هفت آئینه

 

١    
بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم
که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم
در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند
آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم
دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم : حافظ

٢
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران : خاقانی

٣
غبار غصه از آیینه ها فرود آمد
ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید
به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید
لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید
زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت
که آب صافی نورش به دانه ای نرسید
مرا به پاس وفا ، پایمال دشمن کرد
به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید : نادر نادر پور

٤
سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل توفانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکر خنده ‌‌لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانی خویشم
بشکسته‌ تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند «امین»، بسته ی دنیا نیم اما
دل بسته ی یاران خراسانی خویشم
سید علی خامنه ای (متخلص به امین)

٥
در گفتگوی خویشم و در جستجوی خویش
هیچ آرزوم نیست به جز آرزوی خویش
در غربتم ، سپرده به بیگانگان وطن
هنگام رجعت است زغربت به کوی خویش
عمریست بر کناره دریا نشسته ام
تا آب رفته باز رسانم به جوی خویش
آیینه وار روی به بیگانه تا به کی ؟
آیینه ای به دست کنم روبروی خویش
ما را به غمگساری خصمان امید نیست
“لا تقنطو”ی خویشم و “لا تحزنو” ی خویش
با شیخ شهر گوی که ظالم به چه فتاد
تا سنگ تجربت نزند بر سبوی خویش
نا شسته روی و پشت به محراب و بی حضور
خیز ای فقیهِ مدرسه نو کن وضوی خویش
اکنون که آبروی شریعت بریختی
برگرد سوی خانه پی آبروی خویش
ما نیز جامه های کرامت رفو کنیم
تا جامه عاریت نکنیم از عدوی خویش
شرط است کز سراب شریعت چو بگذرم
تر سازم از شراب حقیقت گلوی خویش : عبدالکریم سروش

٦
خطاب په عبدالکریم سروش
ای رفته با گذشتِ زمان آبروی تو
آن آبِ رفته باز نیاید به جوی تو
دنبالِ دشمن این سوی وآن سو عبث مگرد
ای خودستا! توبوده ای و بس عدوی تو
آن سفله را که خشتِ نخستین نهاد کج
کم جو،که بر توختم شود جست وجوی تو
در دل،هزارتویه ای از ناز ونخوتی
پُرکرده لاف ولاغ ودغا تو به توی تو
سی ساله شد گناهِ بزرگِ تو و هنوز
سُرخای شرم باز نتابد زروی تو
فرهنگخوار گشتی وغافل ،ز فرطِ آز
کاین لقمه ی درشت بگیرد گلوی تو
بد خوانی ی تو را گنه از کوهسار نیست
پژواکِ بانگِ توست که آید به سوی تو
دیوار را به پایه زدی تیشه ها: منال
آوارِ آن فرود گر آمد به روی تو
سد را به روی سیل شکستی :عجب مدار
با شهرِ ما اگر برود نیز کوی تو
دردا که ، در جهان نگری، دورتر ندید
از بینی ی تو دیده ی نزدیک پوی تو
بیگاه خوان خروسی و دیوِ جنون وجهل
از خواب بر پرید ز قوقولی قوی تو
اسلام را تو نیز جهانگیر خواستی
ایران نبود چیزی پیش از سکوی تو
از های و هوی تو همه جا گیر شد سکوت
چون این سکوت بشکند از های وهوی تو
بر ما هنوز نیز نه چندان شناخته ست
ابعادِ زشت کاری ی بسیار توی تو
بود آرزو به روی زمین ات بهشتِ دین
نک دوزخِ بر آمده از آرزوی تو
گفتم که علم ودین به یکی ره نمی روند
کر بود، لیک، گوشِ دلِ جاه جوی تو
چندین چه می چغی که مرا رای بد نبود
حاصل چه داشت رای- گرفتم – نکوی تو
ای خاره ی کناره ی دریای مولوی
کی نشت می کند نمِ او در سبوی تو
آن “من” که مولوی ست، “تو” و “او”ست نیز؛ لیک
این”ما” ی نیک رای نباشد جُز “او” ی تو
ز آنجا کز او برای خود آیینه ساختی
او نیست با تو، بل،که بُوَد رو به روی تو
گفتم مکن به ماه تفو! کردی وسزاست
گر بازگشت و ماند به ریش ات تفوی تو
فرهنگ خون و نبضِ رگِ جامعه ست : این
دانسته بود”رهبرِ”ضحاک خوی تو
فرهنگ ِ زندگی را می خواست تا کند
فرهنگِ مرگ” راهبرِ” مرگ جوی تو
تو- مردِ دین !- به کُشتنِ فرهنگِ زندگی
افزارِ او شدی :که سیه باد روی تو
روی ات سیاه باد که بر بد که کرده ای
خستو نمی شو ی و سپیداست موی تو
فرهنگ ز انقلابِ تو آلوده شد ،چنانک
پاک اش به هیچ رو نکند شست و شوی تو
ای تیشه زن به بیخِ چنارِ کهن ! کنون
البته تکیه گاه ندارد کدوی تو
تا داشت گفت وگو اثری ، تن زدی از آن
با خودکنون چه سود دهد گفت و گوی تو
در قالی ای ، که تیغِ تواش پاره پاره کرد
اکنون چگونه کارگر افتد رفوی تو
رو ، این زمان ، به قبله ی وجدان نماز بر
آه ، ای زخونِ دانش وبینش وضوی تو
هرگز نشوید ابرِ ندامت، به سیلِ اشک
دستان تا به مرفق در خون فروی تو
دریای ماکویر شد از دینِ تو: سزاست
گر تا همیشه خشک بماند سبوی تو : دکتر اسماعیل خوئی

٧
قلب ما، ازكجاست می گیرد/زآدمیزادگان_ بی فرهنگ
خیره چشمان_ کاهل_ دل سنگ/تلخ و چهره ، هماره پر آ ژنگ
بر د گا ن_  سلا له ی نیرنگ/سرگریبا ن ،  ز شادی و آ هنگ
خرقه پوشا ن_ صا حب_ ا ورنگ/مخزن فکر و ا یده ، تنگا تنگ
قلب ما ،  ا ز كجا ست می گیرد/زآ د میزا د گا ن_ بی فرهنگ
خرقه پو شا ن_ صا حب_ ا ورنگ/ا ز مسلما نی_ فریبند ه
ا ز جها نی ، به ظلمت آ كند ه/تهی از شعله های تا بند ه
کرکسا ن ، پیشتا ز و فرما ند ه/نا کسا ن ،  د ر مقا م زیبند ه
عا لمی  کین  و  نفر ت  و تزویر/منش_ نیک ،  گوهری اکسیر
مردما ن سلیم ،  در ز نجیر/قلب خونین ، د ر و ن  بس سینه
صد ترک خورد ه  ، چهر_  آ یینه/جای تصو یر ، قا ب_ چوبینه
قلب ما ، از كجاست می گیرد/بغض_ عمق_ گلو ، نمی میرد

دکتر منوچهر سعادت نوری

مجموعه ی گل غنچه های پندار

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!