تازه بیدار شده بودم که رفت.
در را به آرامی باز کرد و داشت خارج می شد:
"بیدارم حامد راحت باش."
- دیشب تا دیر وقت چراغ اتاقت روشن بود، خواستم بیدارت نکنم."
"چرا صبح به این زودی؟"
- با نعمت می روم، با اتومبیل او. محل ِ کارش به اینجا دور است برای همین صبحها زودتر از من راه می افتد.
و رفت….
این آخرین باری نبود که دیدمش، اما آخرین باری بود که صدایش را شنیدم.
سال آخر دانشکده فنی بود، ماشیت آلات می خواند.
هیج وقت کامل متوجه نشدم که ماشین آلات چگونه تحصیلی است. پرس و جو هم نکردم، خودش هم توضیح درستی نداد، یا داد ولی من متوجه نشدم. فقط می دانستم دارد مهندس می شود.
پنج سال بیشتر نداشت که مادرش را در تصادفی دردناک از دست داد. مادری که عشق من بود و برای همیشه هم خواهد ماند.
حامد تنها فرزندمان بود، و چقدر هم شبیه مادرش بود. وهمین مایه دلنشینی که در چهره اش جا گرفته بود، علاقه مرا به او دو چندان کرده بود. و من بخاطر او و بخاطر مالامالی عشقی که از سیمین در سینه داشتم، هرگزدیگر ازدواج نکردم.
از همان موقع با اینکه کمر خودم زیر بار این واقعه شکسته بود، او را مثل بچه گربه به دندان گرفتم. برایش هم پدر بودم و هم مادر. البته شاید نه پدر کاملی بودم و نه مادری که او نیاز داشت.
هر روز بیشتر بهم وابسته می شدیم و در شبهای تنهائی مونسهای خوبی برای هم بودیم.
هیچگاه مستقیم از مادرش نپرسید، ولی هرگز نشد که از کنار عکسش عبور کند و توقف کوتاهی نداشته باشد و به چهره خندان او خیره نشود...تا روزی که از مدرسه درهم و گرفته به خانه آمد. این حال او که تا آن روز ندیده بودم پریشانم کرد. خودم را دستپاچه و ناراحت نشان ندادم. گذاشتم تا مثل هر روز بیاید مرا ببوسد و شیرین و خواستنی بپرسد:
- بابا خسته نیستی؟
وقتی نیامد، و حتا در ِ اتاقش را بست، طاقت نیاوردم. با لیوانی شیر رفتم سراغش، در زدم.
- بابا جان حالا می آیم"
که یعنی وارد نشو.
بر خلاف میل و عادتم در را باز کردم ...روی تختش دراز کشیده بود و من توانستم برق مسیر عبور اشک را بر روی گونه هایش ببینم. بی سابقه بود.
گذاشتم راحت باشد. فورن آمدم بیرون.
ندیده بودم اینگونه در هم بریزد. او همیشه خوشحال و سر حال از مدرسه می آمد. درسش عالی بود. دوستان خوبی هم داشت. من هم کوتاهی نمی کردم. برایم، هم عجیب بود و هم می خواستم زود تر متوجه بشوم . طاقت آشفتگی او را نداشتم.
خوشبختانه زود از اتاقش بیرون آمد، و با علاقه مرا بوسید و سراغ شیری را که در یخچال گذاشته بودم گرفت.
"حامد جان! اگر دلت می خواهد به من بگو که چرا چنین در هم شده ای؟ چه اتفاقی افتاده؟ البته مجبور نیستی، اگرهم نمی خواهی می توانی چیزی نگوئی. ولی می دانی که من شدیدن ناراحتم…."
- بابا ناراحت نشو، مهم نیست …"
"چرا عزیزم فکر می کنم مهم بوده که توانسته تو را چنین آشفته کند. طبیعی است که من هم ناراحت بشوم چون ندیده بودم که تو چنین درهم بشوی"
- بابا اگر بگویم، فکر می کنم که ناراحت تر بشوی. ولی من قبولش کرده ام…"
"تو که داری بیشتر نگرانم می کنی. بگو ببینم چه شده؟"
- قرار است بخاطر نمرات خوبی که گرفته ام تشویقم کنند. از من خواسته اند که به مادرم بگویم بیاید مدرسه….و من هر چه گفتم که پدرم را می آورم قبول نکردند، و گفتند چون مادران دیگری هم می آیند، بهتر است مادرت را بگوئی بیاید…و من…."
"حامدم گریه نکن . تو دیگر داری مردی می شوی. خواهش می کنم، بخاطر بابا گریه نکن. نمی خواهم بقیه اش را بگوئی. خودم می روم مدرسه و ترتیب همه کار ها را می دهم"
- نه بابا، دیگر ترتیبی ندارد. چون وقتی معلمم زیاد اصرار کرد، و بچه ها هم دم گرفتند که :
"کسی نمی خواهد مادرت را بخورد"
با فریاد گفتم:
"من مادر ندارم…مادر ندارم…و گریه ام گرفت …بابا خواهش می کنم ناراحت نشو. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گفته بودی که کوشش کنم در برابر مسائل مقاوم باشی، و بخصوص گریه نکنم ، ولی بابا من گریه کردم، خیلی هم گریه کردم، و کلاس هم ساکت شد. عکسش، همین عکسی که آنجاست و دارد به من می خندد جلوی چشمانم ظاهر شد و دیدم که دیگر نمی خندد و دارد به گریه من نگاه می کند ….و من ازش خجالت کشیدم…. از مادرم خجالت کشیدم"
سال سوم دانشکده بودم که برای تعطیلات عید به شهرمان رفتم... و در همین سفر بود که اتفاق افتاد.
شبی در خانه برادرم، در میهمانی دوره ای که داشتند با دختری آشنا شدم. با جوانی کمی بزرگتر از خودش آمده بود.
دائم با هم صحبت می کردند و می خندیدند. وقتی همه آمدند و میهمانی گرم شد، برادرم مرا به آنها معرفی کرد، و از او که فهمیدم اسمش سیمین است در خواست کرد که بخواند... ولی نخواند. اما پس از اصرار جوان همراهش، ترانه زیبائی از مرضیه را"که آن روز ها در اوج بود و پر طرفدار"خواند. و با چه شور و حالی. در صدایش"چیزی"بود که به دل می نشست. و من داشتم در رویای خاصی سیر می کردم. و احساس کردم که دارد به شوهر جوانش حسودی ام می شود.
تمام شب فقط چند کلمه با من حرف زد:
"در چه رشته ای تحصیل می کنید؟... سال چندم هستید؟..."
منتظربودم میهمانی تمام شود تا بتوانم از برادرم بیشتر در موردش بدانم.
من در خانمها رنگ سیاه را برای پاره ای از داشته هایشان دوست دارم، و آن شب موهای مشکی او که بر شانه هایش شلال بود و چون ریزش آبشاری در زیر نور، برق خاصی داشت
آرامشم را سلب کرده بود.
موقع خدا حافطی وقتی دستش را در دستم گذاشت، دستی محکم بود و نه چون پاره ای از خانمها که وقتی دست می دهند چیزی شبیه دنبه ی وارفته را حواله ات می کنند"که یعنی تشخص!"
به چشمانم نگاه کرد و از روی ادب لبخند زد. لبخندی که تاثیر تیر خلاص را داشت. و دریافتم که عشق در یک نگاه می تواند راست باشد... اما داشتن شوهر، بخوبی سرکشی احساسم را مهار کرد.
آن شب را بد خوابیدم.
شب بعد به هنگام شام خانوادگی، برادر بزرگم که گویا بوئی برده بود پرسید:
"میهمانی دیشب چطور بود؟"
جوابش را ندادم ولی پرسیدم"
"آن دختر خانم و شوهرش چقدر بهم می آمدند. چند وقت است ازدواج کرده اند؟"
خنده او و خوانمش می نمایاند که مرا زیر نظر داشته اند، وبا هم صحبت کرده اند چون خانمش به او گفت:
"نگفتم؟ کور شود کاسبی که مشتری اش را نشناسد..."
و رو به من:
"نه عزیزم، آن جوان برادرش بود. او هنوز ازدواج نکرده است، فقط بیست سال دارد. سال آخر دبیرستان است. ما از طریق یکی از دبیرانش که رفت و آمد داریم با آنها آشنا شده ایم"
محسوس گل خُلق و روحیه ام شکفت. سر خوشانه پرسیدم:
"گویا زیر نظرتان بوده ام؟ زیاده روی که نکرده ام؟ خودم گمان نمی کنم لغزشی داشته ام که اگر می دانستم شوهر ندارد، می داشتم."
و خانم برادرم با حالت خاصی گفت:
"...نه، بظاهر کاری نکردی. خیلی هم سنگین و رنگین بودی، ولی می توان فهمید که درون آرامی نداشته ای..."
و همه با هم خندیدیم.
خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم، و در تصورم این آرزو داشت رنگ می گرفت که کاش می توانستم او را چون شاخه ای زنبق در گلدان درونم قرار بدهم.
از بیم زرنگترهای خودم، که اغلب شکار چیانی ماهر نیز هستند، زود جنبیدم.
چند شب بعد با لحنی شوخی و جدی از برادرم و خانمش پرسیدم:
"موافق هستید برای سیمین پا جلو بگذاریم. احساس می کنم خیلی از او خوشم آمده است."
"چه خودمانی می گوئی سیمین؟ مثل برادرت قاطع و بی رودرواسی هستی. از بدون مقدمه چینی صحبت کردنت خوشم می آید."
برادرم ادامه داد:
"من حرفی ندارم پا جلو بگذارم، البته اگر تو همه فکر هایت را کرده باشی، ضمن اینکه گمان نمی کنم راحت قبول کنند، و حتمن پایان درس تو و گرفتن دیپلم او را بهانه خواهند کرد. اگر موافق باشید نامزدی را عنوان کنیم تا فعلن مُهری به مسجد گذاشته باشیم و بیاوریمش زیر اسم
تو و بهانه ادامه تحصیل هم نداشته باشند..."
"بنظر من اگر می توانید اول نظر خودش را بپرسید. موافق باشد گام مهم اول را برداشته ایم و و حتا می توان گفت نیمه راه را رفته ایم"
"و اگر موافق نباشد؟"
خانم برادرم بود که با شیطنت عنوان کرد:
"نمی خواهم در موردش فکرکنم."
برادرم قبول کرد تلفنی با او صحبت کند و می گفت رو در رو نباشد بهتر است تا راحتتر بتواند حرف دلش را بگوید.
وقتی با او ازدواج کردم یک شاخه ی ترد اطلسی بود، با پوستی گل بهی، و چشمانی عسلی که در جامی از مهر نشسته بود. اندام موزون او بافته ای از اثیر بود. خوئی ملایم و دوستداشتنی داشت... شش سالی را که با هم بودیم فصل زمینی زندگی من نبود. بندرت آزرده می شد، ولی قهر نمی کرد. همیشه توجه داشت که زندگی را آلوده بی مهری نکند و می گفت که، زندگی کوتاه است، قدرش را باید دانست"هر چند برای او بسی کوتاه تر بود"و حامد بسیاری از او را در خود داشت.
مرا دوست داشت و برایم رفیقی قابل اعتماد بود. زبانم را که هرگز عنادی در خود نداشت، خوب می فهمید.
هیچگاه تنها به قاضی نمی رفت... و به من بسیاری از درسهای زندگی را آموخت و من که نمی دانم تا کی زنده هستم وامدار او خواهم بود ... ..
حسن سلوکش مرا مطیع خودش کرده بود. هیچگاه از برگ گل نازکتر به من نگفت. او ابدن پر خاش جو نبود. گلی بود که قبل ازاینکه دل در گرو باغبانی دیگر گذاشته باشد و بخواهد خاطره او را همیشه با خودش حمل کند، با من همراه شد. من او را در باغچه قلبم کاشته بودم، و او هر روز تازه تر و خوشبوتر می شد... و خوشرنگتر.
وقتی بار دار شد، گفت:
دلم می خواهد فرزندمان پسر باشد، نه بخاطر اینکه برایم فرق می کند، برای این که می خواهم چون توئی را دوتا داشته باشم. و این بهترین تعریفی بود که در عمرم کسی از من کرده بود. در حالیکه من دلم می خواست فرزندی چون او داشته باشم.
افسوس و فریاد از این رخداد های ناگهانی که بیشتر می دِرود تا برویاند...
- - بابا خوبی؟ می دانی خیلی دوستت دارم؟"
"حامد، حرفت را بگو، مقدمه چینی و تعریف را کنار بگذار"
- تعریف نیست پدر. می دانم که تو شادابی ات را به پای من ریخته ای. من می دانم که تا مرا از آب وگل بیرون بکشی سیاهی موهایت را با روزگار معامله کرده ای. دلم می خواهد جوری که خورند دریای مهر تو باشد سپاسگزاری کنم. پدر من می دانم برای اینکه بیشتر با من باشی زود تر از موعد خودت را باز نشسته کردی، و همه داشته های حتا کوهانت را نیز به پای من ریخته ای.
قول می دهم دانشکده ام که پایان گرفت با همه توان جبران کنم..."
"...عزیزم این حرفها برای چیست؟ من فقط وظیفه ام را انجام داده ام و نه بیشتر... و حالا حرف اصلی ات را بگو. من فکر می کنم که این مقدمه برای بیان مطلب اصلی است و می بینم که سؤالی بزرگ پشت دیواره ی ذهن ات منتظر بیرون ریختن است... بگو عزیزم حرف دلت را بگو، گمان می کنم صحبت از عشق باشد..."
- پدر کاش من هم می توانستم در حد شما نا گفته ها را از چهره ها بخوانم... بله صحبت از عشق است که بی شعله و دود آتش می زند و می سوزاند..."
"در این مورد سروده زیبائی"کلیم کاشی"دارد که گویا وصف حال توست. با این بیت شروع می شود:
زآتش سوزان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته
کیست و از کی شروع شده که به سوختن رسیده است؟ ... به کجا رسیده؟... من نا دیده انتخاب تو را قبول دارم... اسمش چیست؟ چه کاره است؟..."
- اسمش شبنم است...سه سال از من کوچکتراست... در دانشگاه ما، ادبیات می خواند. پارسال یک روز که روی پله های دانشکده نشسته بودم، آمد و به شوخی گفت:
بنظر نمی رسد خسته باشی، منظره جالبی هم پیش رو نداری، می ماند که منتظر کسی باشی. نگاهش کردم دیدم خوش برو بالاست، خوشگل است، خوب حرف می زند و در صحبتهایش طنز هست. در جوابش گفتم
درست می گوئی، منتظر هستم. کمی هم دیر کرده است. داشتم می رفتم، که آمد.
"آمد؟ من که کسی را نمی بینم..."
دستم را دراز کردم و گفتم:
"دستم را بگیر تا بلند شوم، نمی خواهم منتظرش بگذارم."
گیج و ویج شده بود. دستم را گرفت و من بلند شدم و گفتم:
"برویم، چرا دیر کردی، داشتم نگران می شدم."
با تعجب نگاهم کرد و به انگلیسی گفت:
"Are you Ok?"
- گفتم:"بله من
OK هستم. منتظرت بودم ... چرا بهتت زده بزن برویم."
پدر چنین آغاز شد..."
-"آفرین! چه استادانه و ظریف و زیبا و به قول خودت با طنز عمل کرده ای، می دانم که خانمها کلافه چنین بر خورد هائی هستند بخصوص که خودشان راه داده باشند... حالا چه؟ همدیگر را دوست دارید؟ ...حالا پس از یکسال فکر می کنید به درد هم بخورید؟ با هم جور هستید؟"
- پدر! می خواهم بیاورمش تا با شما آشنا شود. وقتی به او گفتم محسوس خودش را باخت، کلی دلداریش دادم..."
"حتمن از من برایش هیولا ساخته ای..."
- این حرفها چیه پدر از بس از خوبیتو گفته ام می ترسد کم بیاورد."
سیمین! کاش بودی... قرار است تا چند روز دیگر عروست را ببینم... تو چرا این همه زود رفتی؟... چرا مرا تنها گذاشتی؟ ... باور کن دیگر نمی کشم...شبنم که می آمد تو بودی خیلی بهتر بود. هم برای من که نمی دانم چگونه برخوردی داشته باشم، همه برای شبنم، تا کمتر این ملاقت برایش سنگین باشد.
سیمین باور می کنی؟ این همان حامد کوچولوست که می گفتی: تا مرد شود دم شتر به زمین می رسد... حالا، هم دارد مهندس می شود، همین امسال، هم همسر آینده اش را انتخاب کرده است... .من در دیدار با شبنم چه دارم بگویم؟
"شبنم! به دیدار پدر که می رویم، درمورد فعالیتهای دانشجوئی من حتا اشاره غیر مستقیمی هم نداشته باش. باید مواظب باشی، پدر خیلی زرنگ است، خوب می گیرد. من نمی خواهم او که دائم نگران من است آزرده شود... کوشش کن نرم و ملایم و خودمانی رفتار کنی. عین عروس انگور ننشینی گوشه ای و من را بدهی پرچک پذیرائی، منکه نمی گذارم پدر بلند و کوتاه شود. ماهرانه قاطی شو. آدمی نیست که زیاد بپرسد، ولی گاه تکه هائی می پراند، در پاسخگوئی باید صبور باشی. ففط برای یکبار است چون خیلی زود خودمانی می شود و در دفعات بعد تو احساس می کنی که در خانه خودت هستی. وقتی از فکر مادرم فاصله می گیرد بذله گو است... من خیلی دوستش دارم پدر نمونه ای است... موافق باشی پنجشنبه عصر به دیدارش می رویم، به او گفته ام منتظر ماست. هر چند پیش نخواهد آمد اما بهر دلیل اگر صحبتی از مادرم پیش آمد با دقت تمام جوری که او احساس کند علاقمند ی بشنوی توجه کن... من کمتر عشقی به این عمق و با این همه صداقت دیده یا شنیده ام."
"هم موافق و مشتاقم و هم می خواهم هرچه زود تر پدر ِ شوهر آینده ام را ببینم، واز نظرش بی واسطه آگاه شوم... حامد هیچوقت در مورد مادرت یا درحقیقت عشق او با هم صحبت کرده اید؟"
"فراوان!"
"پدر اگر برایت مناسب است، پنجشنبه شام شبنم را می آورم خانه؟"
"پسرم خانه ی خودت است هر وقت که دلت می خواهد می توانید بیائید. کاش جوری با او حرف نزده باشی که فکرکند قرار است اتفاقی بیفتد؟... با چه نوع شامی موافقی؟ شبنم چه دوست دارد؟
البته فقط برای پنجشنبه، از آن پس خودتان هرچه می خواهید درست کنید."
"...بابا خیلی دوستت دارم...چقدر با تو که هستم راحتم...و احساس می کنم که چون کوه پشتم ایستاده ای... بابا اگر مادر بود چه زندگی جمع و جور خوبی داشتیم... به دفعات شنیده ام که گفته ای خیلی زود رفت... وحالا می گویم، نه فقط تورا تنها گذاشت که من را هم ازآغوشی که دوست داشتم محروم کرد..."
ناگهان چه سکوتی خودش را روی هر دویمان انداخت... سکوتی که انگار به آن نیاز داشتیم...
بر خاست و گفت:
"بگذار برایت چای بیاورم، می دانم وقتی که انتظارش را نداری چای می تواند گوارا باشد..."و به سوی سماور کوچکمان رفت...رفت تا خودش را از میدان دید من خارج کند ... داشت چشمانش نمناک می شد. دلش نمی خواست من متوجه بشوم، ولی کمی دیر شده بود.
"پدر تو مادر را خیلی دوست داشتی؟ و تا وقتی که رفت به او وفا دار بودی؟...چرا؟
"چرا؟...این چه سؤالی است؟ ... مگر تو مرا و شبنم را دوست نداری؟ مگر من تو را دوست ندارم؟ ... پسرم دوست داشتن چرا ندارد... دست خودت نیست، وقتی شروع می شود، هیچ سد سکندری هم جلو دارش نیست... درونت بهم می ریزد، دیگر صاحب اختیار احساست نیستی.
مولانا می گوید: علت عاشق زعلت ها جداست/// عشق اسطرلاب اسرار خداست."
"می بخشی پدر، خواستم، حالا که دارم شبنم را می آورم...در حقیقت حالا که شبنم را دارم، صحبت مادر را پیش کشیده باشم... خواستم روحش ناظر بر رفتار و انتخاب من باشد. نمی خواستم بی توجه به مادرم باشم... من که درک و دریافت شما را ندارم... می بخشی مثل اینکه خیلی عریان مطرحش کردم... گویا بیراهه رفته ام و شما را آزردم و می بینم که آشفته شده اید."
"وقتی بدون اینکه انتظارش را داشته باشی، عشقت با پروازی ناگهانی برای همیشه بسوی افقهای دور دست پر می گشاید، عین داغ است، تمام درونت را زخم می کند، زخمی که همیشه خون چکان است و با هر تلنگری سر باز می کند، و تو همیشه احساس می کنی یک روز که پرده را کنار می زنی تا تک گل زیبای باغچه ات را مثل هر روز ببینی، پرپر شده اش جلوی چشمانت قرار می گیرد... ولی پسرم ناراحت نشو یاد آوری بسیار بموقعی بود..."
"سلام پدر! این هم شبنم. ببین با انتخابم موافقی؟..."
"به به شبنم خانم. از اینکه می بینمت خوشحالم. چه دختر آراسته و زیبائی...نه، مثل اینکه پسرم
شکار چی قابلی است..."
"متشکرم پدر... نه، من شکار نشده ام، هیمنه ی شکار چی عین مار افسای ماهری مرا با پای خودم به سوی خودش کشاند. قبل از این که شکار چی ما تیر در کمان بگذارد شکار پای در دامش گذاشت."
"... به به، چه عروس خوش بیان و خوش ذوقی... حامد گفته بود ادبیات می خوانی. حامد! به تو تبریک می گویم...ولی مواظب باش، گوشت ِ چنین شکاری خوردنی نیست فقط باید همیشه در حصار قلبت نگهش داری... ..بنشینید تا برایتان چای تازه دم بیاورم..."
"پدر، اجازه بدهید، اگر حامد جای بساط چای را نشانم بدهد، من چای می آورم... مگر نه اولین چای چنین مجالسی را باید عروسهای آینده بیاورند؟..."
"شبنم مواظب باش پدر چای پاشویه دار! نمی خورد"
"بی مزه!... امید وارم در این امتحان کوتاه مدت بتوانم قبول شوم"
"خوشحالم چه محفل سر حالی... از همین حالا بگویم، اگر هر دو موافق هستید، مبارک است"
آن روز صبح زود که با نعمت رفت، بیش از شش ماه از این نشست اولیه گذشته بود. در این فاصله کم و بیش شبنم را می دیدم بیشتر شبها با حامد می آمد. گه گاه نیز تلفنی احوالم را می گرفت. من دیگر به او عادت کرده بودم و از هم آهنگ بودنشان لذت می بردم. یکی دوبار در مورد ازدواج رسمی آنها، با حامد صحبت کرده بودم، زیر بار نمی رفت و هر بار هم دلیل عمده اش تمام نشدن دانشگاهش بود. شبنم به زودی تحصیلش تمام می شد، حامد هم در آستانه اش بود.
یک روز که به او گفتم دلم می خواهد تا زنده ام عروسی ات را ببینم خیلی در هم شد و با حال نگرانی گفت:
"پدر اینطور که حرف می زنی دلم می گیرد. قول می دهم درسم که تمام شد اولین کارم باشد"
بیشتر شبها، شام را با هم می خوردیم. و او آرام آرام و بی عجله تمام گذران روزش را برایم تعریف می کرد.
و حالا مدتی بود که شبنم هم برای شام با او می آمد، و من خوشحال بودم که تنهایم نمی گذارند، هرچند انتظاری نداشتم. دنیای جوانها همیشه با نسل قبل از خودشان تفاوت دارد. و گاه این تفاوت به ایجاد شکاف منجر می شود و به دنبال خودش اختلاف و بر خورد پیش می آورد.
ولی ما تفاهم خوبی با هم داشتیم.
دیر وقت بود که شبنم تماس گرفت، احوالم را جویا شد و با کمی سکوت گفت:
"پدر می خواهم یک شب را میهمان ما باشید، من و خانواده ام، خواستم اول اجازه گرفته باشم.
دلم می خواهد با خانواده ام آشنا شوید و کمی بیشتر بهم نزدیک شویم..."
چرا حالا؟ این موقع شب. چرا قبلن حامد به من حرفی در این مورد نگفته؟ می شود که شبنم با او صحبت نکرده باشد؟ حامد کجاست؟ چرا شبنم با حامد نیست؟ ... و رگباری از این پرسش ها...
"شبنم جان نظر حامد چیست؟"
"هنوز با او در میان نگذاشته ام."
"...با همه علاقه ای که برای دیدن پدر ومادرت دارم نمی خواهم مزاحم بشوم..."
"نه پدر، هیچ زحمتی نیست... با نظر شما هم موافقم که بایستی اول با حامد مشورت کنم..."
راحت حرف نمی زد... تلفن دیر هنگام، ونبودن با حامد، داشت آشفته ام می کرد.
"شبنم جان مگر امروز با حامد نبودی؟..."
"نه پدر، به من گفته بود که امروز در دانشگاه خیلی کار دارد، ولی من ماندم خانه چون امروز درسی نداشتم...مگر حامد خانه نیست؟ هنوز نیامده؟"
پس این تلفن، بهانه ای بود برای اینکه بداند حامد کجاست. باید ناراحت باشد. سابقه نداشت که یک روز تمام اگر با هم نیستند از هم بی خبر هم باشند...
"نه عزیزم... دارم نگران می شوم"
"نگرانی ندارد پدر، باید همین حالا پیدایش بشود...؟
داشت شب ازنیمه می گذشت، ولی هنوز حامد نیامده بود... مثل مرغ سرکنده بی تعادل این ور و آن ور می رفتم... با آنکه می دانستم آنجا نیست بیش از ده بار به اتاقش سر زدم... فشار عصبی داشت از پا درم می آورد... چکار می توانستم بکنم؟... برای تلفن کردن به این و آن هم خیلی دیر بود... کاش تلفن نعمت را داشتم، ببینم آمده خانه و بدون حامد، امانت مرا صبح او با خودش برده بود... خیال های ناجوری داشت از پا درم می آورد... چای نیمه گرمی را از مانده ته قوری برای خودم ریختم اما نخوردم، حوصله هیچ کاری را نداشتم در واقع رمقی برایم نماند بود. قندی را که برای خوردن چای به دهان گذاشته بودم در دستشوئی تف کردم. شیرینی اش داشت دهانم را تلخ می کرد... روی تخت دراز کشیدم، دستهایم را زیر سرم گذاشتم و نمی دانم به کجا خیره شده بودم.
درماندگی کامل روحم را مچاله کرده بود... پس از سیمین این اولین شبی بود که این ساعت حامد خانه نبود.
هم صحبت می خواستم ... موبایلش برای چندمین بار گفت:
"در دسترس نمی باشد"
یعنی چه؟ حامد کجا می تواند باشد؟ خدا نکند تصادف کرده باشد... نه، نعمت خیلی محتاط می راند...پس تلفنش چرا جواب نمی دهد؟... چرا با شبنم تماس نداشته؟...
"... نعمت جان، شبنمم، می بخشی، می دانم بی موقع است ولی طاقت ندارم. دارم دیوانه می شوم...تو از حامد خبر نداری؟ نیامده خانه. تو صبح کجا پیاده اش کردی؟"
"نیامده خانه؟ مطمئنی؟ ..."
"حدود یکساعت قبل با پدرش صحبت کردم، گفت خانه نیست... نباید تماس می گرفتم، من که می دانستم خانه نیست. اگر بود با من تماس می گرفت. پیر مرد را نگران کردم، و حالا خودم را ترس برداشته..."
"من امروز صبح جلوی در اصلی دانشگاه پیاده اش کردم. همه دانشجو ها در محوطه اجتماع کرده بودند، ولی بهروز جلوی در ایستاده بود، بنظر می رسید منتظرش است. همین حالا ازش می پرسم..."
"شبنم خانم سلام... نعمت می گوید حامد نرفته خانه، منهم نگران شدم..."
"بهروز جان تا کجا با هم بودید... امروز دانشگاه چه خبر بود؟ چرا همه در محوطه چمن دانشگاه جمع شده بودند؟..."
"... خودت که می دانی بچه ها از همه چیز ناراحت اند... امروز هم وقتی به اتفاق وارد دانشگاه شدیم، وضع آرام نبود. همه داشتند جمع می شدند تا بریزند در خیابان، به او گفتم حامد روز شلوغی است باید مواظب باشیم. اینها با دانشجو جماعت دشمنی خاصی دارند... بیا خودمان را کنار بکشیم. ناراحت شد. گفت: خودمان را کنار بکشیم یعنی چه؟ ما که نباید از ترس اعدام قبلن خودکشی کنیم...هر چیزی بهائی دارد...
هنوز درست وارد خیابان نشده بودیم که حمله کردند، همه اوضاع در هم شد و در شلوغی که داشت شدیدن با خشونت همراه می شد و دود و دَم زیادی فضا را تیره کرده بود همدیگر را گم کردیم..."
"بهروز فکر می کنی دستگیرش کرده اند؟"
"اگر خانه نرفته احتمالش زیاد است؟"
"من، عقدش هستم... خیر، مادرش فوت کرده... پدر پیری دارد..."
"خانم ما چنین کسی اینجا نداریم."
"... مادرمان فوت کرده... پدرم هم پیر و از کار افتاده است...خواهش می کنم به من بگوئید برادرم کجاست؟"
"خانم در اینجا حامد نداریم. از دوستانش که دیروز بهم تیر اندازی کردند بپرس. ما بیش از 4- 5 نفر دستگیر شده از جریان دیروز دانشگاه اینجا نداریم... هیچکدام هم اسمش حامد نیست."
"می گوئید چکار کنم؟ خواهش می کنم کمکم کنید. خیلی نگرانم."
"شما به پزشکی قانونی مراجعه کرده اید؟... .الو خانم با شما هستم..."
من گمان نمی کردم این شاخه اطلسی هم تُرد باشد... ولی افسوس که اطلسی شاخه غیر تُرد ندارد... شاخه ها هم تردند هم زود شکن، هر چند، هر شاخه ای زیر این همه فشار تاب نمی آورد. من حالا هیچ یک از پنجره های خانه ام به باغ باز نمی شود...من دارم فراموش می کنم که اطلسی چگونه گلی است...
عباس صحرائی
Recently by Abbas Sahraee | Comments | Date |
---|---|---|
عبید، چراغ بر می دارد | 1 | Jul 15, 2009 |
غنچه | 7 | Mar 06, 2009 |
نگاهی به درون | 3 | Feb 28, 2009 |