اواخر اسپند ماه بود،در کشمش رسیدن فصلی تازه…شهر من، سبز من،خاک من شمیران در آستانه پوشیدن رخت نو بود.به آمدن بهار… دیگر چیزی نمانده بود.
همه رفت و همه آمد، در عمارت سبز ما نوای خانه تکانی از همه جا شنیده میشد.
باغبانان سخت مشغول دلداری از درختان محوطه بودند،از زمستان دیگر اثری نبود، دل هر جنبدهای از سرما دیگر در قفس نبود.یادم نرود، بگویم… رقص شمعدانی ها، جوشش آب در حوض بزرگ،پرواز پرستوها به خدا قسم دیدنی بود.
***
طفلی بیش نبودم،بیش از ۹ و کمتر از ۱۰ ساله بودم که ظهر فرا رسیده بود، دایه جان ما را به زور به اتاق چند پنجره برده بود تا ظهر را در آنجا بگذرانیم.در آن شیرین ایام کیانی، سبز و خرم …باستانی، از ۳ چیز فراری بودم،اول آنکه مرا مجبور میکردند ظهرها بعد از ناهار بخوابم،دوم آنکه هر ماه موهای بنده را خیلی کوتاه میکردند و بنده را خجل پیش آینه و در آخر آنکه به اجبار به پایم شلواری گشاد،پیژامه راه راهی میکردند که من از آن به شدت فراری بودم.
چون هوا دیگر دگرگون نبود، اندکی دزد اما پر شگون بود،دایه جان اندکی پنجره بزرگ را باز گذاشته بود،۲ رختخواب پهن کرده،دراز کشیده بود،در کنارش هم بنده به زور پا دراز کرده بودم،خوابم که نمیآمد،از پشت پنجره،شیشههای رنگی،سرخ سبز آبی،دلم هوای رفتن به باغ را داشت،چشمانم در آرزوی بازی کردن در آن مجموعه سبز،حالی دیگر داشت.
دستان زحمت کشیده دایه جان را که به کناری از شانههایم بود،به بدنش نزدیک کردم و آرام از پنجره بزرگ خارج و بعد به پایین پریدم..من دیگر شاد بودم،آخر من دیگر در باغ بودم.
***
پرندهها دسته دسته به باغ ما و به سبزههای اطراف باز میگشتند،عمارت سبز ما،از آمدن آنان خشنود بود،از دیدن آنان مسرور بود.
به پشت باغ که رفتم،پرستوهای زیبا و کوچک را در آنجا یافتم،اما در آن نزدیکیها چند گربه دیدم،دلم سخت گرفت،به دنبالشان دویدم،داد زدم،بیداد کردم،من خیلی دلواپسی کردم،چند تا بودند، همه فرار کردند،یکی از آنها راه را گم کرد،سرداب قدیمی را دید، به آنجا گریز را کج کرد،به کنار سرداب که رسیدم،توقف کردم !در آن زمان، ما از رفتن به چند جا ممنوع بودیم، اول صندوق خانه(که شامل چند اتاق بود و در آنجا لباس و کفش و غیره نگهداری میکردند) دوم سرداب قدیمی (که قدیمی ساز بود و بزرگ!) و گلخانه (پر از گل و گیاه،گلدان و غیره بود که مورد علاقه مادرم بود و ایشان عاشق گل و سبزی !).
چندین پله باید میپیمودی تا به پایین..درب سرداب میرسیدی،به هیچ چیزی فکر نکردم،رفتم به پایین ،دوان دوان… به درب که رسیدم،کلون قدیمی را به جلو هل دادم،درب نیمه باز بود و آرام بازتر شد،به خود که آمدم،دیدم که لامپ را روشن کرده ام،داخل آنجا،من راحت ایستاده ام.
***
عمارت را خان بابا جانم چند بار نوسازی کرده بود،دست به بنای اصلی نزده اما ساختمان را نو نوار کرده بود !به سرداب که رسیده بودند، مرحوم مهندس جلال خان معمار باشی (از مهندسین به نام بود و از اقوام مرحوم مستوفی الممالک) به خان بابا گفته بود، به سرداب نمیشود دست زد که قدیمی ساز است و پایه عمارت بر آن بنا شده است ! بدان خوش باشید و خو گیرید.
به همین خاطر دست به ترکیب آن نزدند .سرداب ۲ درب داشت، یکی ضلع شرقی که به مورد استفاده عام قرار میگرفت و ضلع دیگر،خاص !چند اتاق داشت و هر کدام را برای امری ساخته بودند،یکی از گرما در آن تلف میشد و یکی دیگر سرمای زمهریر !یک آغل کوچک هم داشت که هر بار مراسم شادی و یا عزا بود،در آنجا گوسفند نگاه میداشتند تا قربانی شود،چند راه رو داشت و چند اتاق دیگر که از سقف پله کان چوبی میخورد و تو راه به مطبخ اینجور پیدا میکردی !
***
حال که آنجا روشن شده بود،اثری از آن گربه جوان مرگ شده نبود ! به جلویم که نگاه کردم، سر سرایی دیدم طولانی و سرد ! در کنار دیوار پر از اشیا و غیره بود !،خمرهٔهای فراوان، دبههای آبی رنگ و سیاه رنگ،کپههای گلاب قمصر، گل سرخ محمدی خشک شده از آران،شیشههای رنگی پر از سرکه و شراب !شراب شیراز و شراب گرجی،باده ناز و باده ارمنی! چندین مجموعه ظروف چینی ،ضرب شده با مهر قاجار !در کنار آن کلی کاغذ و مجله یافتم که فرنگی نویس بود و از داس و چکشش فهمیدم که مال شازده عمو جان بزرگم بود،آن طرفتر، چند متر که نه… گونیهای بزرگ دیدم، دست به داخل آنان که کردم،فهمیدم که من گنج حضرت سلیمان را یافتم،درون آنان پر از تنقلات بود، بادام،گردو،فندوق و حتی برگه هلو !
قدری برداشتم،به گوشهای خزیده، مشغول ورق زدن آن مجلات شدم… خیلی در این شادی خود شاد نبودم که صداهایی شنیدم،زمزمه بود… من از جا یکبار پریدم !
***
اندکی جلو تر رفتم، دیگر آن سر سرا حسابی کم نور شده بود تا به یک تیغه دیوار باریک رسیدم که راه رو را میبست ! صدا از پشت آن تیغه دیوار میآمد !دیوار را تا به سقف آجر چینی نکرده بودند و تنها میخواستند که طرف غربی از ضلع شرقی سرداب به این نحو جدا باشد.
آرام نشستم پای تیغه،از لای جرز دیوار، آن طرف را نگاه کردم… ۲ سایه دیدم در ابتدا،بیشتر که مردمک دقیق ریز کردم،زنی را دیدم و در کنارش مردی ! تنبور بود یا تار… نمیدانم ،مرد آرام بر زخمه آن میزد و چیز زمزمه میکرد،در کنار سفره بودند و مرد چهار زانو نشسته بود و زن خیلی نزدیک به ایشان !
وقتی که خیز نگاهم به چشمان مرد برداشت،رنگ از رویم پرید،مطمئنم… آه کوچکی از ترس و تعجب در گلویم پیچید ! آن مرد آ نصرت خان بود، آن مرد قبل از ممدلی خان، راننده و گماشته خان بابا بود.سبیلهایش آشفته و درویشی بود، قد بلند و لهجه مشهدی داشت و پدرم به ایشان اعتماد فراوان داشت.
به زن که نگاه کردم،خیره به چشمانش.. در زیر نور چراغ گرد سوز..بیشتر تعجب کردم و کمتر هراس زده شدم… آن زن آشپز ما.. پری خانوم بود.
ایشان آشپز مورد علاقه مادرم بود که سالهای سال از زمان جوانی مادرم برای ایشان خدمت میکرد.بسیار توانا بود در مطبخ،خوراکهایش زبانزد دوست و آشنا بود.
زنی بود،چشم ابرو مشکی و از طوایف خوب مازندران ! از همه رو میگرفت و بسیار پوشیده بود ! پاک دامن بود و دهانش از ذکر و دعا یک لحظه آرام نمیگرفت !
مرحومه عمو دوستی خانم که دایه مادرم بود، گفته بود که پری خانم از پاکان است و نظر کرده امامان !
آنروز که ایشان را در سرداب قدیمی دیدیم،نه چارقد خبری بود و نه از چادر !
به اینور رفتم،به انور تکیه دادم،اما من بسیار کنجکاو بودم که آن دو چه میکنند و جریان از چه قرار است و بنده در این حال متوجه ریزش آرام آجرها از بالا نشدم و نا گه آن گربه هوس باز، آن حیوان نسناس به پشتم پرید و من از ترس ناله کردم و دیگر در این مرحله تیغه تحمل نکرد و آجرها به آن طرف ریزش کردند و سر و صورت من زخمی از پنجهٔهای گربه !
***
جرات نگاه به پشت را نداشتم،باور کنید که من از وحشت پای رفتن نداشتم.دهانم خشک و دست و تنم میلرزیدند…دیگر آن دو نفر در کنارم بودند،چشم بستم تا فکری کنم…این را از قدیم میدانستم که هیچ وقت نباید بگویم که در امری مقصر بنده بودم و در ضمن کار، خود را شاکی تر از طرف جا زنم تا بلکه غائله به سودم تمام شود،در هر صورت بچه بودم و بر طفل هیچ گناه روا نباشد !
آن حیوان.. آن گربه پدر سوخته بود، دیوار به این خاطر ریزش کرده بود، به خدا ما بی تقصیریم،بی گناهیم،ما از همه جا بی خبریم ! بی اطلاعیم !
این من بودم که خوب درسم را بلد، روضه میخواندم !
پری خانوم گفت : این بچه آقاست ! پسر گل ماست ! … آ نصرت خان نمیدانست چه بگوید یا چه جور مطلب را بیان کند،مرا از زمین سرد بلند کرد و گفت : بله میشناسم ایشان را، مخلصش هستیم بی چون و بی چرا !
پری خانم بند صحبت را در دست گرفت و گفت : ایشان و من تنها مشغول اختلاط بودیم،غرق در صحبت.. ما هم از همه جا… مثل شما ، بی خبر بودیم.. بهتر نیست که به کس دیگر نگویی،این واقعه در پیش خودمان بماند و تو آرام گیری و هیچ نگویی !؟
ما که چیزی ندیدیم،آرام و بی صدا راه خود را در پیش میگیریم !.. این را که گفتم،هر دو خشنود گشتند و رفتند و من از درب دیگر به بیرون رفتم. آن گربه را در پلکان دیدم،خوب به حسابش رسیدم !
دم بریده، بی آبرو!بی چشم روی شکمو !
***
از آن محل که خارج شدم،نسیم دل انگیزی به موهایم خورد که یقیناً نوید آمدن بهار را میداد،عصر شده بود و خاص درون و عام برون عمارت در جنب و جوش بودند.
به فکر آن بودم که چه کنم،خودم را شاد کنم و در شیپور زنم که فلانی را با فلانی دیدم ؟! در حال و احوال عجیب، دست در دست دیدم ؟!
زیاد به خاطر ندارم که چطور به سکوت تن دادم و به هیچ کس من ندا ندادم ! ولی مطمئنم که آمدن بهار در من اثر کرده بود، بچه گی مرا تبدیل به بزرگی کرده بود !
***
چند ماه بعد آ نصرت خان به شعر دیگر منتقل شد،کار خان بابا بود یا نه،نمیدانیم ایشان دیگر رفتنی شد .
چند هفته بعد هم پری خانم از عمارت رفت ! سالها طول کشید تا دانستیم چرا رفت !
***
به هر صورت ما آرزوی سلامتی برای ایشان میکنیم، برای همه عاشقان و معشوقین ،ما آرزوی خوش بختی میکنیم.
چونکه در بهار دریغ است که تو عاشق نباشی، از خود بیخود… لبریز از مستی معشوق نباشی ! باده نوشی، باده نوشی، تو از لطف خورشید بی خبر باشی.