(( ریاست بدست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست ))
(سعدی)
هوای سلول گرم و سنگین است. اینجا دستگاه تهویه ی هوا ندارد. اگر هم داشت فرقی نمی کرد. همه چیز به هم ریخته و این به هم ریختگی خیلی بیشتر از بوی نای نامطبوع فضا دل و روده را به هم می زند. مغز آشفته ای که نمی تواند شرایط جدید را درک و حقیقت تلخ لحظات فروپاشیدن ها را باور کند.
قاضی محمدی در سلول راه می رود و مدام با خود حرف می زند. می نشیند، بلند می شود، می نشیند، دوباره بلند می شود. بوی دلزننده ی معده اش توی دهانش پیچیده و کلافه اش کرده است. مدورانه قدم می زند، می ایستد، دوباره قدم می زند. خودش را روی تخت آهنی و درب و داغون توی سلول می اندازد. صدای قژقژ تخت اعصابش را بیشتر خورد می کند. دوباره بلند می شود و می خواهد باز در فضای محدود سلول قدم زدن را از سربگیرد. اما احساس می کند زنجیر بر پاهایش گذاشته اند. نمی تواند قدم از قدم بردارد. می غرد که مغزم از کار افتاده پاهام چرا قفل شدن؟! فایده ندارد. دوباره خودش را روی تخت رها می کند و دوباره صدای قژقژ آهن و فنر و تشک زوار دررفته ی روی آن حالش را بدتر می کند.
قاضی امروز صبح روبروی قاضی ایستاده بود. این دیگر فقط یک احساس نبود. پاهایش را با زنجیر پابند کرده و او را از سلول بیرون آورده و به جای دیگری برده بودند. می گفتند اینجا دادگاه است. باز هم می غرد که دادگاه! این دیگه چه جور دادگاهی یه؟! لعنت به شیطون! مگه میشه اینجا دادگاه باشه؟ پس چرا من پشت اون میز لعنتی نیستم؟ اون کی یه جای منو گرفته؟ کسی به حرفهایش گوش نداده بود. برای صدمین بار مردکی که جای او پشت میز و روی صندلی قضاوت نشسته بود را توی ذهنش مجسم کرد. قاضی! یعنی این لندهور عوضی یه قاضی یه؟ این دیگه چه جور قاضی ای یه؟ حالا عمامه نداشت بدرک خودش هم هیچوقت عمامه بسر نبود اما چرا ریش نداره؟ چرا پیشانی اش داغ زده نشده؟ مگه میشه بدون جای مهر و نشان نماز بدون اون آرم معروف روی صندلی قضاوت نشست و حکم صادر کرد؟! اصلاً چرا اینقدر لباسهاش مرتبه؟ محاله این بتونه یک قاضی واقعی باشه. و این جوانک خوشپوش و عصا قورت داده و با سرو زبون که مدام لبخند می زند و سعی می کند خودش را به او نزدیک کند و می گوید من وکیلت هستم. وکیل! با این کروات سرخ و صورت هشت دست تیغ کشیده اش! بوی ادوکلن اش داشت قاضی محمدی را خفه می کرد و واقعاً دوست داشت دستهایش باز بودند و قبل از همه ی دشمنانش این مردتیکه ای که خودش را وکیل و آن هم وکیل قاضی محمدی می نامید را خفه می کرد. چه غلط ها! از کی تا حالا وکیل ها اجازه پیدا کرده اند توی دادگاه خودشان را آدم حساب کنند. خود قاضی محمدی حداقل برای چهل تا وکیل حکم زندان و بازداشت موقت و شلاق صادر کرده بود. مگر همیشه نمی گفت وکیل ها توی ایران برگ چغندرند؟ مادر مرده هایی که وقتی روبرویش می ایستادند مثل بچه های خطاکار دوم دبستان که جلوی ناظم دبستان می ایستند دست و پایشان می لرزید و تته پته کنان حاج آقا حاج آقا تحویلش می دادند. خوب بود لااقل خودشان خطاکار نبودند و می خواستند از خطاکارها دفاع کنند و حالا امروز یکی از همان برگ چغندرها آمده بود و با آن لبخند مسخره اش ادعا می کرد می خواهد او را نجات دهد و می خواهد برایش تخفیف بگیرد. تخفیف! مثل آتش که آب توی کتری را به جوش می آورد فکر کردن به آن برگ چغندر بی عرضه دوباره قاضی محمدی را به جوش زدن واداشت. با یک حرکت فنری درست مثل ژیمناستکارها از روی تخت جهید و روی پاهایش ایستاد. زنجیر هم پاره شده بود. خشم پاهایش را مانند مغزش آزاد کرده بود و حالا دوباره می توانست شروع کند به قدم زدن. دکمه یقه اش را باز کرد. از روی عادت همیشه آن را می بست. اما حالا که خون توی رگش مثل آب توی کتری بجوش آمده بود این یقه ی لعنتی درست مثل درپوش کتری عمل می کرد و کاری می کرد بیشتر احساس خفگی کند. نگاهی به سراپای خودش انداخت. از آینه خبری نبود. باید صد و هشتاد درجه دور خودش می چرخید تا بتواند کامل همه جایش را ببیند. همه جا بجز صورتش. از دستش جای چشم استفاده کرد. نیاز داشت همه جای خود را حس کند. دستی به سر و رو و ریشش کشید. عجب لباس خنده داری تنش بود. این لباس را همیشه تن مادر مرده هایی می دید که با دستبند و پابند با گردن های خم شده و شانه های افتاده جلویش می ایستادند. یعنی چی؟! این لباس بدترکیب که با پارچه ی ساده و راه راه دوخته شده بود اینجا توی تن او چکار می کرد؟ چه کسی این لباس مسخره را تن او کرده بود؟ باز هم صدای قژقژ توی مغزش راه افتاد و این بار دیگه ربطی به تخت هم نداشت. حتی نتوانست خود را به آن تخت قژقژو بریاند و گوشه ی سلول روی زمین ولو شد و به دیوار تکیه داد و صلوات فرستاد و آیه الکرسی زمزمه کرد و حالش بهتر شد و پا شد و خودش را روی تخت انداخت و باز هم عادت دوران کودکی اش بسراغش آمد. جویدن ناخن هنگام اصطراب. اما دیگر ناخنی برایش نمانده بود چون همه را جویده و به گوشت رسیده بود و این هم از عادت دوران کودکی! کودکی اش را بیاد آورد که چقدر زود گذشت و چقدر بد و عجب دوره ی سختی بود در یک دهات پرت و بی نام و نشان توی آذربایجان با فقر، بی سوادی، پدر دو زنه و همیشه چوب بدست و آماده ی کتک زدن، برادران زرگو و زن پدر نحیف و تهوع آور و در کل خانواده ای با یازده بچه از دو زن جیغ جیغو و پدر که همه را با چوپ کتک می زد و اگر چوب نبود کمربندش را بیرون می کشید با این نگرانی که نکند شلوارش از پایش بیفتد پایین چون مردی نحیف تر از زن دومش بود اما در کتک زدن زن دوم و زن اول و همه ی بچه ها بسیار ماهر و او که به مدرسه می رفت یا جایی مانند مدرسه همان طویله ای که ادعا می کردند مدرسه است و می خواستند بچه ها باور کنند توی کلاس نشسته اند با بچه هایی که مانند معلمشان فارسی را با دردسر حرف می زدند. هنوز ناخن می جوید یا در حقیقت حالا داشت گوشت می جوید اما حالا در سلول بود نه توی آن طویله و معلمی هم در کار نبود تا هنگام رد شدن از کنارش روی دستش بزند و با لهجه بگوید که نجو بچه! معلم! امان از این معلم ها هر چند معلم ها هم ضرب شصتش را تجربه کرده بودند همان هایی که برای دریافت حقوق های معوقه شان اعتصاب کرده بودند و او یادش نمی آمد چند نفر بودند اما دیگر چه اهمیتی داشت؟ یک گله گوسفند! یک گله معلم! یادش نمی آمد برای هر کدام چه حکمی صادر کرد اگر چه حتماً یکی شلاق خورد و یکی زندان رفت و یکی بجای گرفتن حقوق جریمه پرداخت تا زندان نرود یا برود و کمتر بماند یا برود و بماند و شکنجه نشود یا برود و بماند و شکنجه بشود و مورد تجاوز قرار نگیرد یا برود و بماند و شکنجه بشود و مورد تجاوز قرار بگیرد و بدرک! حقشان بود. سر انگشتهایش خونی شده بود چون دندان هایش به جان انگشتهایش افتاده بودند و می دریدند و می شکافتند و پیش می رفتند. دندان ها ترتیب ناخن ها را داده بودند و حالا که سد دفاعی را از بین برده بودند گوشت را می جویدند، گوشت بی دفاع را و میان دندان و ناخن و گوشت و خون جنگ نابرابری بر پا شده بود که یک جنگ تمام عیار بود و دقیقاً یک جنگ نابرابر اما او بله او خود او قاضی محمدی بله او مرد این جنگ های نابرابر بود و اولین جنگ نابرابر برای او هشت سال طول کشید که نابرابر بود یا می گفتند نابرابر است یا برابر بود و نابرابر به نظر می آمد و چیزی شبیه این. هشت سال جنگید و جنگید و جنگید در جنگی که یک پیامد بود و پیامدی که خودش یک پیامد بود و جنگی که پیامد یک انقلاب بود و انقلابی که پیامد یک خستگی بود و خستگی از نبود تنوع بود و زیادی نبودن ها و کمی بودن ها و این همان ملال و خستگی موج آور ویرانگر دریای متطلاطمی بود که همان اجتماع بود و این اولین انقلابی بود که او و بسیاری امثال او را به شهرها راه داد و با نهادهای تازه شکل گرفته آشنا ساخت و وارد آنها کرد و او که یکراست وارد ساده ترین و در عین حال پیچیده ترین نهاد نوبنیاد انقلاب شده بود همان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که چیز زیادی نمی خواست و تنها شرط عضویت ریش بود و آن زمان هنوز پیشانی داغ شده هم نیاز نبود و جنگ که او را آبدیده کرد و او بود که مثل توپ می غرید و مثل تانک پیش می رفت و مثل مسلسل می خروشید و مثل آتش می سوزاند و همه چیز را می سوزاند زیرا او از یک جنس متفاوت بود و خیلی زود خودش را نشان داد تا اول مشهدی باشد و بعد کربلایی شود و در نهایت حاجی لقب بگیرد و حیف که پدرش از تبار اهل حجاز نبود تا عنوان سید هم دریافت کند.
او از قماش دیگری بود که دهاتی گری ذاتی اش خیلی زود رو به ضعف گذاشت و نهایتاً کامل مغلوب جنگ شد، مغلوب خون شد، مغلوب گلوله و سرنیزه چون نه از آن دسته ای بود که فکر حوری و شراب کوثر و ساقی کوثر یک لحظه دست از سرشان برنمی داشت و نه از آن گروهی که عقب حرکت می کردند و هیچ جنازه ای را از ناز و نوازش و لخت کردن و خالی کردن جیب ها و در آوردن انگشتر از انگشت و ساعت مچی از مچ بی نصیب نمی گذاشتند و نه مثل آن مردک حشری کوسخلی بود که یک لحظه نتوانست جلوی خودش را و جلوی لقب پر طمطراق حاجی اش و جلوی خیلی چیزهای دیگرش را بگیرد و به یک بسیجی جان بر کف سیزده ساله که هنوز نه صورتش مو در آورده بود و نه پشتش اما سخت هوس حوری به سرش زده بود تجاوز کرد و آن جوجه ی مادرمرده را توی همان جبهه با یک حوری اشتباه گرفت یا به یک حوری تبدیلش کرد و یا به یک قلمان نو رسیده و نه مانند آن بدبختی که از شدت دندان درد خودش را گوشت دم توپ کرده و جلوی گلوله ها ایستاده بود تا در جایی که دندانپزشکی وجود نداشت با یک تیر دو نشان بخورد و هم از درد راحت شود و هم از جهنم رانده شود.
دانپزشک! دکتر! امان از این دکترها! اما بهتر از آن، لعنت بر این دکترها و مخصوصاً این ایرانی هایشان که سراپایشان دروغ و ریا و کلک پول سوار کردن سر خلق و الله احمق کوچه و بازار است. تعداد شکایت هایی که آدم های ناقص العضو شده بدست این دکترها توی دادگستری مطرح می شد سر به فلک می زد و اصلاً این دکترهای ایرانی خیلی بیشتر از اون بعثی های عراقی مردم ایران را ناقص العضو و علیل کردند و هنوز هم دارند می کنند. ترکش خمپاره ی عراقی ها و تیغ جراحی دکترهای ایرانی هر دوشان دمار از روزگار چشم و کمر این مردم بدبخت درآوردند. ترکش ها بیشتر وقتها به چپ و راست می خورد اما تیغ این جراح ها همیشه درست روی ستون فقرات فرود می آید و چقدر هم ماهرانه و چقدر هم موجه و با دلیل وقتی که مادر مرده ای دیسک کمرش را می شود با تجویز چند هفته استراحت و یکسری کارهای سبک نرمشی روبراه کرد را با هزار دوز و کلک برد و روی تخت اتاق عمل بیمارستان خواباند و پاره پوره اش کرد و خب حالا اگر مشکل نخاع پیدا کرده یا بدشانس بوده و یا قبل از عمل یادش رفته یک مرغ نذر یکی از قدیسین کند و این وسط مثلاً محال بوده که دست جراخ لرزیده باشد یا عطسه اش گرفته باشد یا سرفه کرده باشد و یا قیافه ی مادر زنش بیادش آمده باشد و یا آن مادر مرده هایی که می توانستند کور نشوند اما بزور کور شدند چون آقای دکتر آتیشش زیادی تند بوده و نمی توانسته صبر کنه تا آب مرواید طرف درست و حسابی جلوی نور رو بگیره و دنیا را تیره و تار کنه یا شاید هم طور دیگه ای به ماجرا نگاه کرده که مثلاً اینجا بیمارستان نیست و اینجا پزشکی قانونی است و این یک بیمار بی هوش شده نیست و این یک جسد است و باید کالبد شکافی را شروع کنیم و حالا اگر کمر و چشم هم نبود می شود روی شکم کار کرد و همزمان روی زن و آنهم کجا بهتر از شکم زن ها چون واقعاً جای عجیبی است این شکم زن ها که همه چیز میشه توش فرو کرد و همه چیز هم میشه از توش درآورد و بهترین چیزی هم که این روزها دکترها می توانند از توش دربیارند پوله چون اون شوهر احمق یک چیزی فرو کرده که خیلی راحت فرو رفته اما حالا بخاطر همان فرو کردن که راحت ترین فرو کردن در میان همه ی فرو کردن های دنیا بنظر می آمد (حتی راحت تر از فرو کردن میخ توی دیوار) حالا یک چیز دیگه ای باید فرو کشیده بشه یا فرو بیفتد یا فرو درآید و یا فرار از فرو کند و همینجاست که ارزش شکم زن ها نمودار می شود و معلوم می شود زن که هنگام فرو رفتن نمی ترسید یا کمتر می ترسید یا تظاهر می کرد که می ترسد حالا موقع فرود دادن حسابی می ترسد و واقعاً می ترسد و می ترسد که از ترس بمیرد و اینجا نقش پزشک قهرمان به بهترین شکل نمودار می شود که مرد را بیشتر از هر چیز متوجه ی ارزش پول می کند و بدین ترتیب عمل سزارین یا رستم زاد یا رستمی ین و سزار زاد با صد در صد موفقیت بدون آن درد وحشتناک زن آزار انجام می شود و پول به حساب بانکی دکتر می رود و بچه به آغوش زن.
قاضی محمدی زیر لب به دکترها فحش می دهد و در ذهن آشفته و تاریکش سوگند نامه ی بقراط را زیر سوال می برد و بعد ابتدا یک ریشخند و پس از آن یک زهرخند و بعد یک تف محکم و آبدار روی کف سلول و پرتاب واژه ها که کاش نسخه ی ایرانی شده ی این سوگند نامه ی مسخره ی بقراط رو برمی داشتند تا لااقل توی ایران دکترها مجبور نشوند این بزرگترین سوگند دروغ تاریخ علم را بیان کنند که کلاهی گشادتر از این سوگند نامه ی بقراط سر تاریخ علم نرفته و دیگر نخواهد رفت و بعد باز به یاد زن افتاد با شکمش و او که زیادی تنوع طلب بود و این که زیادی فکر قشنگی بود و کمی آرامش می کرد چون حس جالبی بود درست مثل اینکه توی رختخواب داشت با یک حوری زمینی لاس می زد و خاطرات رنگارنگش را بیاد می آورد و می پرسید کدومشون بهتر بود؟ و کدوم با حال تر بود؟ و کدوم بیشتر حال می داد؟ از اون دوتا زن عقدی و شش تا زن صیقه ای که سه تا رو توی قم صیقه کرده بود و سه تا رو هم توی مشهد در شش سفر زیارتی و در هر شش سفر زیارتی یک زن صیقه ی شش ساعتی و او که در کل قمی ها را به مشهدی ها ترجیح می داد چون سربزیرتر بودند و کمتر توی کارش دخالت می کردند اما مشهدی ها ناخالص بودند و از همه جای دنیا جمع شده و اومده بودند اونجا تا بازار رقابت حسابی داغ داغ بشه و عرضه و تقاضا حداقل توی این یک قلم جنس اینجا توی ایران معنا پیدا کنه و همه ببینند که متقاضی ها هم مثل اجناس گوشتی و متحرک رنگارنگ دور و اطرافشان رنگارنگ و مختلف هستند و هنوز هم هستند و همچنان خواهند ماند چون وقتی یکی گند میزنه اون هم گندی که از زمین میرود تا آسمان یا از آسمان می آید روی زمین به این سادگی نمیشه درستش کرد اما اینجا توی این سلول لعنتی فقط باید گفت مرده شور هرچی زن رو ببرند با آن شکم هایشان که هیچکدامشان هیچوقت نشان نداند که از ته دل او را دوست دارند مخصوصاً اون دوتا زن عقدی که ده برابر هر دو زنی که پدرش داشت غر می زدند و توقع های عجیب و غریب داشتند و هوس هایی که فقط با پول برآورده می شد و او باید همیشه آماده ی پرداخت می بود. جز یک زن و آن زنی که هیچ چیز از او نگرفت و شکمش را مجانی به او دادند تنها شکمی که او هرگز نرمی و گرمی و سفیدی آن را از یاد نبرد چون یک پرداختی ویژه بود و یک هدیه ی زمینی در شب یک عملیات آسمانی که عملیاتی بود که زمینی ها بر علیه همدیگر انجام می دادند و آسمانی ها برایشان کف می زدند تا تشویق باشد و تشویق که بیشتر برای دل دادن و پرورش شجاعت بود و نشان دادن راه هایی که به بهشت می رفتند همان راه هایی که یکراست رزمنده گان جان بر کف را می رساندند به بهشت اما سرتاسر این راه ها را بعثی ها که فرزندان مالک دوزخ بودند و نمی خواستند بگذارند رزمنده گان جان بر کف یکراست و بدون دردسر راهی بهشت و هم آغوش حوریان شوند مین گذاری کرده بودند و مین همان مانع بزرگ میان زمین و بهشت و شهید و حوری بود یا شاید نه یک مانع بلکه راه میانبر برای هر چه زودتر رسیدن به بهشت برین دقیقاً مانند چیزهایی که روی سر بعضی دیگر از رزمنده گان قرار داشت و پارچه های تو در توی پیچیده شده دور چیزی بود که خیلی شبیه سر انسان بود اما انسان نبود چون هرچی بود انسان نبود و آنها انگار اسمشان عمامه بود اما آن زن در آن شب پیش از عملیات شبیه یک انسان بود در یک همخوابگی گرم و آتشین و التماس هایی که برای نجات از مرگ از دهانی خارج می شد که او لبهای سرخ و گوشتالوی متصل به آن را می مکید و کارهای دیگری که برای اولین بار انجام می داد و او که در اوج لذت دیگر چیزی نمی شنید تا فردا که هوا هنوز تاریک بود و خیلی هم تاریک بود اما قرار بود بزودی روشن شود نه با طلوع خورشید که با آتشی که انسان می افروزد و با آن خویشتن را می سوزد و صدای رگباری که او احساس می کرد از پشت سرش از پشت جبهه می شنود و کامرانی شب گذشته اش را بیادش می آورد با آن شکم نرم و گرم و سفید و صدای رگباری که قطع شده بود و باز هم یک چیزی توی آن شکم نرم و گرم و سفید فرو کرده بودند و حتماً از آهن بود و خیلی هم داغ و درنتیجه دیگر آن شکم نمی توانست نرم و گرم و سفید باشد و حالا فقط می توانست قطعات پاره پاره شده ی گوشت باشد سرد و سرخ از خون و او می دانست تنها یک شکم نبود که پشت جبهه پاره می شود و به تعداد سنگرها و فرمانده هان رزمنده حالا که عملیات شروع شده بود آن عقب آنجا در پشت جبهه شکم های نرم و گرم و سفید زیادی پر می شد از آهن از چیزی که اصلاً نرم نبود اما خیلی گرم بود.
یاد سنگرها و همسنگرهایی افتاد که مردند یا ماندند یا ماندند و مردند و یا مردند و ماندند و حالا توی این سلول در تنهایی محض آرام آرام خیلی چیزها داشت یادش می آمد مثل آن ترانه ای که دوستش داشت و گهگاه با همسنگرها توی سنگرها دم می گرفتند و شروع می کردند به خواندن و خندیدن و تسبیح انداختن و باز هم خواندن که...
یک شبی در سنگرم
هوس کون زد بر سرم
ای خدا خاک بر سرم
ای خدا خاک بر سرم
شلوارو دادم پایین، کردم کون همسنگرم
ای خدا خاک بر سرم، ای خدا خاک بر سرم
صبح که شد دیدم فرمانده بود همسنگرم
ای خدا خاک بر سرم، دستور داد کونم
بزارن مسلمین، ای خدا شانسو ببین
ای خدا خاک بر سرم، ای خدا شانسو ببین
و ترانه های مبتذل دیگری که محال بود دوباره و پس از گذشت سال ها بیادش بیایند و خاطرات جبهه و خاطرات جنگ همان جنگی که سودش برای او و همپالکی هایش خیلی بیشتر از قرن ها صلح بود و اینکه جنگ یعنی فرصت و او مرد فرصتها بود و جنگ و سپاه و پاسدار و بسیج را خوب می شناخت و روزی را بیاد می آورد که مردک بظاهر ادیبی را محاکمه می کرد و آن لحظه ای را که مردک به خود جرات غریدن داده بود که شما زیباترین و اصیل ترین واژه های پارسی همان واژه های زینت بخش شاهنامه همین سپاه و پاسدار و بسیج را به گند کشیده اید و دهان مردک سزاوار بود که بی دندان شد و دندان هایش را با انبر بیرون کشیدند و باز هم خاطرات جنگ و روزگاری که در سنگر می نشست و کتابهای حقوق و جزا را ورق می زد و دوست داشت روزی قاضی شود و قاضی القضات جهان اسلام حجت و الاسلام خلخالی را الگوی خود می پنداشت همان اسطوره ای که در کمتر از پنج دقیقه یک اتوبوس از مجرمان و خاطیان و خرابکاران را سوپرمندانه و نه در یک سالن و از پشت میز و نشسته بر صندلی قضاوت که در حیاط یک پاسگاه پرت در محیطی دور افتاده محاکمه می کرد و مو را از ماست بیرون می کشید یا مو توی ماست می ریخت یا ماست دور مو می پاشید زیرا قیافه شناس بود و دقیقاً قیافه شناس ترین قاضی القضات جهان اسلام و این آخرین و جدیدترین روش محاکمه توی دنیا شد تا شصت مجرم را در دو ردیف مقابل هم ایستاده نگهدارند تا قاضی القضات بزرگ از میان دو ردیف در کمتر از پنج دقیقه عبور کند و با انگشت به متهم ها اشاره کرده و به اولی بگوید تو برو اون ور و به بعدی بگوید تو بیا این ور و بعد که هر دو دسته از هم جدا شدند حکم نهایی صادر می شود که این وری ها همه آزاد و اون وری ها همه اعدام و این می شود نماد پاسداران اسلام و قاضیان اسلام از نوع ایرانی اش و از نوع انقلابی اش و از نوع انقلاب ایرانی اش و انبوهی عظیم از مخالفان انقلاب و مبارزانی که روزی ده بار انقلاب را در میدان سخت وراجی شکست می دهند و از بین می برند و روی ویرانه های آن ایران آزاد می سازند و خود رهبران خردمند سرزمین آریایی شان می شوند تا خیال و اوهام ارزشی پیدا کند و نام ها بمانند همه نامی همانند مبارزان و از میانشان سلطنت طلب هایی که از طلبه های حوضه های علمیه بی سوادتر و خرافاتی ترند و چپ های کمونیست و چپ های غیر کمونیست که همه با هم می خواهند تعریف غیر کمونیستی از کمونیست بدهند و جمهوری خواهان سبک آلمانی که عراق را مثال می زنند و جمهوری خواهان مدل آمریکایی که افغانستان را نمونه می آورند و او که دست بر گوش می گذارد و فریاد می کشد خفه شید لعنتی ها اگر خودتان فهمیدید چه می خواهید ما صاحبان و نگهداران انقلاب هم خواهیم فهمید چه می خواهیم و در کنار اینها انبوهی از مخالفان داخلی جمعی سوسول بی اراده که کمپین یک ملیون امضاء تشکیل داده اند و دور خود می چرخند و توی چرخ گوشتی سیاست چرخ می شوند و آنهایی که بحث قانون و ضد قانون می کنند و هزار دلیل به هم می بافند که بدبختی این کشور نه از بی قانونی که از بد قانونی است و این که اینجا اجرا می شود قانون نیست و خودش ضد قانون است و این هم از قانون و ضد قانون و آن جوانک مو بلند ابرو برداشته و هفت قلم آرایش کرده که هر مردی با دیدنش واجب الغسل می شد و تا دست نمی کشید نمی فهمید مرد است یا زن با آن حرف زدن زنانه اش که می ایستد و از قانونی بودن و صلح آمیز بودن کمپین یک ملیون امضاء حرف می زند و از قاضی محمدی پاسخ می شنود که اوه! اوه! کمپین یک ملیون امضاء! تو هم یکی از آن یک ملیون هستی؟ و مردک اصرار دارد که یک مرد است و از حقوق زنان دفاع می کند و فقط خواهان برقراری حقوق بشر و یا حقوق حشر و یا حقوق بشر و حشر و یا حقوق حشر و بشر و یا حقوق بشر حشری و یا حقوق حشر بشری و چیزی مانند اینها است و احمق و هزاران احمق مانند او هنوز نفهمیده اند خاک بر سر مملکتی که قرار است با امضای یک ملیون زن رنگ به رنگ شود و رنگ و رویی به خود بگیرد و این می شود نماد تجدد و روشنفکری احمق ترین نژاد دنیا و او که هم یک قاضی است و هم یک پاسدار شماره یک باید به همه ی این مهملات بخندد و می خندد چون دلیلی برای نخندیدن وجود ندارد چون این مبارزه ی مدنی مشتی آدم خل و چل نبود که او را راهی این سلول کرده بود بلکه همانهایی که منصب دادند همانها هم منصب از او و همپالکی هایش از رئیس ها گرفته تا مرئوس ها و حتی رئیس کل با عمامه ی سیاه گرفتند تا باز هم قشر تازه بدوران رسیده ای ظهور کند و پا جای پای قبلی ها بگذارد و یا پا روی پای آنها بگذارد و یا پا روی گلوی همه بگذارد آنقدر بفشارد تا راه هوا مسدود شود و این یعنی استبداد نه آن چیزی که گمان می کنند دیکتاتور دیکته کرده و ملت نوشته و از حفظ چهچهه می زند چون بستن راه هوا خودش یک تخصص مهم است و متخصص نیاز دارد درست مانند خود او که با پا لگد به شکم یک ردیف محکوم به اعدام طناب به گردن انداخته شده می کوبید و آنها را در جایی که شبیه سالن نمایش بود حلق آویز می کرد زیرا جنگ تمام شده بود و آن جنگ کوچکتر از این بود که جهاد اکبر باشد و اینجا توی این سالن نمایش باید جهاد اکبر راه انداخت با لگد کوبیدن به شکم یک ردیف محکوم به مرگ که طناب دور گردنشان انداخته اند با دست های بسته و منتظرند تا او از نفر اول شروع کند و با هر لگد یک نفر را میان زمین و آسمان معلق سازد و وقتی آخرین لگد را می کوبد با افتخار برگردد و به دست و پا زدن ها و کش و قوس دادن های بدن هایی که مانند مرغ های سر بریده ی آویخته به چنگگ های متحرک کشتارگاه در حال جان کندن هستند اما برخلاف آن مرغها سر جایشان ثابت مانده اند و جان می کنند و قتل عام می شوند نگاه کند و شادی کند که با هر لگد خود را به صندلی قضاوت نزدیکتر کرده تا از جایگاه جلادی به جایگاه داوری برسد و اینجا می تواند بشیند و خاطراتش را بنویسد و از سپاه پاسدارانی بنویسد که در ابتدا یک کپی برداری ناشیانه از چریکها و ارتشهای نامنظمی بود که کار خود را با برنامه های چریکی و پارتیزانی شروع می کردند و در نهایت به ارتش سرخ شوروی و ارتش سرخ چین و ده ها ارتش انقلابی و کمونیستی و شبه کمونیستی تبدیل می شدند و نام ارتش می گرفتند تا واقعاً هم ارتش باشند و هیچ شباهتی به سپاه پاسداران ایرانی نداشته باشند که با کارهای چریکی و پارتیزانی شروع کرد اما هرگز تغییر ماهیت نداد و تبدیل به ارتش ملی نشد تا او هم پاسدار بماند و هم قاضی شود و گهگاهی هم دژخیم و این نمادی است برای همه چریکها و پارتیزان ها در سرزمین های بی ثبات دنیا.
در سلول باز می شود و دو مرد تنومند سراپا سفید پوش داخل می شوند و قاضی محمدی می خزد به گوشه ی تخت و ترس در نگاهش موج می زند و دلش می خواهد فریاد بزند اما تجربه به او ثابت کرده پاسخ فریادش مشت و سیلی خواهد بود پس ناگزیر می پذیرد یک آمپول درد آور و گاو افکن و چندین و چند قرص رنگارنگ و یک لیوان آب که توی حلقش می ریزند و چند تا فحش پشت سر آن و باز به یاد می آورد آن قاضی بدون نشان مهر بر پیشانی و بی ریش و آن وکیل خوشپوش و کروات بسته و دیگر نه چندان شبیه برگ چغندر و این دو پرستار خشن و نیرومند و این سلول و آن سلول و باز هم این سلول و اینکه آدمها خیلی با هم متفاوتند اما سلول ها همه شبیه هم هستند همه دلتنگ و ملال آور.
(( گویا قلم بود که می نوشت و نه او ))
(( تقدیم به تمامی از بین رفته هایی که حتی نفهمیدند دژخیم هستند یا قربانی، قربانیان جهل قربانیان همیشگی این سرزمین ))
پایان
داریوش آزادمنش
Recently by Dariush Azadmanesh | Comments | Date |
---|---|---|
برده (6) | 1 | Aug 25, 2010 |
برده (5) | - | Aug 20, 2010 |
برده (4) | - | Aug 16, 2010 |