آیدم باری به گوش جان حدیث یارها
گوئیا بانگی رسیدم از پس دیوارها.
در بساط عشقبازان خود نه تنها من گُمَم؛
مّدعی پرورده درسر ای بسا پندارها.
در فراق روی او این کهنه جان من بسوخت
ای خوشا دیدار شاد و خامُش دلدارها.
نا سپاسان در حضور یار بیش و کم کنند
من ندیدم در کنار گل نشسته خارها.
با دو چشم باز ما افتادگان اندر چَهیم
ای بس اندر سالها در خوابها بیدارها.
یاد او اندر سرایم بوی ریحان آورد
گوئیا در کوچه باغان می رود گل بارها.
در دوای عاشقان آزار و تهدید ابلهی ست
چون که خود بر دوش دارند این جماعت دارها.
ما نخوردیم آب سیری از جمال روی دوست
ای خنک حالات و روز و بخت برخوردارها.
چهری؛ اندر راه او صاحب کمالان خاشع اند
می نبینی سر به زیرانند همه پربارها؟
پاییز 2004
اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |