یک کنجِ خالی به من بدهید
جایی برای چمباتمه زدن
جایی برای احساسِ بی شتاب و شمردهٔ غم
چیزی که در درون من عوض نمیشود
انگار در درون من یک جنین است
که هرگز به دنیا نخواهد آمد
و هر بار که من در درون خود میگریَم
انگشت سبابهٔ خویش را میمکد
شاید به نشانهٔ همدردی…
اکنون صبح دمیده است
و این شمع به آخرش رسیده است
اما خاموش نمیشود این کلّه شق!
انگار باد صبحگاهی هم حوصله ندارد
آنرا فوت کند
فروردین ۱۳۹۱