زمان: سال 2200 میلادی
مکان: یکی از سیارات کهکشان راه شیری به نام Z-A-M-I-N
توضیح: این یک داستان تخیلی است و هرگونه شباهت اسامی یا مکانی و داستانی با افراد حقیقی و حقوقی در این داستان کاملاً اتفاقی است.
--------------------
تاکسی فضایی فقط یک مسافرایرانی داشت به نام ایلبرون، راننده هم نداشت. مسافر آدرس را روی کیبوردی که جلوی صندلیاش قرار داشت تایپ کرد و بلافاصله تاکسی از زمین بلند شد و در ارتفاع کمی به سرعت و در بین سفینههای کوچکی که در هوا بودند زیگزاگ شروع به حرکت کرد. بعد از چند دقیقهای جلوی ساختمانی روی زمین نشست و صدایی از درون تاکسی فضایی به گوش رسید:
"به مقصد رسیدیم. مبلغ کرایه با شناخت شما از روی کد ژنتیک بوی بدنتان، از حسابتان کسر میگردد."
ایلبرون بعد از پیاده شدن رفت جلوی در ساختمان و روبروی سنسور در بازکن اتوماتیک قرار گرفت. بعد از چند بار شنیدن بیب بیب و بوق بوق، پیغامی روی صفحه مانیتور کوچک هویت یاب آمد که: "هویت شما از طریق کدهای قرنیه چشمتان شناسایی نمیشود. لطفاً دکمه زنگ را فشار دهید."
ایلبرون: "ای بابا اینا که هنوز از روش عهد دقیانوسیی شناسایی از طریق کدهای قرنیه چشم استفاده میکنند. دکمه زنگ دیگه چیه؟"
دید که در صفحه مانیتور یک فلش چشمک زن یک برجستگی را نشان میدهد. با شک و نگرانی انگشتش را روی دکمه قرار داد و منتظر شد. دید که هنوز پیغام روی مانیتور باقی است و کلمهی «فشار دهید» برجستهتر شده. دکمه را فشار داد. صدایی از اف اف (هزار ساله که به این دستگاه ها هنوز میگن اف اف) شنیده شد:
"هی عمو چه خبره؟ مگه سر اوردی، سرمون رو بردی، دستتو از رو زنگ بردار. چه کار داری؟""
"برای کار گذرنامه اومدم."
"بیا تو."
غیژ، تق توق، قر قر قر...
"پس چرا نمیای تو؟"
"آخه در باز نمیشه."
"ای بابا، اول درو یک کم بکش سمت خودت بعد هل بده."
"چشم."
در باز شد و رفت تو. جلوی گیشهای که یک شیشهی نه فقط ضد گلوله، بلکه ضد تانک بود، قرار گرفت. اونور شیشه یک نفر ایستاده بود و به فاصله کمی از او شخص دیگری پشت میزی نشسته بود. در اولین نگاه متوجه شد که هردوی آنها، اگر خطی عمودی روی صورتشان، از پیشانی تا چانه کشیده شود، بخش سمت راست با چپ صورتشان با هم قرینه نیستند. در یک کلام، مناسب برای تحقیقات در بخش «مطالعات علمی رشد و چگونگی عدم تکامل انسانی».
"سلام."
"سلامون علیکم."
"آقا میخواستم برای زنم پاسپورت ایرانی بگیرم. میخوایم با هم بریم ایران."
"مگه زنت پاسپورت ایرانی نداره؟ پناهنده شده و پاسپورتش و پاره کرده؟ یا عضو سازمان... یا گروه... هست؟"
"نخیر قربان، زنم خارجیه."
"آها، مدارک ازدواج."
"بفرمایید."
"اینا که به زبان آلمانیه."
"خب معلومه دیگه، آخه ما اینجا ازدواج کردیم."
"نه آقا برو از مسجد تاییدیه ازدواج بیار. راستی اول باید زنت مسلمان بشه، شده دیگه انشاالله؟."
"نخیر آقا نشده، خانمم مسیحییه."
"بله؟ خانمت مسلمان نشده؟."
"معلومه آقا، خودم هم مسلمان نشدهام. من هم خودم مسیحی هستم. من آسوری هستم.."
"...."
"حالا برای زنم پاسپورت صادر میکنید؟"
"نه آقا نمیشه."
آقای شمشاد زاده که پشت میز نشسته بود به همکارش پشت گیشه گفت: "آقای مرکب نژاد، باید کار مردم و راه انداخت.." بعد رو کرد به آقای ایلبرون و گفت: "ببین آقا، ما اینجا نشستیم که کار مردم را راه بیدازیم، حالا که شما مسلمان نیستی و مسجد نمیتونی بری، راهش اینه که شما برید از کلیسیا یک تاییدیه ازدواج بگیرید و بیارید. بالاخره شما هم دینتون جزو ادیان رسمیی این مملکته، منظورم این مملکت نیست، یعنی مملکت خودمون."
بعد با صدای بلند ادامه داد: "سید... سید... دوتا چایی وردار بیار اینجا."
ایلبرون: "آقا در این مملکت کلیسیای ما را ندارند. اینجا کلیسیاهایی که هست یا کلیسیای کاتولیکه یا پروتستان. من که گفتم آسوری هستم. ما مسیحی ارتودکس هستیم، و اینجا هم کلیسیای ما وجود نداره."
شمشاد زاده: "حالا خوبه که من تاریخ ادیان را خوندم و میدونم. ببین آقا، کلیسیای شما در یونان هست. اونم نه یک دونه، تا دلت بخواد. شما با خانمت برو یونان و اونجا برو کلیسیای ارتودکس ازدواج کن و یک تاییدیه بگیر بیا."
در همین بین یک روبات زهوار در رفته (که همون سید باشه) در حالی که یک سینی دستش بود تلق وتلق از اون پشتا وارد شد. یکی از چرخاش لنگ میزد و به همین خاطر نصف چایی ها ریخته شده بود توی سینی و چون سینی را هم کج گرفته بود، همین جور که جلو میامد، شرو شر از بغل سینی بخشی از چایی میریخت زمین.
آقای شمشاد زاده رو کرد به آقای مرکب نژاد و گفت: "اینم از روبات آمریکایی که اینقدر تعریفشو میکردن، با این کار کردنش جون آدمو به لبش میرسونه."
مرکب نژاد گفت: "آخه این مدلی که به ما فروختن اصلاً از رده خارج شده، دیگه تولید نمیشه. لوازم یدکیش رو هم به خاطر تحریم که دیگه به مون نمیدن. اون قطعاتی را هم که عوض کردیم چینیه، که به لعنت خدا هم نمی ارزه. اِ ِا اِ داره میخوره به دیوار پاشو بگیریمش. تن لش سنگین هم هست."
دو تایی پاشدن و سید و که زور میزد بره به سمت دیوار بگیرن. سید هم با اون چرخ لنگونش خیال وایسادن نداشت.
مرکب نژاد: "شمشاد، وای نمیسه، الان همه زندگیمونو میریزه به هم."
شمشاد زاده: "مرکب، من گرفتمش، با مشت بزن رو اون دکمه قرمزه که رو سرشه شترق..."
سید لرزه ای به تنش افتاد و یک لنگ دیگه زد و با یک صدایی شبیه صوت بلبلی وایساد.
شمشاد زاده: "ای خدا بگم چکارتون کنه آمریکا. واقعاً که مرگ بر آمریکا."
مرکب نژاد: "شمشاد جون، درسته که مرگ بر آمریکا، ولی این سید چند سال پیش که نو بود عین آدم کار میکرد. ولی حالا دیگه نصف تنش شده قطعات یدکی چینی. دیگه چه انتظاری داری؟"
ایلبرون از اون ور شیشه پرسید: "ببخشید، حالا چرا این مادر مرده را «سید» صدا میکنید؟"
"این مادر به خطا(بیچاره مادرها) اولش که تازه از آمریکا رسیده بود اینجا اسمش «جانی» بود. آقای سفیر همون روز اول اسمش رو عوض کرد و گذاشت «مش غلام». چون اون آبدارچی قبلیمون که عمرشو داد به شما اسش مش غلام بود. بعد از یک چند سالی که مش غلام افتاد به روغن سوزی و شروع کرد آب روغن قاطی کردن، مجبور شدیم که چند تا از قطعاتش را عوض کنیم. این آمریکای جنایتکار هم که الان حدود 220 ساله ما رو تحریم کرده، بهمون جنس نداد. ناچاراً مشابه اون اجناس رو از چین باید تهیه میکردیم. چین هم که به کشورهای 358 بعلاوه یک پیوسته دیگه به ما جنس نمی فروشه. برای همین همون اجناس چینی را از طریق عربستان اونهم قاچاچ و بازار سیاه تهیه کردیم. بعد از چند سالی دیدیم که نصف بیشتر هیکل «مش غلام» شده اجناس چینی که از طریق مکه به دستمون میرسه. فکر کردیم حالا که قطعات «مش غلام» قبل از رسیدن به دست ما دور مکه طواف کردند، پس اسمشو عوض کنیم بزاریم «سیّد»."
ایلبرون: "ببخشیدها، ولی کسی که مکه میره بهش «حاجی» میگن نه «سید». «سید» اولاد پیغمبره."
شمشاد زاده: خوبه خوبه، یکاره، حالا همین و کم داشتیم که یک ارمنی به ما درس اصول دین بده."
ایلبرون: "قربان عرض کردم که آسوری هستم، چه دخلی به ارمنی داره؟"
شمشاد زاده: "ول کن آقا، روشن شدی دیگه؟ پس اول میری یونان کلیسیای خودتون با زنت ازدواج میکنی یه تاییدیه از کلیسیا میگیری میاری تا ما کار پاسپورتشو درست کنیم."
ایلبرون: "میدونید چیه، ما اصلاً از خیر ایران رفتن گذشتیم. عزیز من ، من و زنم ده روز مرخصی داریم که میخواستیم یه سر بریم ایران، نه یونان. حالا هم نه ایران میریم نه یونان، میریم یک خراب شده دیگه. مرحمت عالی زیاد. ..."
Recently by kawe | Comments | Date |
---|---|---|
یک هفته قبل، یک هفته بعد | 29 | Jun 29, 2009 |
دادن | 32 | May 29, 2009 |
بابا | 8 | Sep 19, 2008 |