محمد ۲۶ ساله، متولد همدان، مدت چهار سال دنبال این بود که یه جوری از مملکت فرار کنه بیاد آمریکا...بخصوص این آخری ها. دوستاش به شوخی "ممل آمریکایی" صداش میکردن (همون شخصیت سینمایی قبل از انقلاب، با بازی بهروز وثوقی). مثل خیلی از جوونهای ایرونی تو این سن و سال، محمد از ایران دل بریده از خیلی از چیزاش بیزار شده بود . عشقش شده بود رفتن به آمریکا. تا بحال دو بار رفته دوبی و یکبار هم به ترکیه برای ویزا از سفارت آمریکا. ولی درخواستش رو قبول نکردن. پول زیادی هم تو دست و بالش نبود. یه جورایی همهٔ راههای پیش روش به بن بست ختم شده بود . سال سوم دانشگاه درسش رو ول کرد. عاشق دوست دختر آخریش بود و خیلی میخواست با هم ازدواج کنن، ولی جور نشد و دختره بعدها با یکی دیگه ازدواج کرد. دوست صمیمی دوره دانشگاش سیاسی بود و سر از زندان در آورد. خودش حوصلهٔ اینجور چیزا رو نداشت. از خیلی از چیزای این مملکت دلش گرفته بود. دم آخری با قرض و قوله سعی کرد یه بیزینسی راه بندازه، ولی وقتی یه مقدار از پولشو گندههای بازار خوردند، ترسید و کار رو ول کرد.
یه روز که نا امیدی و افسردگی بدجوری بهش مستولی شده بود، تصمیم عجیبی به سرش زد: تصمیم گرفت خودشو یه جایی زنده بگور کنه! درست نمیدونست این فکر از کجا پیداش شده. شب که از خواب بلند شد، یه بیل از تو انباری برداشت و پا شد رفت ترمینال. از تعاونی ۱۳ یه بلیت خرید. چیز عجیب این بود که انگار یه نیروی مرموزی به اون میگفت که خودش رو باید در نقطهٔ بخصوصی زنده بگور کنه: جایی پرت تو بیابونای اصفهان. توی ترمینال همهٔ آدما یه جوری به این آدم بیل بدست نگاه میکردن. یه نفر هم بهش یه متلک انداخت:" همه از ده پا میشن میرن تهرون، این از تهرون میره دهات..هه هه". جوابشو نداد. چون حالشو نداشت با نمونهٔ همون آدمایی که ازشون خسته شده بود سر و کله بزنه ولی تو دلش گفت "...دیگه کو.. لق همه چی".
اصفهان که رسید زود رفت تعاونی مخصوص مینی بوسها و با هدایت همون نیروی درونی به مقصد حاجی آباد در ۳۰ کیلومتری شمال شرقی اصفهان حرکت کرد. نزدیک حاجی آباد ، جایی بین راه پیاده شد و به سمت تپه ماهورهای پر از خار و خاشاک راه افتد. هوای گرم داشت کلافهاش میکرد، ولی `ماموریتش` بایست انجام میشد. بعد از مدتی کنار یه بوته بزرگ گون پای یک تپه خشک وایساد و تصمیم گرفت زمینو بکنه..شروع کرد به کندن. کند و کند و کند...در حالیکه داشت فکر میکرد چرا اینجا؟
وقتی خسته شد ایستاد، بعد رفت توی گودال نه چندان عمیق و دراز کشید...یاد فیلم "طعم گیلاس" عباس کیارستمی افتاد: حالا کی باید روش خاک میریخت؟ مهم نبود..تصمیم گرفته بود اونجا اونقدر بخوابه تا بمیره. آسمون بالای سرش آبی آبی بود ... (...ادامه داستان در قسمت دوم)
(شخصیتها و مکانها ساختگی اند)
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |