا برادرش بیاید سراغش.
از همان شب شروع شد. هر کار کردم افاقه نکرد. هر جا می رفتم این بو همراهم بود. داشتم روانی می شدم. یعنی روانی هم شده ام. به توصیه سوسن " که حالا نامزد بودیم " سراغ انواع اقسام دکترها رفتم.
خانه ما علاوه بر انواع محصولات معطر حتا از نوع مارک دارش، پر شده بود از بوی، انواع عود، اسپند و کَُندر. ولی کماکان بوی غالب بوی کافور بود.
اولین بار که بوسیدمش از شکاف سینه اش بوی کافور بیرون زد. به او گفتم. تعجب کرد و اعتراض. با حالت برافروخته و عصبی گفت:
چی میگی محسن! این یکی از گران ترین عطر هاست که من اتفاقن به این جا! زده ام...
خجالت کشیدم و از خودم بدم آمد. مدتی سراغش نرفتم، راستش رویم نمی شد. بیشتر تلفنی حرف میزدیم. بهانه می آوردم. متوجه شد.
- محسن مثل اینکه علاقه ای به دیدن من نداری.؟
چی داشتم بگویم. بی قرار بودم. گوشی تلفن هم کم کم داشت بویناک می شد. مدت ها بود همه ادکلن هایم را کنار گذاشته بودم. احساس می کردم از سوراخ های پوستم هم، بوی کافور بیرون می زند.
- با روانپزشک دیگری قرار گداشته ام، می خواستم پس از آن، تو را ببینم و نتیجه را به اطلاعت برسانم. با این اعتراف که:
کلافه دیدنت هم هستم...
- کی قرار داری؟
- هفته آینده.
- بیا سراغم، من هم می آیم.
و بعد اضافه کرد:
- می خواهم جلوی تو به دکتر بگویم شکاف سینه ام را بو بکشد.
در حرف هایش احساس شوخی نکردم. زن ها وقتی بخواهند به راحتی شوالیه را هم از اوج زین به زیر می کشند، شمشیرش را غلاف می کنند و به دنبال خود می کشانند...
با فشار به خودم، با لحن شوخی و برای تلافی گفتم:
- اگر تائید کرد چی؟
- دکتر ها خوش ذوق اند و یکه شناس، به خوبی سره را از ناسره تشخیص می دهند.
دلم می خواست در مطب دکتر بودم و هر دو سوراخ بینی اش را پر از کافور می کردم. ولی من که هنوز با روانپزشکی قرار هم نگذاشته بودم. کوتاه آمدم.
- قرار است روز دقیقش را به من اطلاع بدهند. خبرت می کنم. ولی واقعن تو می خواهی با من بیائی؟
- تنها می خواهی بروی یا با عزیز؟
این هم نیشیی دیگر
- نه، با تو
آن دورها، پشت افقی که دیگر نیست، بوی رُز بود، از قِمصر تا رختخواب. و بر هره ها بوی پیچ امین الدوله یود و نرگس زاری که مست بود و مست می کرد. و بوی کافور فقط در کفن ها از بیم مور و مار که ندرند لاشه ها را. و حالا همه جا غرق این بوست حتا در شکاف سینه ای که عشق من است....بوی نا، بوی سنگ پای نشسته، یوی شیر بریده، بوی لاشه گندیده ، بوی مدفوع تریاکی، و هر بوی ناهنجار دیگر یه جورائی قابل تحمل است، جز بوی کافور که بوی مرگ است. عین روغن به همه جا می ماسد، و آدم را از شوق و ذوق و بالاخره از زندگی می اندازد. واقعن چه بوی سمجی است.
- آقای زرافشان! اینجا در این مطب هم بوی کافور می آید؟
- نه زیاد دکتر.
- ولی کمی هست، اینجور نیست؟
- بله همین جوره.
- چون من می گویم یا واقعن احساس می کنی؟
- واقعن احساس می کنم، ولی آزار دهنده نیست. خیلی کم است.
- فکر می کنی چرا؟
- شما دکترید.
- برای اینکه اینجا احساس آرامش داری
- جا های دیگر هم نا آرام نیستم.
- به ظاهر نه، ولی در واقع هستی.
- دکتر می توانم یکی دو سئوال به پرسم؟
چهره مساعد او را که دیدم گفتم:
- دکتر فکر می کنید دروغ می گویم؟
قاطع و محکم جواب داد:
- ابدن، نه تنها دروغ نمی گوئید، بلکه حالا که احساس می کنم آرامش دارید، اضافه می کنم " که هم عقیده هم هستیم."
نگرفتم، یعنی منتظر هم پائی او نبودم، تا داشتم خودم را می گشتم، سوسن پرسید:
- دکتر یعنی شما هم بوی کافور احساس می کنید؟
- بله، ولی نه آنگونه که محسن.
نگفت
" ولی نه آنگونه که همسر شما، یا آقای زرافشان "
داشتیم بهم نزدیک می شدیم. اعتماد داشت راه باز می کرد.
- پس چگونه، دکتر؟
من پرسیدم.
سوسن پرسید.
- مثل اینکه کلید مشکل ما دارد پیدا می شود.
- من قبول کرده ام که فعلن با این بوکنار بیایم.
- " فعلن " یعنی چی دکتر.؟ زمان این " فعلن" تا کی است؟
با چهره ای در هم گفت:
متاسفانه نمی دانم
همه ساکت شدیم.
و سکوت ادامه یافت...من و سوسن، چیزی نگفنیم، گذاشتیم او که سرش را پائین گرفته بود، شروع کند.
- گفتی دو سئوال داری، دومین سئوالت چیست؟
خودش نمی خواست چیری بگوید، نوبت را به من داد.
- من که نمی خواهم با این بو کنار بیایم درمان دارم؟ اگر دارم چگونه؟
خندید و گفت:
- این که شد سه سئوال.
و این اولین خنده نه تنها در این ملافات که پس از مدتها بود. آرامشم بیشتر شد. من و سوسن هم، چهره باز کردیم.
از جا برخاست، بطرف ما آمد یک دستش را روی شانه من و دست دیگرش را روی شانه سوسن گذاشت و با کمی فشار ما را بهم نزدیک کرد.
- بله درمان داری. ولی نه در اینجا. شما را به دوستی که در خارج دارم معرفی می کنم. تلفنی مشکل تو را با او در میان می گذارم، وقتی آماده رفتن شدید نامه ای هم به شما می دهم. ولی باید به من قول بدهی که تا آن موقع با این بو کنار بیائی، و بی قراری نکنی.
ضمنن بد نیست بدانی که فقط بوی کافور نیست، تو هم اولین نفری نیستی که مراجعه کرده ای. سوسن خانم هم هیچ ارتباطی به این بو ندارد…بوی خوش زندگی تو از اوست خواهی دید.
و با خنده گفت:
البته اگر از فضای این بو خارج شوی، و کوشش کنی که به آن فکر نکنی. می دانم که مشگل است، اما چاره ای نیست.
عباس صحرائی
Recently by Abbas Sahraee | Comments | Date |
---|---|---|
شاخه ترد اطلسی | 1 | Oct 06, 2010 |
عبید، چراغ بر می دارد | 1 | Jul 15, 2009 |
غنچه | 7 | Mar 06, 2009 |