میهمانیِ مترسک ها

persian westender
by persian westender
04-Nov-2012
 

باز خود را غرق در.....چک و قبض و سَنَد بکنم

یادم رفته بود چطور....زندگی‌ را باید بکنم؟!

سرد است، قوز می‌کنم.... در کُتِ تنهایی خودم

دلم تنگ شده بود چقدر.....برای شیدایی خودم

فَوّاریده بود از من....بی‌ امان - خونِ زلال

از رگی که بریده بود....با تیغِ تیزِ ابتذال

یک ساعت کشیدمش به عقب....ساعتِ پیرِ اتاقم را

ولی‌ چگونه عقب ببرم.... هجمه‌های شدیدِ غم را؟

سحر، روی مناره کسی‌ ....داشت خواب‌آلود اذان میداد

پشتِ دیوار آنطرف تر....کسِ دیگری داشت جان میداد

زنده بودن چقدر سخت است.....در میهمانیِ مترسک ها!

دارم از خودم دور میشوم....ولم کنید ای پدر سگ ها!

یک گزینه بیشتر نیست....که هی باید پُرَش بکنم

چطور چیزی را که نیست....میشود تصورش بکنم؟

باید باشد کورسویی...در قلبِ این سیاهچاله ها

شاید هم جوانه‌‌ای سر زد....زیرِ انبوه زباله ها

همین امروز


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
پاییز
2
Oct 19, 2012
more from persian westender
 
persian westender

Thanks so much Souri

by persian westender on

...for your comment.

 

pw 

 


Souri

Wonderful!

by Souri on

Amazingly beautiful!

I truly enjoyed reading this one. So meaningful.

Thanks for sharing dear PW.