برده (5)

بیا ژولیو، بیا! امروز می خواهم به یک جای جالب بروم

Share/Save/Bookmark

برده (5)
by Dariush Azadmanesh
20-Aug-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش پنجم

شب زیبایی بود. ژولیو از قدم زدن خسته شده و با گامهای آرام بسوی اتاقش می رفت. کاخ دو کتابخانه داشت و اتاق ژولیو درست برابر یکی از کتابخانه ها بود. قرار بود در همین کتابخانه دوباره به تدریس ماه آفرید سرگرم شود. به همین خاطر قبلاً از آن دیدن کرده بود. ولی هنوز کارش آغاز نشده و بی صبرانه انتظار می کشید. درهای کتابخانه و اتاق ژولیو، هر دو رو بداخل سالن بزرگی باز می شدند که در انتهای آن پلکانی بزرگ موجود بود. این پلکان آن قسمت از کاخ را به طبقات بالایی متصل می کرد. در طبقات بالا خوابگاه های جاماسپ، اعضای خانواده اش و مهمانان عالی رتبه قرار داشتند. در واقع ژولیو آنقدر برای خود احترام و اعتماد جلب کرده بود که اتاقی در گذرگاه خوابگاه های اعضای خانواده به محوطه ی باز بیرون کاخ در اختیارش قرار داده بودند. البته به او بعنوان یک دبیر نگریسته و این تا حدودی عادی بود یک دبیر قابل اعتماد اتاقی در برابر کتابخانه داشته باشد.

ژولیو در اتاقش را گشود و پا درون آن گذاشت. نخست روشنایی اتاق او را متعجب کرد. ولی بلافاصله عشق و عاطفه جای تعجب را گرفت. شاهزاده خانم برکناره ی تختخواب نشسته و لبخندی بر لب داشت. بی شک او بود که چراغ کم نور شب را پیش از ورود ژولیو به اتاق روشن کرده بود. پس از ماه ها شاگرد زیبایش را می دید. زیباتر از همیشه بنظر می آمد. پیراهنی آمیخته با رنگهای مشکی و سرخ آتشین و دامنی به رنگ آبی بر تن داشت. ژولیو گامی به جلو نهاده در را پشت سرش بست. عاشق و حیران بود. ماه آفرید از جا برخواسته با لحن ملایم و دلنشینش گفت:

- زنده برگشتی پسر. تو را دوست دارم.

دهان ژولیو از تعجب باز ماند. ماه آفرید این حرف را به زبان او، به زبان رومی ها و به آن خوبی بیان کرده بود. شنیده بود دختر جوان پس از رفتن او به شرق یک استاد کهنسال مسلط بر زبان و ادبیات روم را بخدمت گرفته اما انتظار نداشت پیرمرد تا آن اندازه در آموزش زبان به دختر جوان موفق عمل کرده باشد. ماه آفرید برخواسته بر پا ایستاد. ژولیو آرام پیش رفته در برابر او ایستاد. صورتش را جلو برد اما لحظه ای درنگ کرد. دختر امتناع نکرد. ژولیو گونه ی لطیف او را بوسید. آنگاه گامی به عقب برداشته چشم در چشم به او خیره ماند. ماه آفرید دوباره روی تخت نشسته با اشاره ای ژولیو را نیز به نشستن دعوت کرد. شاهزاده خانم حالا دیگر به پارسی سخن می گفت:

- بعد از رفتنت یک آموزگار با تجربه گرفتم. خوب می توانم حرف بزنم مگر نه؟

ژولیو تایید کرد. شاهزاده خانم در چند ماه گذشته خوب آموزش دیده بود. پس از رفتن ژولیو او دیگر به یادگیری زبان و فرهنگ روم تنها بچشم یک تفریح ساده نمی نگریست. دوست داشت زبان سرزمین ژولیو را بیاموزد و با علاقه و تمایل و پشتکار چنین کرده بود. با این حال به ژولیو گفت:

- ولی می خواهم بدانی جز وقت درس دادن هرگز حق نداری با من به زبان رومی ها حرف بزنی. زبان شاهزادگان همیشه پارسی است!

ماه آفرید ساعتی را پیش ژولیو گذرانده بعد برای ترک کردن او از جا برخواست. ژولیو انتظار داشت دختر زمان بیشتری را با او بگذراند. شاهزاده خانم این خواهش را در چشمان او خوانده و لبخند بر لب سری تکان داده گفت:

- نه! برای امشب کافی است. از این به بعد شبها خودم به دیدارت می آیم.

راست می گفت. کار ساده شده بود. حالا اتاق ژولیو جایی قرار داشت که او خودش می توانست براحتی به دیدارش بیاید. این عالیترین وضعیت برای هر دو بود. بعد از ظهر روز بعد نخستین جلسه ی تدریس توی کاخ جدید در آدیابن برگذار شد. اما ژولیو ناچار شد بیشتر وقت از آنچه که در شرق دیده و کرده بود برای دختر جوان تعریف کند و تا چند روز وضع به همین ترتیب بود. تنها آنگاه که ماه آفرید پذیرفت پسر جوان دیگر چیزی را ناگفته نگذاشته و هر آنچه در خاطر داشته برایش تعریف کرده حاضر شد او را رها کند تا دوباره به آموزش زبان و فرهنگ روم بپردازد.

بهار از میانه ی خود گذشته بود. دو روز بود ژولیو جوان بلند قد و لاغر اندامی را در کاخ فرمانروایی آدیابن می دید. مرد جوان هم سن و سال بهمن بود و بیشتر اوقاتش را هم با شاهزاده ی جوان می گذراند. ژولیو از همان دیدار اول احساسی مبهم نسبت به او در خود یافت. مرد جوان برخلاف بهمن آرام و بی سرصدا بود. هر گاه که ژولیو او را با بهمن می دید شاهزاده سخنگو بود و جوان بیچاره شنونده.

ژولیو آن شب چفت پشت در را نینداخته بود. شبهایی که قرار می شد ماه آفرید بدیدارش بیاید در را باز می گذاشت تا شاهزاده خانم براحتی و بدون معطلی وارد اتاق شود. اوایل نیمه شب بود که دختر جوان داخل اتاق شده پس از بستن در چفت پشت آن را انداخت. ژولیو به نشانه ی احترام بلند شده اما ماه آفرید لبخند زنان و با اشاره ی دست از او خواست بر جایش بنشیند. پس از کمی پراکنده گویی شاهزاده خانم از ژولیو پرسید:

- تا حالا بابک را دیده ای؟

- بابک کیست؟

- پسر عمه ام است. دو روز است به اینجا آمده.

سرانجام ژولیو فهمید آن جوان آرام و سر به زیر کیست. پس نامش بابک و خواهرزاده ی جاماسپ است. ژولیو با تکان سر به دختر جوان پاسخ مثبت داد.

- می خواهم تا جایی که می توانی با او دوست شوی. هر چه زودتر و هر چه بیشتر به او نزدیک شو.

ژولیو تعجب کرد.

- چرا چنین درخواستی می کنی؟! او یک شاهزاده است. تا زمانی که خودش نخواهد من چطور می توانم به او نزدیک شوم؟

دختر جوان به خشم آمده گفت:

- تو که براحتی می توانی از هر کسی دلربایی کنی. باید با او روابط دوستانه برقرار کنی.

نگاه شگفت زده ژولیو دختر را بیشتر خشمگین کرد.

- در ضمن این یک درخواست نیست. یک دستور است که باید اطاعت کنی.

آنگاه برخواسته تا اتاق را ترک کند. ژولیو شتاب زده پرسید:

- برای چه به اینجا آمده؟

- برای من!

- آه که اینطور! پسر عمو نشد پسر عمه! خب ردش کن.

- پدرم اصرار دارد. خیلی هم مصر است. این بار نتوانستم راضی اش کنم مرا به حال خودم رها کند.

ژولیو به شوخی گفت:

- خب پس نفرینش کن! شاید این هم مثل آن یکی نامزدت به جنگی برود و برنگردد.

شاهزاده خانم لبخندی بر لب آورده گفت:

- تو فقط با او دوست شو.

سپس گام برداشته به طرف در اتاق رفت. ژولیو بدنبالش روان شده مانند همیشه قبل از بیرون رفتن او نگاهی به داخل سالن و روی پلکان انداخت تا هر دو از خلوت بودن آنجا اطمینان یابند.

ماه آفرید اتاق ژولیو را ترک کرده او را سر در گم و اندیشناک تنها رها کرد. نمی دانست دختر جوان چه اندیشه ای در سر دارد اما خوب می دانست او بی پرواست و ممکن است دست به هرکاری بزند. اکنون به این فکر می کرد که چگونه می تواند خواسته ی شاهزاده خانم را اجرا کرده با خواستگار او طرح دوستی بریزد.

روز بعد اما مشکل خود به خود حل شد. بابک می خواست به آتشکده برود و نیاز به یک راهنما داشت. برای این کار ژولیو را در اختیارش گذاشتند. در طول راه شاهزاده خودش سر سخن را باز کرده از ژولیو چیزهایی درباره ی اوضاع جغرافیایی و اجتماعی آدیابن پرسید. البته او خود همه چیز را می دید و با همه کس هم در این باره حرف می زد. حتی روز پیش با بهمن به شکارگاه هم رفته بود. با این همه دوست داشت در مورد آدیابن بیشتر بداند. ژولیو بسرعت دریافت مرد جوان از او خوشش آمده. حتماً بهمن هم از او برایش تعریفها کرده بود.

مدت زیادی طول کشید تا شاهزاده از آتشکده خارج شده به ژولیو که زیر درختی تناور نشسته بود بپیوندد. ژولیو برخواست اما نشستن شاهزاده زیر سایه ی درخت او را ناچار کرد دوباره بنشیند. بابک بشاشتر و سرزنده تر از قبل نشان می داد. گویی نیرویی جدید در او دمیده شده بود. ژولیو دانست این جوان شخصیتی بسیار مذهبی دارد. شاهزاده از هوای خوب آن روز تعریف کرده درختی که زیر آن نشسته بودند را نیز ستایش کرد. آنگاه زمزمه وار دعایی زیر لب خواند که ژولیو چیزی از آن نفهمید. شاهزاده چند پرسش خصوصی از زندگی ژولیو پرسید و ژولیو بطور کامل پاسخ داد. همه چیز جور شده بود. بی آنکه زحمتی بکشد توانسته بود با این نجیب زاده ی جوان دوست شود.

در راه بازگشت هیچ سخنی میان آنها مبادله نشد. ژولیو چند بار خواست به خود جرات داده از مرد جوان بپرسد تا چند روز در آدیابن و کاخ جاماسپ می ماند اما هر بار سخن بر زبانش گیر کرده از دهانش خارج نشد. بابک کم حرف می زد اما خوب حرف می زد و مانند بیشتر ایرانیان بیهوده گویی نمی کرد! اگر سوالی می پرسید پرسشش سزاوار پاسخگویی بود زیرا چیز عجیبی نمی پرسید.

شب ژولیو جریان رابطه برقرار کردنش با بابک را برای ماه آفرید بازگو کرد. دختر جوان با بی تفاوتی با ماجرا برخورد کرد. گویی ژولیو تنها یکی از وظایف خود را انجام داده. اما به او تاکید کرد باز هم بیشتر خودش را به خواستگارش نزدیک کند.

چند روز دیگر گذشت و در این مدت ژولیو دوبار دیگر بابک را در رفتن به جاهای مورد نظرش همراهی کرد. اکنون ژولیو هم از این شاهزاده ی جوان خوشش آمده بود. او دارای خصلتی بود که در اشراف و نجبای ایرانی کم دیده می شد و آن تواضع بود. حتی یک روز صبح بابک خودش شخصاً در اتاق ژولیو را کوبیده هنگامی که ژولیو در را گشود شاهزاده وارد اتاق شده ساعتی را همراه با او آنجا گذراند. بابک یک تاریخدان بسیار خوب بود. او همه چیز را درباره ی تاریخ سرزمین پارسها می دانست و جالب آن بود که سعی نمی کرد واقعیات را با افسانه درهم بیامیزد. از تاریخ روم نیز اطلاعات خوبی داشت که از دانسته هایش در گفتگو با ژولیو بهره می برد. پیدا بود عاشق بحث های تاریخی و مذهبی است و هرگز از این نوع گفتگوها خسته نمی شود. پس طبیعی بود که هرگاه با بهمن همراه می شد آنطور ساکت و خاموش می ماند. برای جوانی پایبند مذهب و با دانش مانند او گفتگو کردن با بهمن چندان نمی توانست دلپذیر باشد. اقامت بابک در آدیابن تقریباً بیست روز طول کشید و در این مدت ژولیو بارها او را ملاقات کرد. بهار در حال پایان یافتن بود که شاهزاده کاخ جاماسپ را ترک کرد اما ژولیو می دانست در آینده ای نزدیک دوباره باز خواهد گشت زیرا باید میان او و ماه آفرید پیوندی مهم انجام می گرفت.

یکی از شبهای گرم اوایل تابستان بود. ماه آفرید در اتاق ژولیو و روی تختخواب او داراز کشیده و به سقف خیره شده بود. ژولیو کنار پنجره ایستاده و آسمان را تماشا می کرد. ماه آفرید با لحنی آرام اما آمیخته به خنده پرسید:

- آن بالا چه می بینی؟

ژولیو لبخند بر لب رو سوی او برگردانده گفت:

- هیچی! دیدنی ها همه روی زمین هستند!

سپس گام برداشته به طرف تخت رفته بالای سر دختر جوان ایستاد. هر دو لبخند بر لب به چشمان یکدیگر خیره شده بودند.

- مرا ببوس.

- کجایت را ببوسم؟ پایت را؟ دستت را؟ یا موهایت را؟

- لبهایم را.

ژولیو خم شده دهان بر دهان دختر چسباند. اما آن قدر افراط کرده کار را طول داد که نفس دختر بند آمده با خشونتی زنانه که آرام و دلپسند بود او را از خود راند. ماه آفرید برخواسته روی کناره ی تخت نشست. ژولیو نیز کنار او قرار گرفت. پس از سکوتی کوتاه دختر جوان به حرف آمده گفت:

- هنوز هم هوس جنگیدن داری؟

ژولیو با تعجب به او نگاه کرد.

- جنگ! خب اگر پیش آید چرا که نه!

- دیوانه ی وحشی! پس از آدم کشتن خوشت آمده!

- خب اگر دشمن باشند چه ایرادی دارد؟

ماه آفرید بی اختیار به خنده افتاد. صورتش را به ژولیو نزدیک کرده آرام گفت:

- دشمنان اینبار رومی هستند.

جا خوردن ژولیو آنقدر آشکار و مسخره بود که دختر جوان باز هم نتوانست از خندیدن اجتناب کند.

- بیچاره پدرم! بد زمانی فرمانروای آدیابن شد. این روزها مشکلاتش خیلی زیاد شده اند. نرسی خیلی بیمار است و وضعیتش پدر را نگران کرده. این پسر بدبخت از ابتدای تولدش مردنی بود! خبرهایی که از روم می رسد و نگرانی های شاه از بابت ارمنستان تنگناها را بیشتر کرده. می گویند توی ارمنستان شورش شده و رومی ها دوباره بعضی جاها را با کمک شورشی های ارمنی گرفته اند و آنجاها پادگانهای زیادی ساخته اند. گویا امپراطور جدید روم لشکرهای رومی را بطرف ارمنستان فرستاده. اگر این مطالب حقیقت داشته باشند معنایش فقط می تواند شروع شدن دوباره ی یک جنگ بین ایران و روم باشد.

ژولیو سعی کرد موضوع جنگ را فراموش کند. این مسئله بنظرش بعید می آمد. روم هنوز دوران نقاهتش را سپری می کرد.

- گفتی برادرت بیمار است؟

- خیلی هم زیاد.

تصویر آرام و ناتوان شاهزاده ی نحیف و همیشه ساکت در ذهن ژولیو نقش بست. اگر چه زیاد او را نمی دید اما دلش برای او سوخت. نوجوان نگونبخت همیشه بیمار بنظر می رسید. بسیار بی سر صدا و بی رمق بود. ژولیو شک داشت او در تمام عمرش یک روز توانسته باشد تنها دویست گام راه برود. معمولاً یا ایستاده بود یا نشسته و هیچگاه هم بدون پرستار و خدمتکار ویژه دیده نمی شد.

چهار روز بعد خبر مرگ نرسی در کاخ منتشر شد. ژولیو عمیقاً از مرگ پسرک متاثر گشته تا حدی که شدت تاثرش موجب تعجبش شده بود. در برابر آن همه صحنه های مرگامرگی که در میدان های جنگ دیده بود شنیدن خبر مرگ یک کودک آن هم در بستر نباید چندان تحت تاثیرش قرار می داد. شاید غم او از این بود که پسرک در بستر و نه در میدان جنگ مرده است. مرگ در بستر ترحم انسان را برمی انگیزد اما مرگ در میدان نبرد چنین احساسی ایجاد نمی کند! جنگاور خود به پیشواز مرگ می رود و در هنگامه ی جان دادن جان نیز می گیرد. مرگ یک جنگاور ترحم هیچ کس را بر نمی انگیزد.

غم و اندوه بر فضای کاخ حاکم بود اما هیچکس در مرگ شاهزاده ی نوجوان شیون و زاری نمی کرد. شیون و گریه برای مردگان در میان ایرانیان جایز نبود و گناه شمرده می شد. جاماسپ با وجود درد و ناراحتی از دست دادن فرزند ناچار بود مانند سابق با جدیت و پشتکار به اداره ی امور ایالت زیر فرمان خود پرداخته و همه چیز را زیر نظر داشته باشد.

ظهر یک روز گرم به شاهزاده اطلاع دادند میان ساکنان یک آبادی مسیحی نشین با ساکنان آبادی همسایه ی آنها که عمدتاً زرتشتی بودند درگیری شدیدی درگرفته. شاهزاده بلافاصله بهمن را با تعدادی سرباز سوار به مکان آشوب زده گسیل کرد تا اوضاع را به حالت عادی برگردانند. بهمن ژولیو را هم با خود همراه برده بود. هر دو آبادی در ساحل راست یک رودخانه کوچک و تقریباً نزدیک هم قرار داشتند. هنگامی که آنجا رسیدند متوجه شدند شدت زد و خورد و آشفتگی خیلی بیشتر از آن است که با شمار کم سربازانشان بتوانند آن را آرام کنند. ساکنان آبادی مسیحی نشین که تعدادشان بسیار بیشتر از زرتشتی ها بود بطور کامل بر آنها غلبه کرده اما کار به همین جا ختم نشده بود. تمام خشم فرو خفته ی مسیحیان پس از این پیروزی طغیان کرده و موجب شده بود دشمنان شکست خورده ی خود را که در حال گریز بودند تعقیب کرده با ورود به آبادی آنها شروع کنند به کتک زدن پیر و جوان و زن و کودک و غارت و تاراج اموالشان. بهمن فوراً پیکی به کاخ فرستاده برای جاماسپ پیام فرستاد درگیری از حالت دعوا به شورش و سرکشی تبدیل شده و فرمانروا اگر خواهان سرکوب آشوب است باید سربازان بیشتری برایش بفرستد. دو ساعت بعد نیروی کمکی که شاهزاده درخواست کرده بود در اختیارش قرار گرفت و او نیز با شدت عمل زیاد وارد صحنه شده ظرف ساعتی آنچه که خود شورش مسیحیان می پنداشت سرکوب و آرام کرد. پس از آن پیش از هر تصمیمی می خواست علت اولیه ی آغاز آن دعوای بزرگ را بداند. علت شروع درگیری بسیار مسخره و خنده دار بود. مسئله آن بود که آنروز، روز جشن تیرگان بود و زرتشتیان رسم داشتند در چنین روزی کنار رودخانه آمده آب تنی کرده ضمن پختن گندم و میوه و خوردن آن، هیاهو و شادی به راه انداخته و در کل جشن خود را با آیین هایی شاد در فضایی شاد برگذار کنند. اما چند جوان مسیحی که شاهد آن مراسمها بودند از روی جوانی یا خشم یا هر چیز دیگر به مسخره کردن و دست انداختن تعدادی از مزادییان پرداخته میان آنها و چند زرتشتی درگیری کوچکی روی داده که بلافاصله مانند طاعون همه گیر شده دیگر ساکنان دو آبادی را به جان هم می اندازد. در نتیجه، آن زد و خورد کوچک به یک درگیری بزرگ و تمام عیار میان زرتشتیان و مسیحیان تبدیل شده بود که چون مسیحیان در آن پیروز شده بودند از سوی بهمن به اقدام به شورش متهم گشته بودند. شاید از طرفی شاهزاده حق داشت زیرا مسیحیان پس از پیروزی افراط های فراوان کرده و در مورد شکست خوردگان جنایتهای زیاد مرتکب شده بودند. سرانجام بهمن خواست شروع کند به داوری کردن و یک گله مسیحی که از نظر او تنها چند مسیحی آشوبگر بودند را مورد سیاست قرار دهد. اما خدای مسیحیان یا خدای زرتشتیان یا هر خدای دیگری که بود به موقع بداد متهمان رسید! قبل از آنکه بهمن شروع کند به داوری کردن و رای دادن فرستاده ای از جانب جاماسپ پیش او آمده فرمان شاهزاده مبنی بر اینکه بهمن پس از پایان دادن به آشوب سربازان را همانجا گذاشته و خود به کاخ بازگردد را به او ابلاغ کرد. جاماسپ همچنین برای بهمن پیام فرستاده بود تا حد ممکن از بکارگیری خشونت پرهیز کرده تا می تواند با مردم مدارا کند. شاهزاده ناگزیر سربازان را همراه با چند افسر در آن محل آشوب زده رها کرده همراه با ژولیو و دو سرباز محافظ بسوی کاخ حرکت کرد. روشن بود جاماسپ برای فرزندش شایستگی داوری کردن و صدور حکم قائل نشده است. بهمن جوان بود و تند خو و شاید از نظر فرمانروا او در این گونه موارد حساس که گرفتن هر گونه تصمیم و صدور هر حکمی می توانست پیامدهای مثبت و منفی بسیاری در آینده میان مردم داشته باشد مغزش مانند بازوانش خوب و مطمئن کار نمی کرد. بی تردید جاماسپ بزودی شخص باتجربه و کاردان دیگری را برای داوری و تعیین مجازات عاملان و مقصران آشوب آنجا می فرستاد.

برای ژولیو ثابت شد برخلاف تصور اولیه اش جاماسپ به مسیحیان آدیابن سخت نخواهد گرفت و سعی خواهد کرد در برخورد با آنها اعتدال را نگهدارد. هر چند جمعیت مسیحیان در این ایالت بسیار پرشمار بود و سختگیری بیش از حد می توانست احتمال یک شورش فرا گیر و گسترده را بدنبال داشته باشد اما مسلماً علت اصلی تسامح و بردباری شاهزاده ترس از آشوب نبود بلکه روحیات ملایم و صلح دوستانه اش بود که سبب می شد با مردم از هر آیین و نژادی که باشند دشمنی نداشته باشد.

ژولیو روی تخت داراز کشیده و آرام آرام داشت خوابش می برد. نسیم گرم و دلپذیر نیمه شب تابستانی از پنجره ی گشوده ی اتاق وارد شده و صورت خواب آلوده و تن برهنه و عرق کرده اش را نوازش می داد. صدایی برخواست! کسی آرام به در اتاقش می کوبید. خواب از سرش پریده از بستر برخواسته بسوی در رفته آن را باز کرد. شاهزاده خانم به زیبایی و با دلفریبی او را از برابر خود کنار زده وارد اتاق شد. ماه آفرید بی اعتنا به او بطرف تخت رفته روی آن نشست. آنگاه به ژولیو که متعجبانه او را در فضای کم نور اتاق که روشنایی ضعیف آن حاصل پرتو ماه و ورود نور آن از پنجره به داخل بود می نگریست نگاه کرده

گفت:

- چرا ایستاده ای؟ در را ببند و بیا بگیر بشین.

ژولیو در اتاق را بسته چفت پشت آن را انداخت. بسوی دختر رفت و در حالی که سر تکان می داد گفت:

- امشب قرار نبود بیایی اگر گفته بودی می آیی در را باز می گذاشتم. حالا چه شده؟

پسر جوان مشغول شد به پوشیدن لباسهایش. ماه آفرید چشم دوخته به او گفت:

- شبها خوابم نمی برد. می توانی راهی برای راحت خوابیدن یادم بدهی؟!

ژولیو آرام خندید.

- من فقط می توانم زبان و فرهنگ روم را یادت بدهم. راحت خوابیدن قلبی آرام و مغزی فرو رفته در رویا می خواهد.

- آرامش و رویا! می خواهم در دو را از تو طلب کنم. می خواهم تو آنها را به من ببخشی.

- باور کن خودم هم ندارم! رویا تا بخواهی دارم آرامش اما نه! خیال می کنی من راحت می خوابم؟

شاهزاده خانم روی تخت داراز کشیده چشمهایش را بست.

- موهایم را نوازش کن، اما خیلی آرام.

ژولیو دسته ای از موهای لطیف و سیاه او را در دست گرفت.

- آرامتر!

پسر جوان فرمان برده گویی بالهای پروانه ای را لمس کند به نوازش موهای نرم و بلند دختر زیبای خفته در بستر پرداخت.

ماه آفرید خواب رفته بود. ژولیو همچنان دسته ای از موهای او را در دست داشت ولی دیگر دستش حرکت نمی کرد. نمی خواست دختر را از خواب بیدار کند. کنار تخت روی زمین زانو زده و به نیمرخ دختر جوان چشم دوخته بود. چراغی روشن نبود اما نور ماه و ستارگان از پنجره بداخل می تابید و فضای اتاق با نوری کمرنگ و خوشرنگ و مهتابی روشنایی رویا گونه ای داشت. شاهزاده خانم خوابیده و ژولیو به تماشای او نشسته بود. براستی که در زیبایی بی همتا و ستایش برانگیز بود. ژولیو موهای دختر را رها کرده بی آنکه چشم از او بردارد آرام صورتش را به صورت زیبای او نزدیک کرد. آنقدر نزدیک که می توانست آهنگ دلارام و دلنشین نفسهای او را بشنود. تمایلی شدید و عجیب برای بوسیدن دختر جوان در او ایجاد شده بود اما با این کار از خواب بیدارش می کرد. به هر جان کندنی بود تمایلات خود را سرکوب کرد و به تماشای آن تندیس مرمرین جاندار که شاهکار آفرینش خدایان بود و استشمام بوی خوشی که از پیکر گرم و آرامش برمی خواست بسنده کرد.

اواسط تابستان ژولیو دوباره بابک را در کاخ فرمانروایی آدیابن مشاهده کرد. در اولین برخورد شاهزاده با لبخند و بلند کردن و تکان دادن دست به ژولیو اظهار لطف و خوشوقتی کرد. ژولیو نیز با لبخند و تعظیمی ملایم به او ادای احترام کرد.

چند روز بعد ژولیو تازه از انجام ماموریتی که به او سپرده شده بود فارق گشته و به کاخ برگشته بود که توسط ماه آفرید احضار شد. بعد از ظهر بود و بطور معمول هنگام تدریس. در کتابخانه با شاهزاده خانم که انتظار می کشید روبرو شد.

- کجا رفته بودی؟

- پدرت مرا برای سرکشی بر روند ساخت پلی در حال احداث فرستاده بود. پایین تر از آن هم دارند سدی می سازند که از آن هم دیدن کردیم.

- کسی هم با تو بود؟

- پسر عمه ات بابک و شش سرباز محافظ.

شاهزاده خانم لبخند تمسخر آمیزی بر لب آورده گفت:

- خوب است، کم کم داری ترقی می کنی!

و لحنش را تغییر داده افزود:

- گزارشت را به فرمانروا دادی؟

- هنوز نه. گفت برای گزارش دادن پیشش بروم.

ماه آفرید که تا آن زمان بر پا ایستاده بود روی نیمکت نشست. درحالی که به میز مقابلش چشم دوخته بود آرام آه کشیده گفت:

- روابطت با بابک چطور پیش می رود؟

- خیلی دوستانه. همانطور که می خواستی.

و پس از مکثی کوتاه به طنز افزود:

- او برایت شوهر خوبی می شود.

دختر جوان طوری با خشم به ژولیو نگاه کرد که او از شوخی اش پشیمان شد.

- چرا او را با خودت همراه می کنی؟

- خواسته ی خودش است. همراهی با من سرگرمش می کند.

ژولیو می خواست شروع کند به تدریس اما دختر جوان با اشاره ی دست مانع شد.

- نه! امروز نه! حالش را ندارم.

شب ماه آفرید باز هم بدون اطلاع و تعیین قرار به اتاق ژولیو آمد. بقدری آشفته و بی قرار نشان می داد که تعجب ژولیو برانگیخته شد. هرگز او را که برایش نماد آرامش و بی تفاوتی بود این چنین نا آرام و دستخوش هیجان ندیده بود. اگر چه حرفی نمی زد ولی رفتار و حرکاتش گویای همه چیز بود.

- تو باید مشکلی داشته باشی. بگو مشکلت چیست؟ بنظر می آید می خواهی حرف بزنی اما نمی توانی. هیچوقت اینطور ندیده بودمت.

شاهزاده خانم برافروخته و سر به شورش برداشته چشم در چشم ژولیو به طغیان درآمد.

- دوست ندارم بازیچه باشم. دوست ندارم در اختیار کسی باشم. زندگی من متعلق به خودم است، می فهمی؟! می فهمی چه می گویم؟

ژولیو به وحشت افتاده ملتمسانه از او خواهش می کرد آرامتر سخن بگوید. ترس از اینکه متوجه شوند ماه آفرید آن هنگام از شب در اتاق اوست همراه با تماشای حال روانی نامتعادل دختر جوان سخت مصطربش کرده بود.

- حداقل تو یکی باید این را بفهمی پسر. من نمی توانم متعلق به کسی باشم. نه هرگز نمی توانم! این فکر مرا خواهد کشت. آه! کاش زن بدنیا نمی آمدم.

شانه های ژولیو را محکم گرفت و با لحنی هذیان گونه ادامه داد:

- تو باید کاری برایم بکنی. از تو چیزی می خواهم که باید انجام بدهی.

ژولیو احساس خوبی نداشت. سعی کرد او را آرام کند اما ماه آفرید به جوان درمانده اجازه ی حرف زدن نمی داد.

- آه نه! حرف نزن! فقط گوش کن! باید چیزی را که از تو می خواهم انجام بدهی، می فهمی؟! در پذیرش یا رد کردن خواسته ی من اختیاری نداری. من تصمیم گرفته ام و تو پسر... بله! تو باید خواست مرا عملی کنی.

ژولیو ناگزیر سری تکان داد و این به معنای پذیرش بود. مگر چاره ای هم جز این بود؟! مگر او برده ی این دختر زیبای خشمگین نبود؟! ماه آفرید که آرام گرفته بود در حالی که چشم در چشمان ژولیو دوخته بود بسختی آب دهانش را فرو داده آرام گفت:

- می خواهم پسر عمه ام بابک بمیرد.

لرزه بر اندام زولیو افتاد. ماه آفرید به گفتارش ادامه داد.

- تو باید او را بکشی، می فهمی؟ باید بابک را بکشی.

ژولیو با وحشتی آمیخته به ناباوری تنها توانست آرام بگوید:

- مگر دیوانه شده ای؟!

شاید این دیوانگی بود اما دختر جوان دیوانه نبود. خوب می دانست چه می گوید و چه می خواهد. ژولیو که گویی بر اثر نگاه های خیره و مصمم ماه آفرید ناگهان این حقیقت را دریافته بود دچار انزجار شده گامی به عقب برداشته گفت:

- پس برای همین بود که می خواستی به او نزدیک شوم و با او دوست شوم. برای این که هر وقت خواستی و دستور دادی راحتتر و آسانتر خودم را به او برسانم و نابودش کنم. این فکر شوم را چه وقت است توی سر داری و کدام خدایی به تو گفته مرا برای چنین کاری انتخاب کنی؟ فکر می کنی من به خواسته ی تو گردن می گذارم و شرافتم را مثل جسمم برده می کنم؟

اکنون ماه آفرید بود که باید همسخن خود را آرام می کرد و چون خیلی راحت تنها با گرفتن و فشردن دستان او موفق به این کار شد با تنگتر کردن چشمها و درهم کشیدن ابروها در حالی که نگاه خود را در عمق جان او می ریخت به حرف آمده گفت:

- بله برای همین بود. چه بخواهم چه نخواهم مرا همسر او خواهند کرد. او باید بمیرد و چه بخواهی چه نخواهی این تو هستی که مرا نجات خواهی داد.

ژولیو سری تکان داده گفت:

- تا کی می خواهی از دست خواستگارهایت فرار کنی؟ فرضاً یکی در جنگ کشته شد و دیگری بدست من. با بعدی چه می کنی؟ تا کی می خواهی از آنها که تو را برای همسری می خواهند فرار کنی؟ بعدی را چه می کنی؟ تو یک شاهزاده هستی و خواه نا خواه باید همسر شاهزاده ای شوی و بستر او را بیارایی. حالا آن نشد این، این نشد آن!

دختر جوان سری تکان داده با صدایی آرام و نگاهی سرکش گفت:

- فکر می کردم بتوانی بفهمی. خیال می کردم خوب یکدیگر را شناخته ایم و می توانیم با هم دوست باشیم.

- دوست! ما با هم دوست باشیم! من برده با تو شاهزاده! فکر می کنی طاووس و کلاغ با هم برابرند؟

خشم ماه آفرید بار دیگر برانگیخته شد.

- اگر دلم بخواهد با لاشخورها هم دوست می شوم! دیگر بحث بس است! من دستوری به تو دادم که خیلی خوب آن را فهمیدی. اگر تا سه روز آینده آن را به انجام نرسانی دیگر هرگز مرا نخواهی دید.

ژولیو با خشمی دیوانه کننده پرسید:

- لااقل بگو چطور می توانم این کار را انجام بدهم؟

ماه آفرید با بی اعتنایی پاسخ داد:

- راهش را خودت پیدا کن.

آنگاه بطرف در اتاق رفت. اما پیش از بیرون رفتن دوباره رو به ژولیو کرده این بار قاطعانه گفت:

- تا سه روز دیگر خبر مرگش را می خواهم.

شاهزاده خانم اتاق را ترک کرده و ژولیو بهت زده و اندوهگین روی تخت نشسته و سر به زیر افکنده بود. رفتارشان بقدری دیوانه وار بود که حتی احتیاط های معمول را هم رعایت نکرده بودند. ماه آفرید با شتاب و خشمگین از اتاق خارج شده بود بی آنکه او از جایش تکان خورده و پیش از خروج دختر نگاهی به بیرون از اتاق انداخته تا از خلوت بودن سالن مطمئن شود. ژولیو متحیر مانده و نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد. با آنکه ابتدا درخواست دختر را برای ارتکاب جنایت قاطعانه رد کرده بود اما حالا که او رفته و تنهایش گذاشته بود سخت گرفتار تردید و تزلزل شده بود. ترس از ندیدن دوباره ی ماه آفرید، ترس از اینکه دختر براستی دیگر هرگز حاضر به پذیرش او نشود خیلی بیشتر از اندیشیدن به کشتن بابک او را وحشتزده و نگران می کرد. آه! مگر می توانست برای همیشه از دیدار ماه آفرید چشم بپوشد. حتی یک روز ندیدن او برایش دردی مهلک به همراه داشت. اما کشتن بابک هم کاری ساده تر از این دوری همیشگی نبود. به چه دلیل باید شاهزاده ی سر به زیر و بی آزاری را بکشد که قطعاً حتی از تنفر دختری که قرار بود همسرش شود اطلاعی ندارد؟ اصلاً چگونه می توانست این کار را عملی کند؟ مگر بابک کودکی بی دست و پا یا پیرمردی علیل و ناتوان بود که بتواند او را به گوشه ای خلوت کشانده براحتی کارش را بسازد؟ بابک تباری اصیل و والا داشت. چگونه می توانست خونش را بریزد بی آنکه موجب تباهی وحشتناک خود گردد؟ لحظه ای این فکر به ذهن ژولیو راه یافت که موضوع نفرت و انزجار ماه آفرید در مورد ازدواج با او را به گوشش برساند. اما مگر یک برده می توانست خود را در جایگاهی ببیند که به خودش جرات داده درباره ی ازدواج شاهزادگان با یکدیگر اظهار نظر کند. بی شک ماه آفرید آنچنان سخت برای ازدواج با بابک زیر فشار قرار گرفته بود که مغزش آشفته شده جز مرگ شاهزاده راه نجاتی در پیش نمی دید. و چه نگونبخت بود ژولیو که باید ناجی او از این وضعیت می شد.

دو روز گذشت و اتفاقی نیفتاد. ژولیو تصمیمش را گرفته و مصمم شده بود مردانگی و شرافتش را حفظ کند. ژولیو اطمینان داشت دست به جنایت نخواهد زد حتی اگر دیگر هیچگاه ماه آفرید نخواهد او را ببیند. اما صبح روز سوم از جانب بابک صدا زده شد. ژولیو پیش او رفته وی را آماده ی بیرون رفتن از کاخ دید. شاهزاده با رویی خوش از او استقبال کرد.

- بیا ژولیو، بیا! امروز می خواهم به یک جای جالب بروم. می گویند یک معبد قدیمی و متروکه است. با این وجود بومیان اینجا همچنان برای نیایش به آنجا سر می زنند. دوست دارم از آنجا دیدن کنم. شاید دانسته های تاریخی بدرد بخوری آنجا بدست بیاوریم. باید برویم توی کوه ها. یک راهنمای بومی ماهر هم در اختیارم گذاشته اند. اصرار می کنند دو سرباز محافظ هم با خودم ببرم اما اگر تو با من باشی نیازی به اشخاص اضافی دیگری ندارم. خب چه می گویی؟ با من می آیی؟

ژولیو مرددانه به او خیره شده بود.

- چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ مگر می خواهیم کجا برویم؟ نکند چیزی درباره آنجا می دانی؟ نکند یک جای نفرین شده است؟

ژولیو به خود آمده با تکان سر به این اندیشه ی خنده دار پاسخ منفی داد.

- پس با من می آیی؟

- بله شاهزاده، می آیم.

راهنمایی که در خدمت بابک بود مردی سی و چند ساله و از بومیان آن نواحی بود. بابک در آغاز راه از او پرسید:

- چه وقت می رسیم به معبد؟

مرد با انگشت به روبرویش اشاره کرده پاسخ داد:

- باید وارد کوه ها شویم. آنجا هم باید از کوه بالا برویم. راه زیاد طولانی نیست اما صعب و العبور است. تا قبل از ظهر به آنجا می رسیم.

شاهزاده شروع کرد به پرسش درباره معبد و عقاید بومیان آن سرزمین در مورد آن. معلوم بود بسیار مشتاق دیدار از پرستشگاه باستانی و دانستن مطالبی درباره ی آن است. بجز ژولیو کس دیگری بابک و راهنمایش را همراهی نمی کرد. شاهزاده با بودن ژولیو نیازی به محافظ احساس نمی کرد و تمایل نداشت دور خود را شلوغ کند. او تنها می خواست به یک کار تحقیقی در زمینه ی مورد علاقه اش، تاریخ بپردازد پس جایی برای نگرانی نبود.

ژولیو به گفتگوی بابک با مرد راهنما هیچ توجهی نداشت. روز خوبی بود. پرواز پرندگان در آسمان آبی و سرو صدای آنها بر دلچسبی آن ساعتها می افزود. ژولیو علاوه بر آسمان و زمین و درختان و کوه های مقابل گاه شاهزاده و گاهی مرد راهنما را هم از نظر می گذراند. سر و وضع بابک و نحوه ی آرایشش مانند دیگر اشراف و نجیب زادگان ایرانی بود. اما فکر و اندیشه اش براستی که با بیشتر آنها تفاوت داشت. عجیب بود که این شخص جوان عالی مقام بجای پرداختن به جنگ و سپهداری و کسب مال و افتخار خودش را به کوه و کمر می زند تا به مطالعه ی تاریخ و مذهب بپردازد.

راهنما مردی بود بلند قامت با چهره ای آفتاب سوخته. جامه ای بلند و خردلی بتن داشت که از گردن تا مچ پا سراسر قامتش را می پوشاند. سر و گردنش را هم با پارچه ای همرنگ جامه اش پوشانده بود. در طول راه دو بار ادعا کرد سرتاسر آن سرزمین و حتی سرزمینهای همسایه ی آنجا از تیسپون تا ارمنستان و راه های میان آنها را مانند حیاط خانه اش می شناسد! گویا کار پدر و پدر بزرگ و دیگر اجدادش هم راهنما بودن بود. ژولیو می دانست در ایران کارها معمولاً از پدران به فرزندان منتقل می شود و بیشتر فرزندان همان کار پدر و نیاکانشان را ادامه می دهند. مگر آنکه استعدای خاص در زمینه های مهمی چون جنگ و هنر و پیشگویی که مورد علاقه ی شاهان و بزرگان بود از خود نشان می دادند. اما تا آن زمان نشنیده بود خانواده ای نسل در نسل کارشان راهنما بودن باشد.

پس از پشت سر گذاشتن زمینهای هموار وارد نواحی ناهموار میان کوه ها شدند و تا آنجا پیش رفتند که دیگر جلو رفتن با اسب ممکن نبود. راهنما با اطمینان از امنیت منطقه ای که در آن بودند گفت باید اسبها را به درختی بسته و باقی راه را پیاده طی کنند. هر سه از اسبها پیاده شده و بقیه ی مسیر را رو به بالا پیاده پیمودند. پس از ساعتی راهپیمایی در جایی که جز سنگ هیچ چیز نبود به ویرانه ای رسیدند که همان معبد مورد نظرشان بود. وارد آن شدند، از آن بیرون آمدند، اطرافش را گشتند و باز دوباره بداخل آن برگشتند. بابک همه چیز حتی دیوارهای خرابه و رنگ و رو رفته ی پرستشگاه را با دقت از نظر می گذراند و گهگاه لمس می کرد. معبد متروکه بود و هیچکس در آن خدمت نمی کرد. بیشتر قسمتهای آنجا از سنگهای درشت سیاه رنگی ساخته شده بود که ژولیو از جنسشان بی اطلاع بود. پرستشگاهی بود بسیار کهن اما معلوم نبود جایگاه پرستش و نیایش چه خدا و چه آیینی بوده است. با این حال هر چه بوده ارتباطی به آیین مزدا نداشته است در غیر این صورت به حال خود رها نمی شد.

سرانجام شاهزاده خسته شد. پیدا بود ناراضی است و آنچه تصور می کرده و انتظار داشته آنجا نیافته. با این وجود گویی قصد داشت برخی جاها را کاملاً در حافظه اش نگهدارد زیرا گاه برای مدتی زیاد به شیء یا به جایی خیره می شد.

- می بینی ژولیو؟ می بینی؟ عمر انسانها خیلی از عمر آنچه می سازند کوتاهتر است. در این معبد روزگاری خیلی کارها انجام می داده اند. من معابد زیادی دیده ام. معابد آیین های گوناگون. هر چند بعضی از آنها خیلی وحشیانه هستند. تقریباً در شناسایی معابد مختلف متخصص شده ام. آن قسمت را می بینی؟ با اطمینان می توانم بگویم آنجا قربانگاه بوده است. هدیه به خدایان!

شاهزاده گام برداشته رفت به همان جایی که اشاره کرده بود. قربانگاه! ناگهان صورت زیبا و برافروخته ی ماه آفرید در ذهن ژولیو نقش بست. امروز آخرین فرصت بود. آیا این قربانگاه نیاز به یک قربانی تازه نداشت؟ لحظه ای بی اختیار دست به دسته ی شمشیر برد. کار چندان سختی نبود. راهنما بیرون از معبد انتظار می کشید. می توانست راهنما را هم بکشد. حتی می توانست زخمی هم به خود بزند. داستان خیلی خوبی از آب در می آمد. خوب و باور پذیر! شاهزاده بنابر آیین و روش معمول اشراف ایرانی جامه های گرانبها پوشیده و جواهراتی خیره کننده به خود آویزان کرده بود. تنها با فروش گوشواره هایش می شد چند اسب اصیل خرید. این گنج متحرک می توانست هر کسی را تحریک کند. از جمله همین راهنمای ساده و بدبخت را.

- شنیده ام هنوز هم بعضی از بومی ها گاهی برای نیایش به اینجا می آیند آن هم با آیین های گوناگون. گویا یک مکان متبرک عمومی است. بی شک تنها خاطراتی محو از گذشته آنها را به اینجا می کشاند.

صدای شاهزاده اندیشه ی ژولیو را از هم گسست. شاهزاده همچنان به حرفهایش ادامه می داد:

- دنیای انسانها خیلی عجیب است ژولیو. از هر چیز و هر جای مبهمی خوشمان می آید در حالی که ابهام بزرگ درون خودمان است. شاید هم برای فرار از همین ابهام اصلی است که به ابهامات کوچک پناه

می بریم.

دست ژولیو از دسته ی شمشیر دور شده بود. حیران و متعجب به شاهزاده نگاه می کرد. گویی نجیب زاده ی جوان فکرش را خوانده و توانسته از اندیشه ی او آگاه شود! گویی همه ی افکارش را برای وی بازگو کرده باشد! احساس شرم می کرد. آیا براستی کمی پیش تصمیم گرفته بود دست به چنان جنایتهای پست و ناجوانمردانه ای بزند؟!

شاهزاده از آن جایگاهی که قربانگاه نامیده بود درآمده وارد راهرویی تنگ و باریک شده با عبور از آن پا به محوطه ی باز پشت معبد گذاشت. ژولیو نیز او را دنبال کرده وارد آنجا شد. زمینی بود مسطح و سنگفرش که از درگاه معبد و بخشی که به سمت کوه بالا می رفت آغاز شده در پایان به پرتگاهی منتهی می شد. در سمت چپ و روی پیکر کوه نقشهایی حجاری شده بود که گذر زمان آسیب زیادی به آنها زده بود. شاهزاده به برسی و تماشای آن حجاریها پرداخت. ژولیو نیز نگاه و توجه خود را به حجاری های روی کوه متمرکز کرده بود. اما نقشها آنقدر آسیب دیده بودند که چندان چیزی برایش مفهوم نبود. می شد حدس زد تصاویری از خورشید و جانورانی مانند شیر گاو و انسان هستند. صدای یک عقاب در فضای ساکت کوهستان پیچید. ژولیو با نگاه پرواز پرنده را دنبال کرد. آنگاه گام برداشته بابک را به حال خود رها کرده به سمت پرتگاه رفت. به کناره ی پرتگاه نزدیک نشد زیرا از مقاومت زمین آنجا اطمینان نداشت. ژولیو گاه به عمق دره نگاه می کرد و گاه به کوه های سر کشیده ی برابرش. سکوت می توانست بر ابهت هر جا و هر چیزی بیفزاید، حتی بر ابهت خود انسان. ژولیو که در دریایی از افکار رنگارنگ شناور بود متوجه نشد شاهزاده به او نزدیک می شود. شاهزاده با گامهای آهسته به او نزدیک شده از کنارش گذشته کمی جلوتر، تقریباً یک گام مانده به لبه ی پرتگاه ایستاد و چشم دوخت به طبیعت گسترده ی مقابلش. ژولیو بی اختیار و شاید تنها از روی انسانیت خفته در وجودش به او هشدار داد:

- زیاد جلو نرو. ممکن است زمین سست باشد و ریزش کند.

شاهزاده سری تکان داده لبخندی بر لب آورد.

- اگر اینجا بمیرم زیاد ناراحت نمی شوم. سقوط از این ارتفاع هر ایرادی داشته باشد یک امتیاز بسیار بزرگ دارد. مرگی آنی فوری و کم درد.

بار دیگر همان تمایل و همان انگیزه در قلب و مغز ژولیو ریشه دواند. اینبار کار خیلی هم ساده تر شده بود. می شد گفت پایش لغزیده و راهنما را هم بجای کشتن شاهد گرفت. ژولیو از ترس اینکه براستی اندیشه ی دیگر بار زنده شده اش را عملی سازد گامی به عقب برداشته دستهایش را پشت خود درهم قفل کرد. اما شاهزاده همچنان بر جای خود ایستاده بود. در حالی که نگاهش را از پرتگاه بجانب آسمان بالا برده بود دوباره به حرف آمده گفت:

- می دانی ژولیو، انسانها بیشتر زمین را نگاه می کنند تا آسمان. البته حق دارند چون روی زمین راه می روند و باید مواظب باشند در چاله ها و چاه های بی شمار آن نیفتند. اما خب این پایان کار نیست. گاهی آنقدر دقت می کنند که در راه رفتن روی زمین هنرمند می شوند و در همان حال که اعتنایی به بالای سرشان ندارند ناگهان صائقه ای از بالا بر سرشان فرود می آید و به راه پیمایی هنرمندانه یشان پایان می دهد. به آنها یاد آوری می کند بلا گاهی هم از آسمان نازل می شود. درست مثل کاروس! یکی از امپراطوران سابق شما رومی ها.

و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:

- خیلی خوب پیش آمده بود اما از آسمان و آذرخش هایش غافل بود.

ژولیو در دل افسوس خورد و با خود گفت او راست می گوید. آنگاه که تیرهای سواران ایرانی کار سرداران رومی را تباه نسازد تیری از آسمان ایران رها می شود و سرزمین مزدا پرستان را نجات می دهد. شاهزاده برگشت و در حال دور شدن از پرتگاه و ژولیو گفت:

- برمی گردیم ژولیو. هر آنچه دیدنی بود دیدیم.

هوا تقریباً تاریک شده بود که بابک و ژولیو به کاخ فرمانروایی رسیدند. شاهزاده روز خسته کننده اما مفرحی را گذرانده بود ولی ژولیو جز رنج و آشفتگی ذهنی از امروز چیزی دریافت نکرده بود. جدال میان عشق و اخلاق او را از پا انداخته و ذهنش را متلاشی کرده بود. اما جوان درمانده در عمق وجودش خوشحال بود که در این آوردگاه درونی سخت اخلاق پیروز شده است. هر چند بهایش بسیار گران بود. سه روز مهلت او به پایان رسیده و اطمینان داشت دیگر هرگز ماه آفرید را نخواهد دید.

آن شب ژولیو از شدت خستگی خیلی زود به خواب رفت. اما شب از نیمه گذشته صدای ضربه هایی آرام که به در اتاق کوبیده می شد او را بیدار کرد. با وجود گیجی و گنگی سراپایش را هیجانی عمیق فرا گرفت. جز ماه آفرید چه کس می توانست در آن وقت از شب سراغش آمده باشد؟! حتماً دختر جوان سر عقل آمده بود. ژولیو شتابزده از جا برخواسته بسوی در رفت. آن شب آنقدر خسته بود که پیش از ورود به بستر حتی لباسهایش را از تن در نیاورده بود. ژولیو چفت پشت در را برداشته اما از شاهزاده خانم شرم می کرد و توان رودررویی با او را نداشت. پشت به در اتاق کرده چند گام جلو رفت. صدای باز و بسته شدن در به گوشش رسید. آرام به حرف آمده گفت:

- مرا ببخش! نتوانستم او را بکشم. هر چه سعی کردم نتوانستم.

- چه کس را می گویی؟ چه کسی را می خواستی بکشی؟ آیا این یک هذیان است؟

ژولیو با وحشت برگشته به پشت سرش نگاه کرد. باور نمی کرد! با دهانی باز و چشمانی گشاد شده از ترس و تعجب به بابک که در برابر او ایستاده بود می نگریست. شاهزاده از این حالت او به خنده افتاده گفت:

- چه شده ژولیو؟! مگر دیو دیده ای؟! خودت از من خواستی بدیدارت بیایم.

ژولیو به خود آمده با لحنی آمیخته به شگفتی و حیرت گفت:

- من شاهزاده! این درست نیست! من خواب بودم!

- چه می گویی؟! چرا انکار می کنی؟! من هم خواب بودم ولی مستخدمه ای به در اتاقم آمد و گفت تو پنهانی او را فرستاده ای و می خواهی در اتاقت درباره ی...

اما سخنش قطع شد. دوباره کسی به در اتاق ضربه زد. شاهزاده خودش در را گشود. اینبار او هم مبهوت و متحیر شد. آرام زمزمه کرد:

- ماه آفرید! اینجا! تو!

شاهزاده خانم آرام و بی اعتنا پا توی اتاق گذاشت و در را دوباره پشت سر خود بست. سکوتی سنگین بر فضای اتاق حاکم بود. در روشنایی حاصل از چراغ کم نوری که ژولیو قبل از خواب حتی آن را هم خاموش نکرده بود و اکنون کم کم رو بسوی خاموشی می رفت هر سه با احساسی متفاوت به هم نگاه می کردند. ماه آفرید خونسرد و بی تفاوت نشان می داد و ژولیو نیز که اکنون تقریباً همه چیز را فهمیده بود برخلاف لحظاتی پیش از بهت و شگفتی درآمده و آرام بود. اما شاهزاده حالتی متضاد با آن دو داشت. کاملاً معلوم بود بدبینی و خشم وجودش را پر کرده. صدای ملتهبش ژولیو را بیشتر بخود آورد:

- مستخدمه ای که فرستاده بودی گفت می خواهی درباره ی ماه آفرید پنهانی مطالبی برایم بگویی.

- و تو هم باور کردی؟

- چرا نباید باور می کردم؟ تو آموزگارش هستی و مدتهاست هر روز او را می بینی. از آموزگار به شاگرد چه کس نزدیکتر است؟ شاید رازی درباره اش داری که می خواهی من هم بدانم.

در این هنگام ماه آفرید به حرف آمده گفت:

- آن مستخدمه را من فرستادم نه او.

اگر فضای اتاق روشن تر می بود رنگ پریدگی چهره ی شاهزاده کاملاً آشکار می شد اما لرزش او محسوس بود و این لرزش در صدایش هم نمودار شد.

- توطئه کرده اید؟ نقشه چیده اید؟ تو چه کس را می خواستی بکشی ژولیو؟

بجای ژولیو ماه آفرید به حرف آمد:

- تو را! بله تو را!

خشم بابک ظغیان کرد.

- چرا؟! مگر من چه کرده ام؟

ماه آفرید بجای پاسخ دادن به او رو به ژولیو کرده گفت:

- حالا دیگر می داند. اگر نتوانی همین حالا او را بکشی فردا هر دو کشته خواهیم شد.

شاهزاده با خشم و انزجاری که از اندیشه ی خیانت برخواسته بود گفت:

- ای پرورده ی اهریمن! صبح دیر است همین حالا کشته خواهی شد.

و بسوی ماه آفرید یورش برد. ژولیو چون دانست دختر آسیب خواهد دید بسرعت خودش را بسمت شاهزاده انداخته دستانش را از پشت محکم به دور کمر او حلقه کرد. ماه آفرید که بی اختیار به عقب گام برداشته بود در حالی که به شاهزاده ی خشمگین نگاه می کرد ابرو درهم کشیده خنجری از زیر جامه بیرون آورد. شاهزاده خواست با تمام توان فریاد بکشد و کمک بطلبد اما دیر شده بود. ماه آفرید بسوی او که اسیر بازوان ژولیو بود هجوم برده و خنجر را تا دسته در سینه اش فرو کرده بود. دختر دوباره گام به عقب برداشته به تماشای آنچه انجام داده بود ایستاد. شاهزاده دیگر تلاش و تقلا نمی کرد. این برای ژولیو که تمام نیرویش را جهت نگهداشتن او بکار می برد عجیب می نمود. ژولیو هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی روی داده است. پیکر شاهزاده با وجودی که دیگر تقلا و حرکت نمی کرد خیلی سنگین شده بود. سرانجام ژولیو او را رها کرد و جسم بی جان نیز بر زمین افتاد. ژولیو مبهوت و وحشتزده نگاهش را از جسد برداشته به ماه آفرید نگریست. سپس به دستان خون آلود خودش خیره شد. در یک لحظه همه چیز برایش روشن شد. به گوشه ی اتاق دوید و پیراهنی برداشت تا از آن به عنوان پارچه ای برای پاک کردن دستانش استفاده کند. این خون که بر دستان او ریخته بود مانند سرب مذاب داغ و سوزنده بود! می کوشید تا می شد دستهایش را پاک کند. در همان حال که مشغول کار خود بود ماه آفرید آرام نزدیکش آمده بالای سر او که بر زمین زانو زده بود ایستاد. ژولیو متوجه ی او شده بی آنکه رو برگرداند به او نگاه کند با صدایی لرزان گفت:

- از اینجا برو! برو بیرون! آه چکار کردی؟! حالا چه خواهد شد؟ زود باش مرا ترک کن! نمی خواهم دیگر ببینمت!

ماه آفرید با صدایی ملایم گفت:

- مرا از خود می رانی؟

ژولیو با خشم از جا بلند شده رو به دختر جوان کرده چشم در چشمان او دوخت.

- تو یک جنایتکاری. واقعاً نمی فهمی چکار کردی؟

- اگر او را بیرون از کاخ کشته بودی حالا هر دو اینطور توی دردسر نمی افتادیم.

ژولیو بی اختیار از روی خشم سر و دستش را محکم به هر سو تکان می داد.

- نه! نه! ما دونفر نه! فقط تو! تو او را کشتی.

- می خواهی من تنها باشم؟

ژولیو پاسخی نداد. سر به زیر انداخته ساکت ماند. لحظاتی در سکوت سپری شد. سکوت اما پایدار نبود. ماه آفرید گامی به عقب برداشته لبخندی سرشار از ابهام بر لبش نقش بست.

- واقعاً که احمقی! نمی دانم چه خیال کرده ای؟ اگر من همین حالا این اتاق را ترک کنم و به خوابگاهم برگردم صبح می خواهی به دیگران چه بگویی؟

ژولیو هراس زده سر بلند کرده چشم در چشم او دوخت. گویی تازه حالا واقعیت با تمام روشنی و سنگینی اش در برابرش خودنمایی می کرد. حقیقت بود و گریز از آن امکان نداشت. با صدایی آرام گفت:

- پس چه باید کرد؟

ماه آفرید دوباره به ژولیو نزدیک شده به آرامی دستهای او را در دست گرفته با لحنی آمیخته به خشم و محبت گفت:

- گوش کن! همیشه دوست داشتم اگر روزی بخواهم مثل دختر یک آسیابان روستایی زندگی کنم تو باشی که مرا از کاخ و خانواده و شهر و هر آنچه شبیه زندان است نجات بدهی و به دشت و کوه و صحرا و هر آنجا که آزادی معنایی دارد ببری. حالا وقتش است. حالا می توانی هم خودت و هم مرا نجات بدهی. بیا با هم از این کاخ، از این زندان لعنتی فرار کنیم.

ژولیو دستهایش را از میان دستهای او بیرون کشیده با غضب گفت:

- به کجا برویم؟ مگر حیوانیم که در کوه و دشت زندگی کنیم. تو را خوب می شناسم. تو با رویاهایت زندگی می کنی. هدفهای زندگی ات را رویاها تعیین می کنند. رویاهای رنگارنگی که دیوانه ات کرده اند. و تو امشب دیوانگی ات را تا بالاترین حدش رساندی. اما از این به بعد رویایی نخواهی داشت. دیگر تنها گرفتار کابوس خواهی بود.

دختر اصرار کرد.

- وقت می گذرد. اگر هوا روشن شود هر دو نابود خواهیم شد. بعد از برادرم گشتاسپ اینبار من پدرم را دچار سرشکستگی کرده ام. از او شرمسارم اما شرم من داروی درد او نخواهد شد. مرا خواهند کشت و تو را هم با من می کشند. نمی بینی ما چکار کردیم؟!

ژولیو دیگر نمی خواست سرسختی کند. ماه آفرید اصرار داشت این جنایت را بین هر دو مشترک بداند. شاید هم اینطور وجدانش را آرام می کرد. در هر حال حرفهایش منطقی بودند. ژولیو پذیرفته بود هیچ راهی برای کنار کشیدن خود از این ماجرا ندارد. از سوی دیگر و حتی مهمتر از نجات خودش مسئله ی ماه آفرید بود. ژولیو این دختر را دوست داشت. باید او را نجات می داد. برای لحظاتی به صورت زیبای دختر خیره شد. دیگر برایش مهم نبود او چه جنایتی مرتکب شده است. ژولیو قانع شده بود تنها راه نجات گریز است اما این کار چگونه امکان داشت؟ با ناامیدی گفت:

- شاید بتوانیم از کاخ خارج شویم اما بعد از آن چه؟ به کجا برویم؟ نمی توانیم که به غاری برویم و برای تمام عمر آنجا پنهان شویم.

ماه آفرید چشم تنگ کرده گفت:

- تو از خانواده ی بزرگ و مهمی هستی. نمی خواهی دوباره آنها را ببینی؟ شاید باز هم...

ژولیو که متوجه ی منظورش شده بود به نشانه ی مخالفت سر تکان داده سخن او را برید.

- آه نه! این غیر ممکن است. روم دارد تکه تکه می شود. آن روم گذشته دیگر وجود ندارد. اوضاعش درهم است. سالهاست که من از خانواده ام جدا شده ام. شاید در آن دنیای آشوب زده آنها همه نابود شده باشند. شاید من تنها بازمانده از آن خانواده ی مشهور باشم که در گوشه ای دیگر از جهان هنوز نفس می کشد. ضمناً کار ایران و روم دوباره دارد بالا می گیرد. آنطور که پیداست رومی ها برای بیرون آمدن از بحرانهای زیاد داخلی تصمیم گرفته اند دوباره سیاست جنگی پیشین را با ایران از سر بگیرند و به این بهانه سر مردم را گرم کنند.

ماه آفرید نظرش را کمی تغییر داد و آن را طور دیگری بیان کرد.

- خب باشد، خانواده ات را فراموش می کنیم. اما بیا این خطر را قبول کنیم. بهر حال چاره ای جز فرار کردن به سرزمینهای تابع روم نداریم. اگر در ایران بمانیم دیر یا زود گیرمان می آورند. حالا بهترین زمان است. این آشوب جدید به هر کسی فرصت می دهد با معرفی خودش به عنوان یک مسیحی بتواند وارد روم شود و در پناه رومی ها قرار گیرد.

ژولیو اما نمی توانست جزئیات را نادیده بگیرد.

- تو هرگز توان چنین سفر سخت و جانفرسایی را نداری. در میانه ی راه از پا درخواهی آمد.

ماه آفرید سر تکان داد.

- چاره ای هم جز این ندارم.

و آنگاه با اخم و تکان دست دلفریبانه و به زیبایی اعتراض خود را نشان داد.

- آه بس است دیگر! وقت از دست می رود. ببین! حاضرم با تو به هر جایی که بروی بیایم. حالا زودتر تصمیم بگیر.

- چنین سفری خیلی پر هزینه خواهد بود. من چیزی ندارم.

- جواهرات من هزینه ی سفر و حتی هزینه ی پس از آن را هم تامین می کنند. چیزی که ما کم داریم زمان است. تا قبل از ظهر کسی متوجه ی غیبت من نخواهد شد.

- اگر بدشانسی نیاورم و بهمن سراغم نیاید کسی هم سراغ مرا نخواهد گرفت.

همزمان نگاه هر دو بطرف جسد شاهزاده برگشت. ژولیو که دیگر وخامت اوضاع را کاملاً درک کرده و تصمیم خودش را هم قاطعانه گرفته بود گفت:

- اول باید به ارمستان برویم. اگر بتوانیم خودمان را آنجا برسانیم ادامه ی راه ساده می شود. ماه آفرید دستخوش هیجان شده گفت:

- کمی منتظر باش، حالا برمی گردم.

دختر جوان بی پروا اتاق را ترک کرد. آنچنان تند گام بر می داشت که ژولیو توی اتاق صدای پای او را در سالن می شنید. در نبود او ژولیو به شاهزاده نزدیک شد و بالای سر او ایستاد. بسیار متاسف بود. چنین سرنوشتی سزاوار این نجیب زاده ی جوان نبود. مدتی بعد دوباره صدای گامهای شتاب زده ی ماه آفرید شنیده شد و لحظاتی بعد خود او در اتاق ظاهر گشت. ماه آفرید کیسه ای در دست داشت که از پارچه ای مرغوب و گرانبها دوخته شده بود. لباسش را هم عوض کرده و جامه ای مناسب سفر به تن کرده بود. دختر جوان که با شتاب وارد اتاق شده بود خواست چیزی بگوید اما با مشاهده ی ژولیو که افسرده و درهم ریخته بالای جسد شاهزاده ایستاده بود آرام شد و حالتش تغییر کرد. ماه آفرید آهسته به ژولیو نزدیک شده کنار او ایستاد. ابتدا حرفی زده نشد. اما وقتی ژولیو به چشمان او نگاه کرد دختر جوان شروع کرد به حرف زدن.

- راز راحت زندگی کردن این است که به آنچه در گذشته انجام داده ای فکر نکنی. به آنچه قرار است در آینده انجام دهی فکر کن.

آیا داشت به او امید می داد؟ هر چه که بود ژولیو لبخندی بر لب آورده به کیسه اشاره کرد. اشاره ی او یک سوال بود. ماه آفرید بی آنکه دهان باز کند سرکیسه را کاملاً گشوده آن را جلوی چشمان ژولیو گرفت. در روشنایی کم اتاق درخشش جواهراتی گوناگون چشمان ژولیو را خیره کرد. نگاهش را از کیسه برداشته به چشمان ماه آفرید که از تمام جواهرات گیتی زیباتر بنظر می آمدند نگریسته گفت:

- این کیسه را زیر پیراهنت پنهان کن و هیچوقت آن را جلوی دیگران در نیاور و نشان نده چون براحتی می تواند جانمان را بخطر بیندازد.

سپس هر دو با هم دست بکار شده با یکدیگر جسد شاهزاده را به زیر تختخواب منتقل کردند تا برای مدتی آنجا پنهان بماند. ماه آفرید بی توجه به منع دست زدن به مرده جسمی را که خود بی جان کرده بود با کمک ژولیو بلند کرده و زیر تخت قرار داده بود.

حالا وقت رفتن بود. ژولیو هم لباسهایش را تکمیل کرده شمشیرش را همراه خنجری با غلاف چرمی به کمر آویخت. دست ماه آفرید را گرفت و همراه با او اتاق را ترک کرد در حالی که می اندیشید سرنوشت شاید او را وارد آخرین بازی خود کرده است. به سالن داخل شدند و با گامهای سریع از آن خارج گشتند. پس از گذر از ایوان بزرگ کاخ وارد فضای آزاد و محوطه ی باز و بسیار وسیع آنجا شدند. تاریکی هوا به هر دو اطمینان و آرامش می بخشید. ژولیو هنوز دست ماه آفرید را در دست داشت. برای لحظاتی احساس غرور همه ی بدبختیها را از یادش برد و تا سر حد دیوانگی مسرورش کرد. آیا این دستی که اکنون در اختیارش بود و دنبال خود می کشید و هر سو که می خواست می برد همان دستی نبود که تنها آرزوی بوسه زدن بر آن را داشت. ژولیو توقف کرد و دختر نیز به پیروی از او ایستاد. هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستش از دست ژولیو نمی کرد.

- یک نردبان نیاز داریم.

ژولیو این را گفت و اضافه کرد:

- از درهای کاخ که نمی توانیم خارج شویم. بی شک دربان ها مانعمان خواهند شد.

ماه آفرید چیزی بخاطر آورد.

- یکی از اسبهای پدرم خیلی مورد علاقه ی من است. هر وقت بخواهم سوار اسب شوم آن اسب را انتخاب می کنم.

- ما نیازی به اسب نداریم. اسب را که نمی توان از روی دیوار گذراند. گفتم که، نمی توانیم از درهای کاخ خارج شویم.

دختر با اخمی دلنشین گفت:

- این را می دانم. می خواستم بگویم دو هفته ی پیش که برای سرکشی به آن اسب به اصطبل رفته بودم خدمتکاری را دیدم که نردبانی را روی دیوار تکیه داده و برای ترمیم سقف اصطبل از آن بالا رفته بود. شاید آن نردبان هنوز هم کنار دیوار اصطبل باشد.

دیگر حرفی زده نشد. ژولیو بی آنکه دستی که بدست آورده بود را رها کند بطرف اصطبل رفت. پس از کمی جستجو نردبانی را افتاده پایین دیواری روی زمین پیدا کردند. حالا دیگر ناچار بود دست دختر را رها کند! نردبان اگر چه از چوب ساخته شده اما داراز و سنگین بود. ژولیو برای حمل کردن آن به کمک ماه آفرید نیاز پیدا کرد. هر دو با هم نردبان را بلند کرده بسوی قسمتی از دیوار گرداگرد کاخ که دور از درها و دربان ها بود بردند. هر لحظه امکان داشت نگهبانی آنها را ببیند. این فکر تا اندازه ای آن دو را دستپاچه می کرد. با این حال سکوت و تاریکی به هر دو امید می بخشید. با شتاب نردبان را روی دیوار کاخ تکیه دادند. ابتدا ژولیو از نردبان بالا رفته خود را بالای دیوار رسانده همانجا نشست و با اشاره ی دست از ماه آفرید خواست بالا بیاید. دختر جوان آهسته آهسته شروع کرد به بالا رفتن از نردبان. هنگامی که به انتهای آن رسید ژولیو دستش را بسوی او داراز کرد. بار دیگر دست دختر در دستش قرار گرفت. هر دو در حالی که روی دیوار نشسته بودند با صرف نیروی زیاد نردبان را بالا آورده آن سوی دیوار قرار دادند. اینبار شروع کردند به پایین رفتن. نردبان را جهت پنهان ماندن روی زمین خوابانده پس از لحظاتی چشم دوختن در چشمان هم هر دو سر نهادند به دویدن تا آنجا که نفسشان بند آمده ایستاده از فرط خستگی بر زمین افتادند. ماه آفرید نفس نفس زنان به آرامی می خندید. تا آنوقت هیچگاه آنطور ندویده بود. احساسی تازه و دلنشین داشت. حس آزادی. اما ژولیو بی آنکه به روی خود بیاورد دچار هراس و اصطراب بود. هنوز چندان از کاخ دور نشده بودند و هر چه هم دور می شدند تفاوت زیادی نمی کرد. خوش باوری را کنار نهاده و می دانست بزودی به تعقیبشان خواهند پرداخت. خروج از کاخ تنها یک پیروزی کوچک و کم اهمیت بود. ابداً این باور را نداشت که این سفر آغاز شده پایانی دلخواه داشته باشد. ولی دختر کنار او بود. این تنها دلخوشی ژولیو بود و جز این چیزی هم برایش مهم نبود. مهم نبود یک روز دیگر زنده باشد یا یک قرن دیگر! تنها می خواست تا زمانی که زنده است دختر کنارش باشد.

برخواستند و دوباره راه افتادند. اگر چه همچنان شتاب زده بودند اما دیگر نمی دویدند. به یک آبادی کوچک نزدیک شده بودند. صدای آواز خروس ها برخواسته بود. صبح نزدیک شده و هوا داشت روشن می شد. باید اسب و دیگر لوازم مسافرت خود را تهیه می کردند و این آبادی که در برابرشان بود نزدیکترین و مناسبترین جا برای بدست آوردن آنچه بود که نیاز داشتند. آبادی در محاصره ی مزارع پهناور بود در بعضی جاها هنوز هوا کاملاً روشن نشده و در آن روشن تاریک آغاز صبح شماری از کشاورزان کار روی زمینها را آغاز کرده بودند. ژولیو و ماه آفرید از شدت خستگی از پا درآمده و عجیبترین شب زندگیشان را گذرانده و حالا در حالتی متفاوت از هر روز به پیشواز صبح می رفتند. هر دو کنار هم روی زمین نشسته و کار و فعالیت کشاورزان را تماشا می کردند. در همان حال صدایی از پشت سر خطابشان قرار داد. هر دو با هم به عقب رو برگرداندند. مردی سوار بر قاطر آهسته به آنها نزدیک می شد. همانطور که به مرد قاطر سوار چشم داشتند بلند شده و ایستادند. مرد در حالی که با بدبینی به آن دو نگاه می کرد گفت:

- شما غریبه هستید! اینجا چه می خواهید؟

ژولیو گامی به جلو نهاده گفت:

- ما به دو اسب نیاز داریم. قیمتش هر چقدر شود می پردازیم.

مرد بی آنکه تغییری در نگاهش ایجاد شود گفت:

- من دهقان این آبادی هستم. تا ندانم کی هستید هیچ چیز به شما داده نمی شود.

ژولیو دانست با مردی سرسخت روبروست. از سویی نمی توانست او را نادیده بگیرد. او دهقان آبادی بود و بدون رضایتش محال بود آنها چیزی از آنجا بدست آورند. مردی بود درحال گذر از سنین میان سالی. تنومند با چهره ای عبوس که نشان از سماجت و بد اخلاقی اش داشت. بینی عقابی و ریش کوتاه و تخت همراه با ابروان غیر عادی پرپشتش که انگار به هم دوخته شده بودند صورتش را بیش از حد زمخت نشان می دادند. دهقانان رئیس آبادی ها بودند و در ایران جایگاه نسبتاً محترمانه ای داشتند. هر چند نجیب زاده و ثروتمند بشمار نمی رفتند اما به جهت اداره ی امور روستاها و نظارت بر کار کشاورزان و از همه مهمتر نقشی که در جمع آوری مالیات داشتند مورد حمایت دولت بودند.

ژولیو احساس درماندگی می کرد اما ماه آفرید گام به جلو برداشته به مرد قاطر سوار نزدیک شد. ماه آفرید دست خوش ترکیبش را بالا برده آن را در برابر دهقان گرفته گفت:

- آنچه تو بهتر است بشناسی در دست من است.

دهقان ابروها را بیشتر درهم کشیده گفت:

- توی دست تو چیزی نمی بینم.

ماه آفرید دستبند زرین و جواهر نشانش را از دست باز کرده بطرف مرد دهقان گرفت. مرد دست داراز کرد و دستبند را از او گرفت. پس از ورانداز کردن و از نظر گذراندن آن همچنان محتاط و بدبینانه گفت:

- این بهایش بیشتر از بهای دو اسب است.

- مقداری هم غذا به اندازه ی چند روز راه اضافه ی اسبها کن.

- باز هم بیشتر می ارزد.

- باقی بهایش را با شتاب کردن در تهیه ی آنچه ما خواستیم جبران کن.

مرد سری تکان داده گفت:

- باشد. شما هم اسب خواهید داشت و هم غذا.

ژولیو از فرصت استفاده کرده گفت:

- به یک راهنما هم نیاز داریم. اینجا کسی هست که راه ها و مسیرهای آدیابن به ارمنستان را خوب بشناسد؟

دهقان پاسخ داد:

- یکی را می شناسم. از ساکنان همین آبادی است. اما اگر خواهان بخدمت گرفتنش هستید باید اول راضی اش کنید.

ماه آفرید می خواست گوشواره هایش را از گوش درآورد اما از این کار پشیمان شده هر چه انگشتر در انگشتانش داشت از انگشت بیرون کشیده آنها را هم به مرد دهقان سپرد.

- اینها را به او بده. هر طور شده او را با خودت بیاور.

- او کشاورز نیست. اگر نپذیرد نمی توانم...

دختر جوان قاطعانه حرف او را برید.

- کارش مهم نیست. او ساکن همین آبادی است. پس رعیت است و باید حرفت را بپذیرد.

دهقان پیش از راه افتادن پرسید آیا خودشان نمی خواهند او را همراهی کنند اما آن دو تمایل نداشتند وارد آبادی شوند. ژولیو و ماه آفرید همانجا ماندند و مرد دهقان برای آوردن اسب، غذا و راهنما بطرف آبادی رفت. وقتی تنها شدند ماه آفرید کیسه ی جواهراتش را درآورده دوباره چند انگشتر بدست کرد. همچنین گردنبندی زیبا و گرانبها هم به گردن آویخت. آنگاه مجدداً کیسه را پنهان ساخته سرگرم تماشای مناظر اطراف شد. دهقان با هرآنچه از او خواسته شده بود بازگشت. دو اسب، یک راهنما و مقداری غذا به اندازه ی پیمودن چند روز راه. ژولیو اما با دیدن راهنما بخود لرزید. این همان مردی بود که روز گذشته او و شاهزاده را به آن معبد کهن در میان کوه ها برده بود. تعجب و جا خوردن مرد راهنما هم کمتر از ژولیو نبود. ژولیو زود بخود آمده قبل از آنکه راهنما چیزی بگوید و سبب شک کردن دهقان شود اسبها را تحویل گرفته دهقان را مرخص کرد. مرد دهقان نیز برای رفتن شتاب نشان می داد. حتماً می خواست هر چه زودتر سرکشی روزانه اش به مزارع و کشاورزان را آغاز کند. دهقان پیش از رفتن با اشاره به راهنما به ژولیو گفت:

- چیزهایی را که داده بودید به او دادم ولی هنوز قانع نشده. از ارمنستان می ترسد.

سپس قاطرش را به حرکت واداشت و آن سه را تنها گذاشت. اکنون وقت اظهار تعجب بود. راهنما از دیدار مجدد ژولیو و آن هم به آن زودی اظهار خوشحالی کرد و درباره ی همسفر دیروزشان از او پرسش کرد. ژولیو که نمی توانست آشنایی با او را انکار کند هر آنچه به ذهنش رسید ساخت و برایش بازگو کرد. سرانجام برای آنکه به پرسشهای او پایان دهد موضوع را تغییر داده گفت:

- برخورد عجیبی است. ما به یک راهنما نیاز پیدا کرده ایم و در فاصله ی یک روز باز هم همدیگر را می بینیم.

- اما اینبار جایی که می خواهید بروید خیلی با دیروز متفاوت است! خیلی هم دورتر است. خبرهای خوبی از ارمنستان نمی رسد. هیچ عاقلی در چنین زمانی هوس نمی کند آنجا برود. حتی برای یک کار پر سود.

راهنما با نگاهی عجیب و سرشار از تردید ماه آفرید را از نظر می گذراند. ژولیو می دانست او سخت به آن دو مشکوک است اما سوظن یک فرد عادی و عامی چندان نگرانش نمی کرد. ماه آفرید دوباره مداخله کرده به مرد راهنما گفت:

- تو کشاورز نیستی. کارت همین است. اگر ارمنستان تبدیل به دوزخ شود باز هم ما باید خودمان را آنجا برسانیم.

سپس به راهنما نزدیک شده با حرکتی عجیب و غیرقابل پیش بینی دست او را گرفته با دست دیگرش گردنبندی که بر گردن بسته بود را با خشونت دریده آن را کف دست مرد گذاشته گفت:

- باز هم از اینها هست. اگر بتوانی ما را سالم به ارمنستان برسانی شاید دیگر برای همیشه از راهنما بودن آسوده شودی.

مرد راهنما بطرف ژولیو رفته درحالی که چشم در چشمان او دوخته بود با صدایی آرام پرسید:

- این دختر کیست؟

ژولیو پاسخی به او نداد. مرد رو به ماه آفرید کرده با صدایی واضح گفت:

- من راهنمای شما خواهم شد. فکر می کنم می خواهید از آدیابن فرار کنید. دلیلش را نمی دانم و اهمیتی هم برایم ندارد. فقط بدانید که جای خوبی را برای گریختن انتخاب نکرده اید. ارمنستان بسیار آشوب زده است.

آنگاه به ژولیو نگاه کرده ادامه داد:

- این را هم می دانم که شما برای فرمانروای آدیابن بیگانه نیستید. حالا می خواهید از راه های اصلی و عادی سفر را آغاز کنیم یا از مسیرهای خاص دیگر؟

ژولیو بخوبی متوجه ی منظور او شد. ناچار بود به این مرد اعتماد کند. به هر حال او رایگان خود را در اختیار آنها نگذاشته بود. ماه آفرید به او وعده های وسوسه کننده ای داده بود و تا همان لحظه هم بی آنکه کارش را شروع کند مزد بسیار خوبی گرفته بود. ژولیو گفت:

- راه های فرعی برای ما مطمئن تر هستند. ضمناً مقصد نهایی ما روم است.

راهنما لبخندی بر لب آورده گفت:

- پس این یک فرار بزرگ است! تو پارسی نیستی! این را همان دیروز بسادگی فهمیدم. زبان پارسیان را مثل خودشان حرف می زنی اما رفتارت با آنها متفاوت است. از ارمنستان به بعد باید راهنمای دیگری برای خودتان پیدا کنید... البته اگر بتوانیم خودمان را به ارمنستان برسانیم!

آنگاه حالتی جدی بخود گرفته افزود:

- باید بروم اسبم و چند چیز لازم دیگر را بیاورم، می خواهید با من بیایید؟

ژولیو به ماه آفرید نگاه کرده گفت:

- ما همین جا منتظر می مانیم. زود برگرد! باید سریعتر حرکت کنیم.

پس از رفتن او ماه آفرید روی زمین نشسته گفت:

- خیلی خسته ام.

آنگاه چون تمایل به داراز کشیدن داشت از ژولیو خواست کنارش روی زمین بنشیند. ماه آفرید از پای پسر جوان جای بالشت استفاده کرده سر خود را روی آن گذاشت. دختر چشمانش را بسته و ژولیو چشم بصورت زیبای او دوخته بود. در حالی که آرام موهای سیاه و لطیف او را نوازش می کرد گفت:

- نباید علاوه بر انگشترها آن گردنبند را هم به او می دادی. کارت درست نبود. حالا می داند تو جواهرات زیادی همراه داری. می ترسم به سرش بزند و...

ماه آفرید بی آنکه چشم باز کند حرف او را برید.

- اگر بترسیم به هیچ جا نمی رسیم. ما به او نیاز داشتیم. من می خواهم هر چه زودتر از اینجا دور شوم.

ژولیو خم شده دهان بر گوش او گذاشته زمزمه وار گفت:

- تا کجا می خواهی دور شوی؟

- تا هر کجا که تو مرا با خودت ببری.

اما ژولیو احساس می کرد چندان نخواهد توانست از ایران که سرنوشت او را درون آن کشانده بود دور شود. این برنامه ی پیش آمده که می رفت ادامه یابد از همان ابتدا در نظرش کودکانه و غیر قابل انجام می رسید. براستی به کجا می خواستند بروند؟ به روم! پس از آن چه می شد؟

ژولیو حاضر نبود از تردیدها و احساسش با ماه آفرید سخنی بگوید. می خواست دختر مانند همیشه در رویاهایش باقی بماند. سرانجام مرد راهنما پیش آن دو برگشت. اینبار اسبی همراه داشت که افسارش را در دست گرفته و دنبال خود می آورد. شمشیری به کمر بسته و دو مشک آب به همراه طناب و کمان و ترکشی حامل چند تیر را بار اسب کرده بود.

- آماده اید؟

ژولیو در پاسخ این سوال تک واژه ای راهنما لبخندی بر لب آورده سر تکان داد. مرد اطرافش را از نظر گذرانده گفت:

- شما که قصد ماندن در ارمنستان را ندارید و می خواهید راهی سرزمینهای تابع روم شوید چرا راه کوتاهتر را انتخاب نمی کنید؟

و پس از کمی مکث افزود:

- در هر حال ما از اینجا به سنجار می رویم و از آنجا هم عازم نصیبین خواهیم شد. بهتر است بجای تداوم راه به سمت شمال از همان نصیبین راه غرب را پیش بگیریم. من می توانم شما را به الرها برسانم و از آنجا به کماژن راهیتان کنم. این خیلی بهتر از دور زدن دنیاست! خب چه می گویید؟

ژولیو گفت:

- طبیعتاً این خیلی بهتر است اما مشکلی وجود دارد. در مسیر نصیبین تا کماژن آرامشی کامل برقرار است و سربازان ایرانی کاملاً راه های اصلی و فرعی را زیر نظر دارند. فکر نمی کنم کسانی که می خواهند پنهانی سفر کنند بتوانند بسلامت از این راه به روم بروند و یا از روم به ایران بیایند چون رومی ها هم روی این مسیر حساسیت زیادی دارند.

مرد راهنما در حال سوار شدن بر اسب آرام خندیده گفت:

- این را دیگر بگذارید به عهده ی من!

ژولیو و ماه آفرید هم سوار اسبهایشان شدند. یکی از اسبهایی که دهقان برایشان آورده بود ابلق بود و دیگری سیاه. ماه آفرید اسب ابلق را برای خودش برگزیده و اسب سیاه را به ژولیو سپرده بود. سفر آغاز شده بود. راهنما معمولاً جلوتر از ماه آفرید و ژولیو که کنار هم پیش می رفتند حرکت می کرد. در نخستین روز سفر میان هر سه سکوت برقرار بود. راهنما بخواست همراهانش راهی کاملاً فرعی را برگزیده بود که بسیار خلوت و خیلی هم ناهموار می نمود. با وجود خلوت بودن مسیر ژولیو عمیقاً احساس نگرانی می کرد. مدام این تصور در ذهنش نقش می بست که سربازان گسیل شده از کاخ فرمانروای آدیابن آنها را یافته و دستگیر کرده اند. بیشتر از خودش نگران ماه آفرید بود. این دختر اصیل و نجیب زاده در مدت کمتر از یک شبانه روز دست به کارهایی زده بود که دیگر هیچگونه امکان بازگشت و بخششی برایش وجود نداشت. حوالی عصر برای صرف کمی غذا و استراحتی کوتاه توقف کردند و پس از نشستن زیر درختی به غذا خوردن پرداختند. ماه آفرید بسیار کم غذا خورده و خیلی زود از جا برخواسته سرگرم قدم زدن در محیط اطراف شد. تازه گی محیط برایش جالب می نمود. راهنما در حالی که به او نگاه می کرد از ژولیو سوال کرد:

- چرا دارید فرار می کنید؟

ژولیو بجای پاسخ دادن به پرسش او با لحنی خشک پرسید:

- نامت چیست؟

- سنتروق.

ژولیو از شنیدن چنین نامی تعجب نکرد. مردم آدیابن غالباً نامهایی متفاوت با پارسیان داشتند. مرد راهنما از واکنش ژولیو دانست هرگز علت گریز آن دو را از زبانشان نخواهد شنید. با این وجود دوباره به حرف آمده گفت:

- سه چیز ممکن است مانع از به انجام رسیدن کامل سفرت شود. اول سربازان ایرانی و رومی و ارمنی که در حال کشتن همدیگرند و دیگران را هم بی نصیب نمی گذارند. دوم جواهراتی که در اختیار دارید و فکر می کنم کم هم نباشند و سوم زیبایی این دختر است که شاید از بقیه خطرناکتر هم باشد. چنین دختری می تواند خیلی بیشتر از جواهرات کسانی را که ممکن است در راه با ما برخورد کنند وسوسه کند. درباره ی مورد های اول و سوم نمی شود کاری کرد و مورد دوم هم بخودتان مربوط است. اینها را گفتم که بدانی خیالت نباید راحت باشد و مدام باید آماده ی رویارویی با هر حادثه ای باشی. این را هم خوب بخاطر بسپار که من تنها یک راهنما هستم و هرگز نقش محافظ را بر عهده نمی گیرم. اگر خطر جدی ای پیش آید من تنها به حفظ جان خودم فکر خواهم کرد. اگر لازم شد درگیر می شوم و اگر لازم باشد فرار می کنم.

هشدار مرد راهنما ژولیو را بیشتر دچار تشویش و اصطراب کرد. بی درنگ دست بر دسته ی شمشیرش گذاشت و با خود پیمان بست تا جان در تن دارد نگذارد ماه آفرید را از دستش بربایند! البته خیالش از بابت سرزمینهای تابع ایران آسوده بود. دولت ساسانی آنچنان امنیتی درون سرزمینهایش برقرار کرده بود و قوانین جزایی ایران بقدری شدید و سخت اعمال می شدند که حتی در کوره راه ها و مناطق دور افتاده ی کشور هم کم بودند کسانی که بخودشان جرات انجام جنایت بدهند. اما خارج از مناطق زیر تسلط ایران قطعاً وضع فرق می کرد.

باز هم سوار اسب شدند و به راهشان ادامه دادند. شب در حال رسیدن بود و هوا در حال تاریک شدن. راهنما رو به ژولیو کرده گفت:

- توی این راهی که ما می رویم هیچ کاروانسرایی وجود ندارد. شب باید زیر آسمان بخوابیم.

فکر خوابیدن در فضای آزاد و آن هم در محیطی آرام و خلوت که تاریکی شب بر وحشتش می افزود اصلاً برای ژولیو جالب نبود ولی چاره ای هم جز تمکین وجود نداشت. او هنگام لشکرکشی به شرق شبهای زیادی را زیر آسمان و در محیط باز گذرانده بود اما اکنون ماه آفرید با او بود و می دانست دختر به این نوع زندگی عادت ندارد. برخلاف تصورش وضعیت برای ماه آفرید بسیار جالب و جذاب بود. او بر زمین داراز کشیده و سرش را روی پای ژولیو گذاشته و به آسمان نگاه می کرد. مرد راهنما دورتر از آن دو به خواب رفته بود. خوابیدن در هر گونه محیطی برای او ساده و عادی بود.

سرانجام دختر هم خوابید. خیلی راحت و مانند کودکی زیبا خوابیده بود. اما ژولیو مجبور بود تا صبح بصورت نشسته بخوابد و تا آنجا که ممکن بود تکان هم نخورد.

دو روز بعد به رودخانه ی دجله رسیدند که از آدیابن سرازیر بود و بسوی تیسپون می رفت. باید از آن گذر می کردند. با وجودی که تابستان بود و رودخانه برخلاف بهار پر آب و خروشان نبود ولی باز هم عبور از آن بدون وسیله ی نقلیه ناممکن بود. بویژه که باید اسبها را هم با خود از رودخانه می گذراندند. ظهر بود و آنها باید در امتداد رودخانه حرکت کرده تا به یک باژگاه می رسیدند و با استفاده از کشتی های پهلو گرفته در آنجا از رودخانه گذر می کردند. اگر در امتداد جنوب رودخانه حرکت می کردند به راه های اصلی می رسیدند و این چیزی نبود که ژولیو خواهانش باشد. اطمینان داشت تا آن هنگام همه چیز فاش شده و بی شک سربازان فرمانروای آدیابن در جستجوی دخترش و جوان فراری اند. به همین خاطر با خواسته ی راهنما که در نظر داشت راه جنوب را پیش گیرد مخالفت کرد. سنتروق می دانست دلیل مخالفت او نگرانی است با این حال گفت:

- اگر بطرف شمال برویم تا به اولین باژگاه برسیم شب شده است.

- اگر سریع حرکت کنیم می توانیم عصر به آنجا برسیم.

راهنما دهانه ی اسب را برگردانده پیشاپیش ژولیو و ماه آفرید در امتداد شمال رودخانه شروع کرد به تاختن. آن دو نیز بدنبال او اسبها را به تاخت در آوردند. نمی توانستند تمام راه را به تاخت طی کنند چون در این صورت اسبها هلاک می شدند. با این حال تا آنجا که می شد در حرکت شتاب کردند و قبل از آنکه عصر به پایان رسد به یک باژگاه رسیدند. ماه آفرید و ژولیو با خود درهم نداشتند و نمی شد به باژبان هم به جای سکه جواهر داد. سنتروق خود چند درهمی به مرد باژبان پرداخته او نیز کشتی بزرگ و مخصوصش را آماده ی انتقال آنها و اسبهایشان به آنسوی رودخانه کرد. باژبان چند خدمه ی جوان و تنومند در خدمت داشت که در انجام کار کمکش می کردند. پس از رسیدن به آنسوی آب ژولیو نفسی راحت کشیده خاطرش آسوده شد. حالا از آدیابن و محدوده ی فرمانرمایی جاماسپ خارج شده و با خیالی راحتتر می توانستند به راهشان ادامه

دهند.

شش روز از آغاز سفرشان گذشته بود. ظهر بود و خورشید تابستان ظالمانه پرتوی سوزنده اش را بر زمین می کوبید. ژولیو امروز از آغاز صبح و شروع حرکت نگران ماه آفرید بود. دختر جوان خیلی خسته و بی حال می نمود. آنها در حال عبور از بیابان بودند و هوا بسیار گرم و نفسگیر بود. تا پیش از گذر از دجله روزها هوا آزار دهنده نبود. اما این سوی دجله کم کم بیابان پدیدار شد. هوای خنک و کوهستانی آدیابن کاملاً با هوای گرم و خشک و بیابانی آن ناحیه متفاوت بود. ماه آفرید از نفس افتاده و دهان زیبایش نیمه باز مانده و تنفس در آن هوای گرم و داغ زیر آفتاب سوزان برایش دشوار بود. آفتاب قسمتهایی از پوست لطیف و سپید صورتش را سوزانده بود. لبهای سرخ و خوش حالتش ترک برداشته و ناگزیر مدام بر آنها زبان می کشید. ژولیو حال او را پرسید. دختر بسختی لبخندی بر لب آورده با پاسخی کوتاه اوضاع را خوب توصیف کرد. با این حال پیدا بود طاقتش تمام شده اما غرورش مانع از شکایت و نالیدن است. ژولیو خودش هم بسیار خسته نشان می داد. او نه تنها روزها آسایش نداشت بلکه شبها هنگام خواب هم راحت نبود. ناچار بود نشسته بخوابد زیرا پایش می باید بجای بالشت زیر سر ماه آفرید قرار می گرفت. ساعتها حتی نمی توانست تکان بخورد. این بی خوابی های شبانه تحمل روز را برایش سخت تر می کرد. با این همه ژولیو از بابت وضعیت خودش هیچ گله و اعتراضی نداشت. تمام آشوب و نگرانی او به راحت یا ناراحت بودن ماه آفرید منتهی می شد. هر چند ماه آفرید بیشتر از یک سال بود دیگر او را برده نمی نامید اما کمابیش رفتارش با او همچنان مانند رفتار با برده ای دوست داشتنی بود و ژولیو هم از این بابت ناراضی نبود! حتی اگر امپراطور روم هم می شد باز خودش را برده ی این دختر می دانست و خوب می دانست میل به این بردگی تنها از عشق برمی خیزد.

ژولیو و ماه آفرید مانند همیشه کنار هم اسب می راندند و سنتروق نیز مانند غالب اوقات جلوی آن دو حرکت می کرد. ژولیو بر سرعت اسب افزوده خود را به راهنما نزدیک کرده گفت:

- باید کمی استراحت کنیم.

- استراحت! آن هم در اینجا! مگر تو سایه ای می بینی که من نمی بینم؟!

- می توانیم کمی در سایه ی اسبها بنشینیم.

- این فکر خنده دار است!

ژولیو از سماجت راهنما خشمگین شده گفت:

- این دختر خیلی خسته است. بزودی از اسب بر زمین خواهد افتاد.

سنتروق ناچاراً اسب را نگهداشته از آن پایین جست. ژولیو هم از اسب پیاده شده و بسوی ماه آفرید رفت. دستانش را بطرف دختر جوان داراز کرد و به او در پایین آمدن از اسب کمک کرد. ماه آفرید آنقدر ضعیف و ناتوان شده بود که پس از پایین آمدن از اسب تقریباً در میان بازوان ژولیو رها شد. ژولیو او را در سایه ی پیکر بزرگ اسب نشاند. اما چون خورشید تقریباً در وسط آسمان بود سایه ی ایجاد شده بسیار محدود بود و تنها سر دختر را از تابش سوزان آفتاب محافظت می کرد. ژولیو بطرف اسب سنتروق رفته یکی از مشک های آب را برداشته به طرف ماه آفرید برگشت. با دست خودش به دختر آب نوشانده سپس سعی کرد طوری بیستد که سایه ی خودش هم به سایه ی اسب اضافه شود و تن دختر نیز مدتی کوتاه از شر آفتاب راحت شود. ماه آفرید که متوجه ی این تلاش تقریباً بی حاصل شده بود به خنده افتاده با صدایی کم رمق گفت:

- آه نه! بیا بگیر بشین.

ژولیو پذیرفت و روبرویش نشست. آفتاب صورت او را سوزانده بود. ماه آفرید باز آرام خندید و گفت:

- هر دو خیلی خنده دار شده ایم!

راهنما نیز به آن دو نزدیک شده بود. ژولیو از او پرسید:

- کی از این بیابان لعنتی نجات پیدا می کنیم؟

- راه زیادی نمانده. فردا به سنجار می رسیم.

بعد از ظهر روز بعد به شهر سنجار رسیدند و وارد شهر شدند. سنجار برای دولت ایران اهمیت زیادی داشت. با این حال دارای ثبات همیشگی نبود و هر چند ده سال زیر سلطه ی یکی از دو دولت ایران یا روم قرار می گرفت. وضع شهر همیشه با قدرتمندی یکی از دو کشور و ضعف دیگری ارتباط داشت. شهر از اهمیت بازرگانی نیز برخوردار بود زیرا یکی از مسیرهای مهم بازرگانی شرق و غرب از آن می گذشت. در حالی که در شهر گردش می کردند ژولیو از راهنما پرسید به کجا خواهند رفت و او پاسخ داد:

- من در این شهر یک آشنای مهمان نواز دارم. امشب را در خانه ی او می گذارنیم و پس از یک استراحت واقعی فردا بسوی نصیبین حرکت می کنیم.

ساعتی بعد در خانه ای آرام و پاکیزه بودند. به آنها امکان حمام کردن داده شد و پس از صرف شام در دو اتاق مجزا برای خوابشان بستر گسترده شد. پذیرایی خوبی از آنها به عمل آمد و همانطور که سنتروق گفته بود این می توانست یک استراحت واقعی باشد. ژولیو حالا نسبت به راهنمایشان اطمینان بسیار بیشتری پیدا کرده بود و این اعتماد تحمل دشواریهای سفر را برایش راحتتر می کرد. هر گاه به یاد می آورد در معبد به کشتن مرد راهنما و اتهام زدن به او اندیشیده بود دچار پریشانی آزار دهنده ای می شد. اما هر چه بود گذشته بود و آنها حالا دور از آن معبد و دور از آدیابن در سنجار زنده بودند و نفس می کشیدند.

بسترهای ژولیو و ماه آفرید را در یک اتاق و بستر سنتروق را در اتاقی دیگر گسترده بودند. ژولیو بمحض ورود به اتاق و دیدن بستر گشوده شده و مهیای خوابیدن خوشحالی را تا عمق وجود احساس کرد. اگر چه بسترها بسیار ساده و روی زمین پهن شده بودند ولی بهرحال رختخواب بودند و پس از یک هفته می توانستند بستری غیر از سنگ و خاک داشته باشند.

ژولیو بی درنگ پرید داخل رختخواب. آن چنان پر شتاب و ذوق زده بود که حضور شاهزاده خانم فراموشش شده بود. اما خیلی زود بخود آمده با شرم از جا برخواست. در حالی که سعی می کرد با حرکات سر و دست پوزش بطلبد و بی توجهی اش را توجیه کند گفت:

- آه! ببین خستگی با انسان چه می کند که حتی خودش را از یاد می برد!

ماه آفرید برای آنکه او راحت باشد لبخندی کمرنگ بر لب آورده گفت:

- بگیر بخواب، تو خیلی خسته ای.

ژولیو دوباره آرام توی بستر داراز کشید. اما ماه آفرید کنار پنجره ی گشوده ی اتاق ایستاده و بیرون را تماشا می کرد. ژولیو آهسته سر برگردانده به نیمرخ دختر جوان نگاه کرد. غم و اندوهی ژرف در نیمرخ زیبایش دیده می شد. ژولیو به او خیره مانده و با خواب دست و پنجه نرم می کرد. کاش می توانست بفهمد او به چه می اندیشد؟

پسر جوان خواب بنظر می آمد. پاهای ماه آفرید توان ایستادن را از دست داده بودند اما بستر دیگر جایی نبود که در آن آرامش یابد. به گوشه ی اتاق رفت و و آرام آنجا نشست. خسته و درمانده بود. زانوهایش را جمع کرد و در آغوش گرفت. سر روی زانوهایش گذاشت و آرام و بی صدا اشک از چشمانش سرازیر شد. از شدت درد و اندوه تقریباً از خود بی خود شده بود که سنگینی چیزی را روی شانه اش احساس کرد. سربلند کرد و ژولیو را دید که در برابرش نشسته و دست روی شانه اش گذاشته بود. ماه آفرید بی تاب و سرشار از درد و رنج خودش را در آغوش ژولیو افکنده اشک ریختنش به گریه ای کامل و لرزاننده تبدیل شد. ژولیو او را به سینه ی خود فشرد و بی اختیار بوسه ای بر موهایش زد. ساعتی بعد نشسته و تکیه داده به دیوار بیدار بود و ماه آفرید بیرون از بستر بر زمین سر روی پای او نهاده و آرام خوابیده بود. ژولیو اکنون بیشتر از هر حسی نسبت به این دختر احساس ترحم داشت.

To be continued
داریوش آزادمنش

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
برده (3)
1
Aug 14, 2010
more from Dariush Azadmanesh