دلآراما؛ بکُش من را به باغ سبز چشمانت
به خون آغشته کن قلبم به تیرتیز مژگانت.
به لبخندی شب تار مرا چون روز می گردان
بخند اکنون که مشتاقم به نو دیدار دندانت.
شکر سازان دگر هرگز نبات خویش نفروشند
چو مبینند به لبخندت کنون قند فراوانت.
به فرمانی ببازم سر برای سبزی چشمت
به ابرویی اشارت کن؛ بود چشمم به فرمانت.
خلاف مسلک مهر است تلخی گفتن از دلدار
به هر صورت ثنا گویم؛ به هر حالت دعاخوانت.
به هر سویی که می گردی نظر سوی تو می دارم
تویی آن نو گل خوشروی و من مرغ غزلخوانت.
به زندان تو و در سر هوای روز آزادی؟
مبادا هرگزم آزادی از دژهای زندانت.
شانزدهم دیماه 1384
اتاوا