چند سالیست که در صحبت یک صبح بهار
نه بخواندم غزلی.
و در آن انفس قدسی روانش به چمن
نه رها دیده دلم
سر زلف سخنی.
لب سوسن نگشوده است
به شیرینی گفتار دمی
بر لب جوی و به طرف چمنی.
سر یک سرو ندیدم به ره مقدم یار
چشمها بسته به راه قدم تازه عروس سمنی
.
و در این مزرع بی حد تلاش
به تبه رفته به گاه و ناگاه
روح و جان چو منی؛
و چه اندازه دلم لک زده است
بهر نالیدن مرغ چمنی
تا سراید دل زارش به زبان
تا که نظاره کند
غنچه گلی را که درد پیرهنی.
داستان تو و مهر و غم دلهای خراب
زنده بوده است به دلها به درازای زمان؛
و همین قصه به تطویل روانست هنوز
در دل و گوشه هر انجمنی.
گرچه ام عمر کفافی نکند
که دگر باره بخوانم به دم صبح بهار
غزل پر فتنی
در وصاف خم زلف شکن اندر شکنی؛
باز بینم که تو ای صبح امید روشن
که به بالای بلند
قد بر افراشته ای چونان سرو
بر در خانه خاموش دو صد همچو منی؛
تا به صد وسوسه ناز تمنای بلند
بدر آری آهی
از درون دل افسونگر صاحب سخنی.
بیست و چهارم اکتبر
2004 اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |