آقا جان، بنده از فروید و پاولوف و هر چی روانشناس و روان پزشک هست بدم میاد! اصلاً من دلم میخواد بدونم کی به اینها اجازه داده که بشینن واسه مردم روان پزشکی کنند و پنبهٔ ما رو بزنند؟! الهی به حّق هزار شبِ جمعه گورشون آتیشِ کبری بگیره که هر چی اون سال تابستون کشیدم. . زیرِ سرِ همین نَسناسهایِ کافر بوده!
***
طرفایِ سالهای ۵۰ خورشیدی بود، ده یازده ساله بودم و همون سالهای شیرینِ دورانی که دیگه هیچ وقت تکرار نشدند.
باهاس بگم که من بچّه یکی یک دونه خاندانی بودم که خیلی به روی من حساب میکردند و همه آرزوها واسه من داشتند، ۱۱ سال طول کشید تا من به دنیا اومدم، آنقدر حضرات نظر و نیاز کرده بودند که زری خانم، دختر مَجد الدوله، از دختر خالههای مادرم به همه گفته بود که ننه بابا یِ این بچه تا ابد باهاس خرجِ اِمامزادهها رو بدن و هزار تا سفره بتول و ابولفضل پهن کنند!
مادرم، وقتیکه کوچکتر بودم، خیلی نقشی در تربیتِ اصلی من نداشت، یعنی نمیذاشتند که کاری بکنه، طبقِ رسم قجر و حکمتِ عمارتْ، تعلیماتْ دستِ مردانْ بود و تربیتْ دستِ زنانِ بزرگِ خاندانْ!برایِ همین خاطر، از همون لحظه که به دنیا آمدم، چند جور ننه، دایه وندیمه، همیشه از سر و کولَم بالا میرفتند، بزرگتر که شدم، شوفر و فراش و دبیرِ خط و موسیقی و فلان و بهمان نیز به جمعِ اینها اضافه شد. طفل که بودم، هیچ جا تنها نمیتونستم برم، هر کاری که میخواستم بکنم، واسه خودش صد تا داستان و حدیث ایجاد میکرد و وای اَسفا وقتیکه منو میبردند حمومِ عمومی، سرِ کوچه سالار خانِ نیاورانی، یک لشگر میشدیم، عَمدوسی خانم، خانم جان (مادر بزرگم، مادرِ مادرم)، دایه جانِ خودم، اَفسر خانم کلفتِ عمدوسی خانم. از ۴ صبح حموم رو قُرق میکردند و اول همون جا به زور صبحونه به من میدادند و من میرفتم یک جا همون جا. . سرگرمِ بازی تا خانمها کارشون رو انجام بدن، البته کارشون زود انجام میشد ولی ماشا لله که اینا چشمشون که به زنایِ دیگه میافتاد، دل بده و قلوه بِستون. . میشستند تا سرِ حلقومِ ظهر اِختلاط میکردند و همون جا پسراشون رو زن میدادند و شوهراشون رو سکّه یک پول!
حرفا و آب کشیهاشون که تموم میشد، پری خانم، دلاّک رو میفرستادند دنبال من تا منو صابون بزنند و بشورند و قال قضیه کندهْ! ولی این پری خانم رو من دوست نداشتم و یکی ۵ منْ پستون داشت و بد دهن! وقتی که حریف من نمیشد، دخترش رو صدا میکرد که بیا این پسرِ خیر ندیده روی بده تاج ماه خانم آب کشی کنه و من همون جا خودم رو تویِ دستایِ دخترِ پری خانم ولو میکردم و روزِ حمومِ ما پایانْ!
***
کم کم که بزرگتر میشدم، بَلایِ جون اهلِ عِمارت میشدم، حّق هم داشتم، بیشترِ روزها هم بازی نداشتم و اگر بچه یی میخواست هم بازی من بشه، انقدر زورِ نادر شاهی بهش وارد میکردم و ادعایِ خلیفگیْ که کسی حاضر نمیشد باهام راه بیاد، عمارت خیلی بزرگ بود و بچه که بودم از بودن در اون راهروها و اون اتاقها وحشت میکردم، تنها چیزی که دلم رو خوش میکرد، باغِ عمارت بود و هر قدمش یک سرگرمی برایِ من!
هیچ حیوونی، نه حَشَرْ و نه پرنده یی از آزارِ من در امان نبود، وقتیکه رسم الخطِ آ ملا نَخجوانی تموم میشد و یا مشقِ شوشتریِ تارِ استاد علی اکبر خانِ آروم میگرفت، یک هوا. . بال میگرفتم و میرفتم به طرفِ باغ. . یک روز توله سگها رو به جویِ آب میانداختم و روزِ دیگه با چوب لای شِمشادها میکردم و لونِه زاغ و گنجشک رو خراب! یه روز دیگه میشدم جو سرخ پوسته مثلِ هاکِل بریفین، پشتِ درختا قایم میشدم و با ترقههای ۵ زاری خلق الله رو میترسوندم، حضرتِ والا، پدر بزرگم تا میتونست منو نصیحت میکرد، انگاری من با اون سنّ چیزی حالیم میشد و میشنیدم که به شازده عموهایم میگفت که آخر میترسم این بچه به جایِ اتاق و دبیر و منشی سر از وزارتْ و صدارتِ جنگ درآرد! البته برایِ پدر بزرگم تعلیماتِ بچههایِ خودش آسون بود، نا فرمونی و بی تربیتی که میکردند… آهای سیاه. . سیاه هم بساطِ فلک رو عَلَم میکرد، پدرم و عموها که بزرگتر شدن، دورانِ قُلدریِ میر پنج در کار بود و فلک دیگه نمیکردند و فقط موهایِ بچه از تَه میزدند تا درس عبرت شود .
***
مادرم جزوِ دوّمین سری از فارغ التحصیلهای رشته روانشناسیِ مدرن بود، چند ماهی قبل از مرگِ مرحومْ احمد متین دفتری، ایشون پدرم رو سفارش کرده بود به مرحوم امیر علم خان که فلانی از سُوربن اومده بیرون و هنوز کاری بهش ندادند و همین صحبت باعث میشه که به پدرم ماموریتِ دبیریِ امورِ فرهنگیِ کشورهای فرانسه زَبون رو بدهند، این فرصتِ خوبی بود که پدر و مادرم هم کسبِ تجربه کنند و هم به خرجِ خودشان درس هاشون رو ادامه بدهند، چون مأموریت بیشتر از یک سال بود، مادرم چند بار منصرف شد که پدرم رو تنها بذاره که بره، آخرِ کار با اصرارِ مادر بزرگم. مادرم به همراه پدرم رفتند فرانسه و سپس سوئیس، در تمامِ ۱۸ ماهی که اینها رفتند، هر هفته تلفن حرف میزدیم و هر چند وقت یکبار نامه و تلگراف و حتی یکبار هم عیدِ نوروز آن سال در ژنو، پَهلویِ پدر و مادرم بودم.
مادرم سفارش کرده بود که هیچ وقفه یی در زندگیِ من ایجاد نشه، درسِ تار و مشق خط برقرار بود و یادش به خیر کلاسِ پیانو یِ مادام آوانِسیان و خانمِ دِیهیم! حالا همه اینها به یه کنار. . یک دار الفنونی هم هفته یی ۲ بار میآمد که به تکالیفِ دبستانِ من رسیدگی کنه، این آقایِ سعادت به اندک چیزی منو جریمه و مشغولم میکرد به چِرکنِویسی و خودش غِیبش میزد و نیم ساعتِ بعد میاومد و میگفت : بالامْ جان، یک ۴ صفحه دیگه سیاه کن که هنوز آفتاب به لبِ بوم نرسیده و یک روزِ دیگه مُچشو گرفتم که پشتِ صندوق خونه، بالایِ مطبخِ مِهمان سرا، از پشت گوشتهایِ کمرِ افسر خانم رو میمالوند و شعرِ دخترِ گیلان رو بَراش میخوند و من هم راپُرتشو به خانم جون دادم و عجب قِشقرقی به پا شد!
این روزها مثلِ برق میگذاشتند و حُکم، حکمِ خانمها بود و از من . . هیچْ عملْ! تا چشم باز کردم، پدر و مادرم برگشتند و خیلی زود فهمیدم که مادرم عوض شده و مامان خانم جانِ همیشگی نیست.
***
گفتم که خیلی زود فهمیدم که مادرم عوض شده و دیگه اون زنی نیست که قبلاً دیده بودم، حالا همه اختیارات رو به دست گرفته بود . دبستانم رو عوض کرد و دیگه فقط معلم موسیقی داشتم، خیلی مقرّراتی شده بود و من برام کلی سخت شده بود که به بازی گوشیهایم ادامه دهم، وقتی که اون روز یک قوطی خالی رو با طناب به دُمبِ یک بچه گربه بستم و قاه قاه میخندیدم، مادرم اومد و من رو برد به یک گوشه، زیرِ درختِ اَقاقیا، با یک تکه ذُغال به دورِ سنگ فرشا یک محوّطه نقاّشی کرد و گفت:۵ دقیقه همین جا میمونی و به کارِ زشتی که کردی فکر میکنی! باز خندم گرفته بود، همین؟! این رو یواش گفتم و خندیدم و نشستم به رویِ سنگ فرشا. …
این قضیه چند بار تکرار شد، یعنی هر کارِ زشتی که میکردم، همین برنامه اجرا میشد، منتهی مادرم خوب سنگفرشها رو میدید، اندازه میگرفت و کم کم از زیرِ درختِ اقاقیا، به کناری میرفت و جایِ دیگری رو خط میکشید، همون جمله رو تکرار میکرد و من حوصلهام سر میرفت ولی زود از بالایِ بالکنِ تالارِ مینا صدایم میکرد و قضیه تموم میشد.
ولی این جریان به جایِ باریک کشیده شد، ماجرا در آن روزِ گرمِ اواسطِ مرداد ماه اتفاق افتاد.
پاهامو کرده بودم تویِ حوض تا خنک بشن، که یک دفعه صدایِ جیغِ دایه جانم رو شنیدم و بلافاصله صدایِ فریادِ مادرم! تا اومدم به خودم بجنبم که ببینم چی شده، مادرم سر از ایوونِ اتاقش به بیرون آورد و داد زد که آآآآ … تو بودی پس، تو بودی! خیلی زود دایه جانم اومد پائین و از من پرسید اگر سنگی، چیزی انداختم اونجا. . به طرفِ اتاقِ گلِ سرخ (اتاقِ مورد علاقهِ مادرم در عمارت بود که در آنجا لباسها، جواهرات و چیزهایی که دوست داشت میگذاشت!)، جواب دادم که نه خیر. . اتفاقا من هیچ کاری نکردم، دایه جانم تعریف کرد که انگاری چیزی، جسمی خورده به جعبهٔ مرواریدها و زنجیرهایِ مادرم و اونها رو از هم دَروندِه! اینو که گفت و مادرم رو دیدم که به طرفم میاومد، رنگم پرید و تا خواستم جیم بشم، مادرم داد زد که هیچ کاری باهات ندارم، بیا بریم همون جایی که خودت میدونی. . . مادرم با یک تکه ذغال یک نقشِ مربع شکلی به رویِ زمین کشید که انقدر کوچیک بود که فقط میتونستم بشینم و بهم گفت که این دفعه ۱۰ دقیقه اینجا میشینی!
باز خیالم راحت شد که بابا ۱۰ دقیقه که چیزی نیست، آلان تموم میشه. . . ولی سخت در اشتباه بودم و خامْ. …
***
آفتاب اِنگاری وسطِ هوا گیر کرده بود و تکون نمیخورد، سنگ فَرشا حسابی داغ بودن و از ناحیه باسَن داشتم سرویس میشدم، از این داغی و از این هوا، حتی دلِ درختِ اقاقیا برام سوخته بود، احساس میکردم که هی دلش میخواد بهم سایه بده ولی، چترِ شاخْ و برگِ قشنگش بهم نمیرسید و مادرم خوب حساب و کتاب کرده بود! احساس میکردم که زمان نمیگذره، هیچ کدوم از اون لحظهها تموم نمیشه، خودم رو سرگرم کردم تا حواسم پرت بشه، چند بار هم دیدم که مادرم به نحوی داره منو میپاد، حتما میدونست که این دفعه منو به دام انداخته تا پشیمون بشم و اینجوری تنبیه!
تشنَم شده بود، خورشید هنوز همون وسط خوابش برده بود، زمان بی حرکت وایساده بود، چشمم به ایوونِ اتاقِ گلِ سرخ بود که مادرم بیاد و صدام کنه ولی نمیاومد، نمی اومد و نمیاومد! اونجا دیگه مثلِ زندون شده بود برام، اون مربعِ لعنتی هی گود میشد و میرفت پائین تویِ زمین و به دورش دیوارهایِ بلندی رو حس میکردم، حسابی مَسخِ اون حال و اون احوال شده بودم، زبونم به تختِ دهانم چسبیده بود و کم کم بغضِ عجیبی گلوم رو فشار میداد، فکرم کار نمیکرد، نفس کم میاوردم و از جام نمیتونستم تکون بخورم که… که یک دفعه یک چیزی نزدیکیهایِ اون سنگ فرشها تکون خورد!
نورِ شدیدی به چشمام میزد و نمیتونستم خیره بشم که صدا از کجا میاد، دقت که کردم. . آره… خودشه… یک زاغِ سیاه بود که از چند پرِ شکستش فهمیدم که این همونی هست که لونشو چند وقت پیش خراب کرده بودم، چند بار از جلوم پرید و رفت تا دورِ عمارت رو چرخ بزنه و تا اتاق گلِ سُرخ رفت و کنار اِیوون نشست، حتما کارِ خودش بود، همین زاغِ مَلعون بوده که این کار رو با مرواریدها کرده!. . دوباره اومد نزدیکم نشست، سنگا داغ بودن، واسه همین طاقت نمیآورد و دوباره میرفت، انگاری داشت بهم دهن کجی میکرد، چند تا فحشِ آبدار بهش دادم، با نوکهای باز بهم نگاه میکرد و من لجم میگرفت، حالا جون گرفته بودم، دیگه هیچ دیواری حس نمیکردم، دیگه هیچ داغیِ هوا هم اذیتم نمیکرد، مادرم که از اون بالا صدام کرد که دیگه میتونم برم، خیلی زود رفتم طرفِ شمشاد ها، همون جای که زاغِ ننه سگ لونه کرده بود، خوب که گشتم کلی چیزی پیدا کردم، شیشه خورده و سنگ ریزههایِ رنگی و براق و صد البته چند مرواریدِ بحرینی که حتما مالِ مادرم بود.
جریان رو براش تعریف کردم و نشونش دادم، هیچ وقت نفهمیدم که آیا حرفم رو باور کرد یا نه! همون وقت هم فهمیدم که مادرم چند دوره آموزش و پرورشی در روان شناسیِ بچهها گذرونده و این تنبیه رو تویِ یکی از مدارسِ ژنو دیده بوده.
اون زاغ از من انتقام گرفته بود و با اون مربعِ لعنتی. . تنبیه روی من اَثر کرد، ولی هنوز وحشتِ اون لحظات رو به یادم که میاد، موهایِ تنم سیخ می شوند و یادِ حرفهایِ مادرم که صد سال عمر کُنه میافتم و خندم میگیره. …
عجب دوره یی و صَد عجب زَمونه یی… یادِش به خِیر!
***
جُنوبِ فرانسه، ژولیه ۲۰۱۱