شمع های کنار در را به کناری گذاشتم تا برای روشن کردن شان فاصله مابین پنجره و در را کمتر بکنم چون مارسیا قبل از اینکه پرده های یشمی را به کناری بزند یاد آوری کرده بود که کبریتی برای روشن کردن شمع های خانه نداریم پس تا قبل از اینکه تاریکی خانه را بغل بکند دست راستم را به داخل صورت خورشید انداختم تا آتشی برای روشن کردن داشته باشم. کاغذ های دیواری پوسیده را از دیوار کندم تا چیزی برای آتش روشن کردن داشته باشم! ساعت پنج که شد تاریکی روز را بغل کرد تا به سمت نیمه سیاهی آسمان پرت کند. آب های ساحلی باسن قایق های عبوری را گرفتند تا سطح آب در تکمیل جذر و مد تزلزلی پیدا نکند. شاعرهای پوچی در سطح شهر ول می گشتند تا تکه کاغذی از روی زمین و آسمان پیدا کنند تا شاید رونقی به شعور از دست داده یشان بدهند! من اما تمامی کاغذهای دیواری خانه را جمع کردم تا مبادا شاعران به سمت کاغذهایم بیایند. آفتاب به سمتی پرت شده بود که تا بیاید و سطح مسطح صورت بالای سرم را روشن بکند.
زمان خودش را گم و گور می کرد و روشنایی در خودش محو می شد. .شمع های دیواری را یک به یک روشن کردم تا وقتی مارسیا بیاید سیاه روشن صورتش از یادم نرود. روزها مارسیا برایم زنی است که قرص های ضد بارداری اش را به چاه کنار خانه می اندازد تا ماهی ها زاد و ولد نکنند و شب ها مارسیا در بغلم می خوابد تا مبادا کسی دیگری جایش را اشغال کند! از هفته ها قبل متوجه شده بودم که ماهی های چاه کنار خانه یائسه شده اند و دیگر بچه ای به دنیا نمی آورند ولی خودم را به ندیدن زده بودم چون مارسیا دلش نمی خواست به میان چشم هایش نگاه بکنم و دلیل کارش را بپرسم.
به مسئول داروخانه جزیره زنگ زدم تا با دانش ماسیده شده اش کمکم بکند ولی نه توانست و نه خواست که این کار را بکند. به سمت دریا رفتم و از رودخانه ی زیر دریا سوال کردم تا شاید علاجی برای باردار شدن ماهی های داخل چاه کنار خانه بیابم. شرنگ های بافته شده در زیر دریا شن های مابین دریا و ساحلی که به چاه می رسید را کندند تا آب مسموم چاه از جای خودش بیرون برود و آب شیرین – زلال رودخانه کف دریا خودش را به آب شش های ماهی یائسه شده برساند. دور تا دور شرنگ ها آتشی روشن کردم تا مبدا خللی به آبرسانی قنات در حال احداث وارد شود!
مارسیا با موهای سیاه پریشان شده از باد ساحلی در کنار نرده چوبی ماسیده بر کف ساحل ایستاده بود و حرف از میان سکوت داخل دهانش بیرون نمی آمد. ماهی ها با شریان آب تازه نفس می گرفتند و نره ماهی ها با ماهی ها ی ماده در هم می آمیختند انگار که انسان هستند و صدای ناله های پر از شهوت ماهی ها سکوت تاریک آسمان را می شکستند تا راهی برای بیرون آمدن خورشید پیدا کنند. مارسیا شمع های کوچک را به صورت نحیف بالای سرش پرتاب می کرد و هر شمع خورشید کوچکی می شد و بی محابا نور به پایین شان می پاشیدند. دست مارسیا را گرفتم و در زیر شمع های شعله ورشده صورتش را به میان دست هایم بردم تا شاید امشب برای هم بستر شدن دلیل کافی داشته باشم.