در سحر گاهی سرخ
چو فلق مژده نوزایش روزی می داد؛
و رفیقان بلاجوی زمان
چشم خونبار همآوردان را
شادمان بوسیدند؛
بوی باروت و سحرگاهان را
همزمان بوییدند؛
وز پی اش رنگین بال
همه در بستر خون خسبیدند؛
مرز ها دیگر شد.
آسمان هم گسترد.
بن و شالوده دژهای کهن در هم ریخت.
موج در موج حوادث پیوست.
بیم توفان بلایا بر خاست.
و قلم چوبه اعدام تفکر گردید.
هم دبستانیها
حرمت دفتر و دیوان و قلم را با خود
پا به پا تا دل زندان بردند.
در چنین غوغایی
شعله مهر زمان در من مرد.
رعشه در پیکره جانم رفت.
خلائی در من زاد.
شاخه خامه من هم گل داد.
من فضا می جویم
تا در آن ناله دل را بسرایم آزاد؛
غم پژمرده نهالان وطن
مویه سازم با باد.
آسمان تاریک است
و خیابان زندان.
قامت کوه بلنداستاده ست.
تا سر قله هنوز راه درازی مانده ست.
چه کسی می داند.
شاید هنگامه فریاد ضرورت باشد.
ذهن من می زاید
کودکانی بی باک.
می توانم آیا
سختی لجه بروبم با داد؟
ابر ها در راهند؛
جویباران همراه.
شایدم همرهی رعد و مِه و جوی ببایدجستن.
شاید این شب بتوان شست به آب باران.
لااقل راه پگه را اینک
می توان آب زدن.
لااقل مژده فیروزه ای صبح توانم دادن.
راه دشوار و خم اندر خم این واقعه را
باید امشب بروم.
در چکاد کهسار
در پی این فریاد،
از پس آن بیداد
شایدم تازه فضایی باشد.
پنجم مهر ماه 1387
اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |