راگو

خودم هم نمی دانم راگو چیست. نه این که نمی دانم، یک چیزهایی شنیده ام. ولی این که دقیقا بدانم، نه. همین قدر می دانم که با شنیدن اسمش زندانی می شوم. همین که به آن فکر می کنم چنین اتفاقی می افتد. یاد زندان هایی می افتم که هرگز نرفته ام. دیوار سلول ها یکی یکی که نه، که با هم می آیند بالا و دور و برم را می گیرند. یک در فلزی هم می آید با یک دریچه ی کوچک که بعضی وقت ها بسته است و بعضی وقت ها فقط چند تا میله ی گرد فلزی دارد و می شود آن طرفش را دید. همین چند سلول روبرویی و مقداری از راهرو پیداست. باید صورتت را بچسبانی به آن تا بتوانی راهرو را بیشتر ببینی، آن هم نه تا آخر. رنگ اش فلزی است و گاهی هم سبز کهنه که پایین اش بی رنگ شده. حالا با پوتین زده باشند توش یا با پای برهنه دقیقا نمی دانم. خودم که با پای برهنه می زنم. وقتی که کار واجب و ناچاری داشته باشم و نگهبان هم بی اهمیتی نشان بدهد، یکی از دمپایی های لنگه به لنگه ام را در می آورم و آنقدر می زنم تا صدای سلول های اطرافم برود بالا و همه با هم بگویند: نگهبان. نگهبان. طوری می گویند نگهبان که نه این که صدای نگهبان زده باشند که به من فحش می دهند. حالا اگر شب باشد که یک چیز هایی هم به خودم می گویند. مثلا با صدای دو رگه اشان می گویند خفه. حتما همانطور که روی تخت نشسته اند، اول، هشتادمتر پارچه اضافی شلوار کردی شان را توی دستشان جمع می کنند و بعد می گویند خفـه. یکی دو حرف آخری را می کِشند، بخصوص حرف آخر. اینجور، خفِـــِِـِـِه. زندانی که راگوها برایم درست می کنند، همه اشان راهرو باریک و تاریک دارند. سلول ها با همان درهایی که گفتم، یکی یکی به هم چسبیده اند تا همین راهرو را درست کنند. کمتر دیوار دارد. درها بیشتر از دیوارها هستند. حالا چرا گفته اند “دنیای زندانی دیواره”، نمی دانم. ته راهرو هم دو تا سلول هست که بیشتر مواقع درشان باز است. رئیس بندها آنجا می خوابند. راهرو با یک درب فلزی نرده ای تمام می شود. همیشه دو سه نگهبان بی کلاه روی صندلی ی کهنه ای آنجا نشسته اند. یکی این طرف و دو تای دیگر آن طرف. حرفهایشان را از لای همین نرده ها می زنند. حالا زندان این طرف است یا آن طرف، مشخص نیست. از هر طرف که نگاه کنی، یکی دوتا شان زندانی هستند. نگهبان ها معمولا سربازهستند. به قول خودشان: مَرد می خواهد که هم سرباز باشد و هم زندانی. بعضی وقت ها از همان دریچه ای که گفتم، سرشان را می کنند تو و می گویند: سه ماه دیگه، نبود. نبودش را می کِشند و فریادش می زنند. این طوری، سه ماه دیگه، نبــــود. زندانی ها وقتی می خواهند حرف آخری را بکِشند، سرشان را کج می کنند و ابرویشان را در هم می کنند و با همان پارچه های اضافی توی دستشان، حرف آخر را می کِشند. ولی سربازها نه. سرشان را بالا می گیرند، سینه هایشان را می دهند جلو و دستهایشان را از هم باز می کنند. مثل صلیب و بعد فریاد می زنند. لباس هایشان هم پارچه اضافی ندارد که بخواهند آن را جمع کنند و بعد فریاد بزنند. بین روزهای مانده و بلندی صدایشان رابطه معکوسی وجود دارد. هر چه تعداد روزهای مانده به اتمام سربازی اشان کمتر باشد، نبودش را بلندتر فریاد می زنند. وای به روزی که این آمار به روز شده باشد. مثلن چهار روز دیگر مانده باشد، آن چنان نبودش را فریاد می زنند که گوش آدم می خواهد کر بشود، این طوری…! مثل این می ماند که حریف طلبیده باشند و یا دشمن دیرینه اشان را به خاک سیاه نشانده باشند.البته این حرف ها مال صبح هاست، شب که می شود می گویند، “چون می گذرد غمی نیست” حالا فرق نمی کند چقدر از سربازی اشان مانده باشد. هیچ کدام از حرف هایش را هم نمی کشند، آرام، طوری می گویند که نفر سومی که خوابیده است، بیدار نشود، این طور… آفتاب را که نمی بینی ولی از همین حرفها می توانی حدس بزنی که شب شده. این خاصیت شب است. شب که بشود موقعیت های اجتماعی و طبقاتی به خودی خود کم رنگ می شوند. بخصوص وقت خواب. وقتی بروی توی رختخواب دیگر جایگاه طبقاتی نداری. برای حفظ اش باید به آن فکر کنی و خودت را در حالت ایستاده یا نشسته تصور کنی وگرنه با همه یکسان می شوی و مثل همین سربازها می گویی، چون می گذرد غمی نیست. اگر کسی تا به امروز با نظام طبقاتی مبارزه کرده باشد همین رخت خواب است. شاید چون همه طبقه ها ایستاده هستند، آدم هم وقتی دراز می کشد، بدون طبقه می شود. طبقه باید ارتفاء داشته باشد، حداقل به اندازه همین سلول های زندان راگو.

راگو هر چه هست باید خوردنی باشد. حتمن حیوانی است که گوشتش را می اندازند توی آب و آبگوشتش را درست می کنند برای زندانی ها. حالا چه مزه ای دارد، دقیقن نمی دانم. دلم هم نمی خواهد بدانم. همین که اسمش زندانی ام می کند کافی است. توی زندانی که راگوها برایم درست می کنند هیچ وقت هم سلولی ندارم.اصلن آنجا آنقدر جا نیست که دو نفر کنار هم باشند. توی این زندان ها تنهایی خودش یک مجازات است. حالا شاید چون تنها هستم توی زندان راگو هم تنها هستم. توی زندان، همه تنها هستند، بجز همین زندان بان ها. خوب که نگاه می کنم، می بینم همه زندان بان ها برایم آشنا هستند. مثل این می ماند که سالهاست زندانی هستم. هر کدامشان که از جلوی سلولم رد می شود، سرش را می چپاند توی همان دریچه ای که گفتم و احوالی می گیرد. خبری هم می دهند. مثلن اینکه رئیس زندان عوض شد. یا اینکه فلانی حبس ابد گرفت. و این را با خوشحالی می گویند، چرا که قرار بوده اعدام بشود. با زندانی های تازه وارد که یک چنین رفتاری نمی کنند. نه فقط توی زندان راگو که همه جا همین طور است. حالا بالا آمدن دیوارهای زندان های دیگر را نمی دانم ولی من وقتی به راگو فکر می کنم، دیوارهای محوطه ی هواخوری هم خودشان می آیند بالا، مثل دیوارهای سلول ها. بالا آمدنشان را که ندیده ام. زندانی شدن من از داخل سلول شروع می شود. من همان اول توی سلول هستم. بعد که برای هواخوری می آورند مان بیرون، می بینم که دیوارها هستند، آجری و بلند. آن بالا هم سیم خاردارها حلقه حلقه کشیده شده اند دور تا دور بلندی ی دیوار. اگر پیراهنت گیر نکند و از زخمی شدن دست و پایت هم نترسی، شاید بشود از وسط حلقه هایشان دور تا دور دیوار محوطه را بگردی و از آن بالا این پایین را تماشا کنی. همین طور بی هدف، که فقط آن بالا چرخیده باشی و خودت را زخمی کرده باشی، آنهم اگر بتوانی از دیوار صاف و آجری بروی بالا و از یک جایی که نمی دانم کجاست، بروی داخلشان. حالا همه ی اینها به شرطی است که نگهبان هایی که توی اطاقک های فلزی بالا بالاتر از دیوار ها دارند تماشایت می کنند، بدانند که همین طوری، بی هدف می خواهی از آن بالا این پایین را تماشا کنی و از همان جایی که رفته ای توی حلقه ها، از همان جا هم بیایی بیرون و چطور بیایی پایین نمی دانم. بیایی پایین و سرت را بگذاری روی پای آرایشگر قرن سومی که با همین قیچی های تاشو استیل، دانه به دانه موهای صورت ات را می چیند. دو هزار تومان می دهی و صورت ات را اصلاح می کنی. اگر هم نگهبان ها بیایند و قیچی را بگیرند، نصف ریشت می ماند برای هفته بعد. یا این که بیایی پایین و از پشت، مُچ خودت را بگیری و ابتدای محوطه هوا خوری را برسانی انتهایش و انتهایش را برسانی ابتدایش. همین طور تا وقت تمام شود. راگوها باید موجودات عجیبی باشند. توی زندان هایی که آن ها برایم درست می کنند، جرمم را نمی دانم، یعنی اینکه دقیقن نمی دانم. یک وقت هایی آدمی کشته شده و همین طوری مثلن، من آنجا بوده ام یا اینکه چون موهایم مجعد است و قدم کوتاه، ربطش داده اند به من و هنوز به طور قطع مشخص نشده که قاتل هستم یا نه. فعلن زندانی هستم. یک وقت هایی هم با ماشین های بین راهی، با اتوبوسی، چیزی، رفته ام مسافرت، مسافرت نرفته باشم، شده که دو روز دو روز از آپارتمانم نرفته باشم بیرون و ندانم آن پایین چه اتفاقی افتاده، حالا که برگشته ام یا رفته ام پایین، می بینم ماشینم را دزدیده اند. سریعن به نیروی انتظامی خبر داده ام که ماشینم را دزدیده اند. افسر نگهبان می گوید، ماشینتان کجا بوده. می گویم: توی پارکینگ آپارتمان. می گوید: چه ساعتی و کِی این اتفاق افتاده. می گویم: دقیقن نمی دانم. می گوید مدارک ماشینتان را بدهید اتاق کامپیوتر. تا نخ سیگاری بیرون پاسگاه دود کنم، آمده اند و بردنم توی بازداشتگاه و می گویند: قاچاق می بری و همین که جلو ات را می گیرند، پا می گذاری به فرار و حالا آمده ای ادعای خسارت هم می کنی، که سَمَندم را برده اند. حالا هر چه می گویم مسافرت بوده ام یا دو روز می شود که نیامده ام پایین. تازه فهمیدم، به خرجشان نمی رود که که نمی رود. افسر نگهبان، همانطور که پشت میز فلزی اش نشسته، بدون اینکه نگاهم کند به پرونده توی دست اش می گوید می دانی حکمت چیست؟! اعدام، حداقل اعدام. سی کیلو شیشه جاسازی کرده ای، فکر می کنی مملکت بی صحاب است. و حالا چند روزی است که توی زندان راگو هستم و نمی دانم چه بلایی به سرم می آید. توی زندان راگو معمولن با کسی حرف نمی زنم، یعنی تا به حال نشده است که با کسی حرف بزنم، پیش نیامده. سلام وعلیکی با زندان بان ها کرده ام. ولی این که نمی شود حرف. با بازجو هم که کسی حرف نمی زند، حرف پس می دهد. نمی دانم چرا هیچ وقت فکر فرار از زندان راگو را نکرده ام. شاید به خاطر این است که تا به حال ندیده ام کسی از زندان راگو فرار کند. یا شاید فرار کرده اند و من خبر ندارم.اصلن شاید هیچ وقت نشود از دیوار بلند سیم خارداری زندان راگو فرار کرد. شاید هم احتیاجی به فرار کردن نباشد. عجیب بودن راگو ها به خاطر همین چیزهاست. مثلن این که توی زندان هایشان هیچ وقت ملاقاتی ندارم. حتمن به خاطر این است که زمان زیادی در آن جا نمی مانم. اصلن کسی خبر دار نمی شود که من توی زندان راگو گیر افتاده ام.از کجا بفهمند! شده بعضی وقت ها رفته ایم کوه و زنم از آن بالا افتاده پایین. حالا می گویند، نقشه داشته ای. همسایه ها می گویند شب قبل اش با هم دعوا داشته اید. مادرش می گوید، این حرام زاده بدبختمان کرد. همان اول گفتم به این کوتوله ها نباید دختر داد. مهره مار داره پدرسگ، شما را هم فریب می ده جناب قاضی. حالا توی پارک زیر درخت تنه قهوه ای سنجد نشسته ام و کسی هم نمی داند که افتاده ام توی زندان. باغ بان کنار دستی ام که دارد بنفشه می کارد از کجا بفهمد که من توی زندان راگو گیر افتاده ام! دو نفری هم که زیر درخت بید نشسته اند و دارند سیگار می کشند و پوست تخمه پرت می کنند، همانقدر از من می دانند که این صندلی فلزی زیر پایم. شاید به همین خاطر است که ملاقاتی ندارم. اصلن زندان های راگو محلی برای ملاقات ندارند.اگر صدایم بزنند و بگویند ملاقاتی داری، شاید دیوارهای اطاق ملاقات هم بیایند بالا. یا شاید تا بروم آنجا، آمده باشند بالا.مثل همین دیوارهای محوطه هوا خوری. حالا از پشت شیشه همدیگر را ملاقات می کنیم یا کنار هم می نشینیم، نمی دانم. یعنی پیش نیامده که بدانم. حالا شاید با تلفن تصویری با هم حرف بزنیم. ولی نه. من تا به حال تلفن تصویری نداشته ام، زندان های راگو هم نمی توانند داشته باشند. همین بهتر که نداشته باشم. نه این که نمی خواهم، می ترسم، واقع می گویم. می روی دنبال تلفن تصویری ولی معلوم نیست سر از کجا در می آوری. برای خریدنش باید پول داشته باشی. تا بیایی پولش را دربیاوری، هزار اتفاق افتاده. همین که حرکت می کنی اتفاق ها می ریزند روی سرت. زندگی کردن برای من مثل راه رفتن روی “میدان مین” است. پایت را می گذاری که به حساب خودت یک قدم رفته باشی جلو، یک دفعه زیر پایت منفجر می شود. چشم که باز می کنی، می بینی همه زندگی ات دود شده رفته بالا. همین مرگ مادرت را تصور کن، دقیقا مثل مین زیر پایت منفجر می شود. البته اگر مرده باشد وگرنه که زبانم لال. توی همین اتفاق ها شده که مادرم را کشته اند، خفه اش کرده اند و تمام طلاهایش را برده اند و یک راست آمده اند سراغ من، که طی یک سری تحقیقات بعمل آمده شما چند سالی می شود که بدهکار هستید. همین اواخر هم با مادرتان مشکل داشته اید. همسایه ها می گویند، چند روز قبل از قتل رفته اید آنجا و داد و بیدا کرده اید، که دارم می میرم. طلب کارها دست از سرم بر نمی دارند. دار و ندارم را برده اند، تو هم انگار نه انگار که من پسرتم و حالا افتاده ام توی زندان راگو تا تکلیف ام مشخص شود. این بار اولشان نیست، همسایه ها برای من همیشه یک تهدید محسوب می شوند. چند روز پیش وقتی می آمدم خانه تا بروم کنار یکی از همین تهدید ها زندگی کنم، یک نفر حیوان کوچکی شبیه به همین سنجاب ها را بغل کرده بود و با آن بازی می کرد. همین بعد از میدان انقلاب، توی خیابان شهدای ژاندارمری. داشتم می رفتم خانه. از کنارش که رد شدم، به اش گفتم، چه سنجاب بزرگی. بدون اینکه سرش را بلند کند، همانطور که حیوان گردن بسته را نوازش می کرد گفت، راگو هست. سرم را برگرداندم تا قیافه اش را دیگر نبینم. نمی خواستم در ذهنم بماند. قـدم هـایـم را بـلـنـد تــر کردم. چه راه رفتنی! اگر می دویدم بهتر بود. کاش می توانستم قدم را هم بلند کنم. مثل همین قدم هایم. چند بار برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. نه این که خواسته باشم راگو را ببینم، می خواستم دور شدنم را ببینم. دلم نمی خواست هیچ بار دیگری ببینم اش. از میدان انقلاب تا خیابان کارگر راه درازی نیست. کوچه ها را دوتا یکی کردم. مثل پله ها. تا رسیدم خانه، در را باز کردم و خودم را چسباندم پشت در. چشمهایم را بستم و چند لحظه همان جا ماندم. سرم را گرفته بودم بالا و دستهایم را از پشت گذاشته بودم روی قفل. خوب که مطمئن شدم، کفشهایم را درآوردم و همان جا کنار در نشستم. حالا اسمش کم بود، خودش هم آمده بود جلو چشمهایم. ولی من مطمئن ام که سنجاب بود. دروغ می گفت. از یک جایی فهمیده بود که با شنیدن اسم راگو، زندانی می شوم. می خواسته اذیت کُنِه. باید یک جوری خودم را سرگرم می کردم. پیش خودم گفتم می روم می خوابم. شاید فراموشش کنم. روی تخت دراز کشیدم. ناچار بودم. در آپارتمانی که من زندگی می کنم فقط می شود روی تخت دراز کشید یا اینکه خودت را جمع کنی توی مبل. جای دیگری نیست. روی میز شیشه ای وسط سالن که نمی توانی دراز بکشی. با همین قد کوتاه هم برای دراز کشیدن توی آشپزخانه باید در توالت را باز بگذارم تا مقداری از پاهایم در توالت بخوابند. به همین خاطر است که می گویم روی تخت دراز کشیدم. انگشت های دست راستم را با انگشتهای دست چپم یکی در میان کردم و مجموع شان را گذاشتم زیر سرم. من نمی دانم با رنگ سفید سقف چطور می شود یک راگوی بزرگ درست کرد ولی می شود، راگو توی سقف بود. البته سنجاب بود، دروغ می گفت. چشمم را که می گذاشتم روی هم فقط لامپ وسط سقف نورش کم می شد و همان کم اش هم قرمزی روشنی داشت که می توانستی راگو را ازپشت نازکی پلک هایت ببینی. صدای جیغ جیغ جیغ اش ولم نمی کرد. نمی توانستم از دستش فرار کنم. نمی خواستم توی ذهنم بماند. نباید می ماند. به هر چیزی که نگاه می کردم، راگو آنجا بود. زنجیرش را هم با

خودش می کشید این طرف و آن طرف. به میز نگاه می کردم تا فراموشش کنم ولی همین که چشم باز می کردم رفته بود نشسته بود روی میز و سرش را چرخانده بود طرف پنجره. مثل این که هیچ اتفاقی نیافتاده. از همه جای اتاق صدای جیغ جیغ جیغ اش شنیده می شد. سرم را چپاندم توی متکا و دو طرف اش را بردم بالا. توی تاریکی متکا احساس کردم سرم را چپانده ام وسط شکم یک راگوی بزرگ. واقع می گویم. راگو همه جا بود. ولم نمی کرد. آن شب هر طور که بود گذشت. البته نه برای من که برای شما… ولی اگر می دانستم که یک چنین خوابی می بینم، هیچ وقت نمی خوابیدم. همان وضع خیلی بهتر بود. خواب دیدم توی زندان هستم. دیوار سلول ها بالا آمده بودند. در فلزی هم بود. دقیقن شبیه همان دری که گفتم. یک نفر صدایم می کرد. صدا که نه، داد می زد. نزدیک بود از خواب بیدار شوم. زندان بان بود.توی زندان، صدا کردن زندانی یک خوشحالی محسوب می شود، حتی اگر برای رفتن به دادگاه باشد. تا چشم باز کردم چشمم را بسته بودند. راهرو را ندیدم. لزومی هم نداشت ببینم، می دیدم اش. نه این که من می بینم، شما هم می بینید. از صدای سربازهای نگهبان فهمیدم که توی زندان راگو هستم. صدایشان را قبلن شنیده بودم، همانی بود که می گفت، سه ماه دیگه، نبود. ولی نمی دانم چرا هنوز نرفته. توی زندان وقتی صدایت می کنند و نمی گویند کجا باید بروی، یعنی این که میرویم اتاق تمشی ات. نیازی هم به گفتن نیست. زندانی خودش می داند. جغرافیای اتاق تمشی ات برای زندانی معلوم نیست ولی اگر بار اول ات نباشد از حدود قدم ها می توانی حدس بزنی که باید بروی داخل. وارد اتاق که شدیم، دو قدم بر نداشته بودم، که زندان بان گفت بشین. ماهیچه های شکم ات را باید منقبض کنی تا مثل او بگویی بشین. باید ورزش کار باشی. بودن چیزی را حس می کردم. آدم وقتی با کسی کاری داشته باشد او را روی صندلی می نشاند، وقت های دیگر اصلن نمی گویند بنشین، همینطور رهایت می کنند و می روند. این رسم زندان است. از زیر چشم بندم می خواستم ببینم، کجا باید بنشینم. ولی جایی پیدا نبود. دست اش را گذا شت روی شانه ام و فشار داد. یعنی این که صندلی همین نزدیکی است. دستم میز را دیده بود. دیده بود که نه، حس اش کرده بود. شاید اگر چوبی بود نمی دیدش. دست آدم گرما ها و سرما ها را می بیند، برای دیدن این چیزها نیازی به چشم نیست. دست راستم را بردم دنبال دست چپم. باید می بردم. وقتی که چشمهایت را بسته باشند باید از دو دستت کمک بگیری. حالا میز را می دیدم، نیازی هم به چشم نبود. توی اتاق تمشی ات، چشم فقط برای گفتن به کار می آید. دست چپم رفته بود و صندلی را پیدا کرده بود. وقتی نشستم، چشم بندم را برداشت. باز هم جایی را نمی دیدم. نه میز و نه صندلی چه برسد به بازجو. چیز دیگری هم آنجا نبود، اگر هم بوده، من ندیدم. یک نفر بود که از پشت سرم باهام حرف می زد. گوش هایم پیدایش کرده بودند. می گفت، آن روز توی خیابان چه کار می کردی؟ با پشت انگشت های شصت ام، چشم هایم را می مالیدم که شاید یک چیزهایی ببینم. نور بالای سرم کورم کرده بود. نمی گذاشت جایی را ببینم. این بار داد زد، گفتم آن روز توی خیابان چه کار می کردی؟؟؟ سرم را برگرداندم که ببینم چه کسی داد می زند. ولی آنجا نبود. رفته بود پشت سرم قایم شده بود. قبل از این که دوباره داد بزند، گفتم، کدام روز؟ گفت، روز سه شنبه گذشته. گفتم، معمولا می روم خیابان. خرید می کنم. سری به دوستهایم می زنم. می روم کافه، حافظیه، چطور مگه؟! گفت، وسط جمعیت چکار می کردی؟؟ روز سه شنبه باران نمی آمد، چرا با خودت چتر حمل می کردی؟؟؟ گفتم، مگر حمل چتر جرم است؟ دقیقا ایستاده بود پشت سَرم. سَر کرد توی گوشم و گفت، این چیزها به شماها ربطی ندارد، فکر کرده اید ما نمی دانیم معنی این کارها چیست!!! بگو ببینم چرا چترت را توی هوا تکان می دادی؟؟!! آمدم سرم را به طرف اش برگردانم و توی گوشش بگویم، دوستم آن طرف خیابان بود، دیدمش، برایش دست تکان دادم. یک دستم کیف بود با همان دستی که چتر را گرفته بودم برایش دست تکان دادم. ولی نگذاشت سرم را برگردانم. سرم را گرفت وسط دو دستش و چرخاند. از همان بالا عکسی را گذاشت روی میز و گفت به جای نگاه کردن به من به این عکس نگاه کن. این عکس می گوید تو داشته ای فریاد می زدی. شعار می دادی. می گفتی… که حرفش را قطع کردم و گفتم شعار کدام است، خیابان شلوغ بود، صدا به صدا نمی رسید، داد زدم که صدایم به اش برسد. گفتم فردا صبح بیا خانه، تنها هستم.
راگو / پورابراهیم / محمد هادی / شیراز

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!