جمعه ای غمگین و داغ
در تابستانی دور و زشت
زنگی داشتم
از یک دیرینه دوست
صدای گلش میلرزید
گفتا باید ترا ببینم
طی کردم پله های
میانِ فکر و قدمت
بس راهها بین مان بود
گفتگویی آمد در نهایت
گفتا فردا بابد
با استبداد بجنگد
گفتم که این راه
آخر ثمر ندارد
گفتا: تو از گروهِ خائنانی
گفتم: ده ساله دوست هستیم
بعد از ساعتی ملامت
خسته از سرزنشهایش
غمگین از اینکه اعتماد دارد
به یک سازمانِ مسلحِ زیر زمینی
اما ندارد باور به یک دوست قدیمی
گفتم خداحافظ دوست خوبم
آناهید حجتی