نگاهی به درون

فصل سوم رمان "شام با کارولین"


Share/Save/Bookmark

نگاهی به درون
by Abbas Sahraee
28-Feb-2009
 

فصل اول - فصل دوم

آشفته ام، در هم ریخته، و مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد، مرتب سوراخ سُنبه های مغزم را می گردم.

می دانم که خودم بانی بودم، و فقط بخاطر یک پُز و یک اَدا، که نه، نباید زود وا داد. باید مقاوم بود. باید طرف را اگر تشنه هم هست تشنه تر کرد، رهایش کردم.

و شاید بیشتر به خاطر خودش بود که نمی خواستم گرفتار من بشود که فکر می کردم وصله مناسبی نیستم. و راستش بیشتر بخاطر کم شهامتی خودم بود. مردی بزدل که از عشق و از زندگی فرار کرد. این همه واهمه برای چی و از چی بود؟ و...باختم.

من از آن آدم هائی هستم که اگر شانس هم در بزند، نه تنها گوش سنگینی دارم، که حتمن سرشاراز کندی هم هستم.

و حالا پریشانی دائم خورده است دست افسردگی گه گاه و دارد کلافه ام می کند. این ژست های صدتا یک غاز مرد سالارانه ی جامعه ما فقط به درد باختن و حسرت خوردن و پشیمان شدن می خورد.

یک مراوده، بهر دلیل شروع شده بود. و چه قشنگ هم بود. درد دل های گذشته، گفته و رو شده بود و مسیر آشنائی داشت روشن می شد و احساسی عاشقانه داشت به بار می نشست. و پرنده عشق پرپر می زد تا بر شاخه ای مناسب بنشیند. چیدم، پرهای رنگین آن را و شاخه مناسب وجودم را از او دریغ کردم.

هنوز صدایش در گوشم زنگ دارد.

"...داری می شوی همان مردی که می خواهم...پرسو جو هایت بوی خواهندگی دارد..."

چیزی شبیه همین بود. و من نگرفتم.

حتا گفت:

"مگر برایت مهم است که دارم می روم و به کجا؟..."

و در ادامه که دریافتم دارد راه می دهد، دارد می گوید به تو علاقمندم، دارد دستش را دراز می کند، و آغوشش را آماده نشان می دهد، و من می بایستی بی تردید او را به خود می فشردم، و به گرمی از آمادگیش استقبال می کردم، نکردم! و بر سر دو راهی انتخاب، راه عوضی را برگزیدم. نمی دانم از کجا و چگونه شروع کنم؟ نمی دانم اصولن می توانم شروع کنم؟ یک آدم پشیمان و مغبون، کسی که پل های پشت سر را هم خراب کرده است، دنبال کدام راه برگشت است؟

اگرمعجزه ای شد و سر نخی به دست آمد، واکنش او به این همه ابلهی، به این همه پایمال کردن احساس صادقانه اش چگونه خواهد بود؟

من حتا نمی دانم کجای دنیاست، و چه کار می کند. گاه فکر میکنم: شاید مرا از جدارهای ذهنش هم تراشیده باشد. در این صورت دیگر گشتن ندارد. ولی این بی قراری و پشیمانی، توانم را بریده است. زندگیم پس از آن شب، آن آخرین شب، وآن نحوه جدائی و کاری که عجولانه فردایش انجام دادم، از آرامش تهی شده است.

نمی دانم وقتی پس از خواندن آن یاد داشت کوتاه، خواسته با من تماس بگیرد و نتوانسته، و متوجه شده که تلفن ام را قطع کرده ام، چه حالی شده؟ چه فکر کرده؟ کار من دقیقن یک فرار بود.

و حالا، مغبون و بازنده و پشیمان، فهمیده ام که او را می خواهم. به او، به نحوه حرف زدنش، به هوشیاری و توجهش و به آن همه منش، که صادقانه زیبایش کرده بود، و به آن رنگ دل انگیز چشمهایش، نیاز دارم. نیازی که بدون دسترسی به آن، تعادل لازم را برای درست فکر کردن و حتا درست راه رفتن نخواهم داشت. می دانم که سخت او را آزرده ام، ولی به درستی نمی دانم چرا.

باید بخاطر خودم، به خاطر او که حالا حاکمیت کامل بر ذهنم دارد، تکان بخورم باید کاری بکنم، باید هرطور شده او را بیابم با او"شام بخورم!" و اعتراف کنم و دلش را که می دانم شکسته ام به دست بیاورم. اما چطور؟

در گام اول تصمیم گرفتم به همان شهری که بودم بر گردم. و مجددن برای تدریس در دانشکاه اقدام کنم. خانه ای روبراه کنم و ظاهر خودم را بسازم. و بشوم همان" امیر " سابق، ولی بدون کارولین که حالا سالار ذهنم بود، وهمه این شروع را به خاطر یافتن او آغاز می کردم. کار کوچکی نبود.. امیدوارم بشود سکوئی برای پرواز به سوی او.

***

"رئیس دانشکده خواسته به دیدارش بروی، می خواهد با تو صحبت کند"

این را منشی دبیر خانه به من گفت. خودش هم با تعجب پرسید:

"چرا ناگهانی استعفا دادی؟ چی شده بود؟ رئیس آنقدر از دستت ناراحت بود، که بی خودی به همه می پرید...

راستی یکی دو روز بعد از رفتن تو، خانم شیک و زیبائی آمده بود سراغت را می گرفت. وقتی از او پرسیدم چه کارش داری، گفت:

- به من گفته اند معلم خوبی است برای فارسی درس دادن، می خواستم اول با او مشورت کنم وبعد بیایم سر کلاسش.

وقتی به او گفتم به علت یک مشکل خانوادگی نا گهان رفته است. آشکارا در هم شد... او را می شناختی؟ "

" نه، نمی دانم کی بوده "

طاقت نیاوردم.

" وقتی آشکارا درهم شد، چکار کرد؟ چیزی گفت؟ "

" کمی تامل کرد و رفت. و در حین رفتن پرسید:

- کی بر می گردد؟ "

" بدون اینکه جواب مرا، که " نمیدانم " بود، بشنود رفت. "

گره داشت از آنچه که بود، کورتر می شد.

***

" می دانی چه لطمه ای به دانشگاه، به بچه ها که با علاقه، وبه شوق تدریس شخص تو می آمدند، و به خودت زدی؟ چه واقعه ای در زندگی ات رخ داد که بهائی چنین سنگین بابت آن پرداخت کردی؟ و چرا بی اطلاع قبلی، یعنی آنچه که روش متعارف است، و چنان با عجله و ناگهانی غیبت! زد...؟ "

" استاد، دراین میان خودم بیشترین و درحقیقت عمیق ترین ضربه را خوردم. راستش نمی دانم چرا "

" نمی دانی چرا؟ "

" به راستی نمی دانم چرا؟ چرا تصمیمی غلط، ناگهانی و با عجله گرفتم....سخت پشیمانم. "

" من که نمی دانم چه می گوئی. و نمی خواهم رویش تمرکز بدهم، چون متاسفانه آن وقت باید جور دیگری راجع به تو فکر کنم. "

" فکر می کنید راه برگشتی باشد؟ می خواهم اگر بشود جبران کنم. "

" اگر بخواهی یا اگر بتوانی؟، چون ظاهرت نشان نمی دهد. می دانم می خواهی جبران کنی، ولی من تا ندانم که چرا چنان کار غیر قابل باوری را انجام دادی، نمی توانم کمکت کنم. شنیده ام که حتا خانه ات را هم فروخته ای. همسر که نداری؟ درست می گویم؟."

" نه، ندارم "

" مسئله خلافی مطرح است، که از بیم آن خودت را از دسترس دور کردی؟ با من راحت باش، من از گذشته ی کارت راضی هستم، هم شاگردانت و هم خوشبختانه همکارانت نیز از تو رضایت دارند. "

" نه، هیچگونه موضوع خلافی در میان نیست مطمئن باشید....بگذارید برای راحتی ذهن شما بطور خلاصه توضیح بدهم، چون بدون این توضیح، گویا پرونده ی ناجوری دارم.

من قبول دارم که بخصوص دررابطه با کارم در اینجا و با شخص شما، تصمیمی اشتباه گرفتم.... از بابت آن نه تنها پوزش می خواهم که عمیقن شرمنده هم هستم و اگر راهی برای جبران آن پیش رویم بگذارید با کمال میل آماده ام. ولی لطفن به این مختصر توجه کنید:

قبل از این جریان بر حسب تصادف با خانمی آشنا شدم، در رستورانی بودم، آمد روی میزم و به شام دعوتم کرد..."

" پس کلی هم خوش شانس و مورد توجه هستید، نمی دانستم. "

خواستم شوخی کنم و بگویم: " چون شما زن نیستید " دیدم حتمن کار از اینی که هست بد تر می شود، از خیر مزاح بی موقع گذشتم و ادامه دادم، چون به کمک او، و بخصوص به بازگشت به کار سخت نیاز داشتم.

" همین شام، کار را به جا های باریک کشاند و داشت پریشانم می کرد، او هم گویا در من تفاهم لازم را دید. در یک لحظه بحرانی، که واقعن نمی دانم چرا، گرفتار وَهم شدم، شاید هم ترسیدم، و دیدم که اصلن آمادگی ندارم ولی او داشت کاملن آمادگیش را نشان می داد...وقتی خودم را پیدا کردم که همه پل ها را خراب کرده بودم. و حالا سخت پشیمانم. "

و ساکت شدم.

و تا موقعی که او شروع نکرده بود، سنگینی این سکوت عذابم می داد.

" تو از عشق یک زن زیبا که با همه علاقه و خلوص به تو پیش کش کرده بود، با چنان وضع آشفته ای فرار کردی؟ درست می گویم؟ "

" متاسفانه بله، درست می گوئید."

" پس، آقای سبحانی، اجازه بدهید بگویم که بر خلاف تصورم، پیچیدگی احساسی دارید " اگر نگویم روانی ".

" موافقی با یکی از اطبا دانشگاه خودمان ملاقاتی داشته باشی؟ می خواهی من ترتیبش را بدهم.؟ "

" رئیس! دیگر خیلی دیر شده است، من بحران را پشت سر گذاشته ام و حالا از ثبات کامل برخور دارم، و بهمین خاطر آمده ام که شما اجازه بدهید تا زندگی ام را برگردانم به دایره اول. موافقت شما مرا یاری بسیار خواهد کرد. می خواهم وقتی که همان امیر گذشته شدم، جستجو را برای یافتن او از راه اصولی آغاز کنم. مطمئن باشید اگر موفق شدم به آرامش کامل خواهم رسید. "

" و اگر موفق نشدی؟ "

چه می توانستم بگویم؟

" می شوم یک شکست خورده. که دلم نمی خواهد. "

" بسیار خوب آقای سبحانی، برای روز جمعه ساعت چهار بعد از ظهر ترتیب یک گرد هم آئی عمومی را در آمفی تاتر دانشگاه می دهم. یکی از سخنران های اصلی بایستی تو باشی.

تا ظهور مجددت سؤال بر انگیز نشود. خودت هر طور که می خواهی و صلاح می دانی با آنها صحبت کن. موافقی؟

" ولی من صلا ح می دانم که قبل از جمعه حتمن در باره مطلبی که با همکارانت صحبت خواهی کرد با من مشورت کنی چون هم از غیبت ناگهانی تو بسیار متعجب هستند و هم اگر متوجه بشوند که این عملت بخاطر فرار از عشق یک خانم زیبا بوده است، کمترین تاثیرش زیر سئوال بردن شخصیت توخواهد بود "

" هم موافقم و هم از توجه و همیاری شما تشکر می کنم. "

و بدین نحو، مرحله اول را عبور کردم. تصمیم گرفتم که برای یکماه مرتب و مفید سر کلاس ها حاضر شوم، و پس از جا افتادن مجدد. و افتادن آب از آسیاب، سفر جستجو را آعاز کنم.

ولی صحبت های رئیس دانشکده، که قضاوت ونظر او را به کار من می نمایاند، بیشتر متوجهم کرد که تا چه حد به خطا رفته ام و در حقیقت خودم را، و حتمن او را ضایع کرده ام.

فکر کردم شاید بد نباشد که با یک روانپزشک مشورت کنم. " همانطور که رئیس نیز نظرش این بود"

و کم کم داشتم به تخریب ذهنی کارولین پی می بردم. من چکار کرده بودم؟ من که بنظر خودم آدم با فکر و مقاومی بودم. من که بخصوص در جریان اولین ملاقات، آن همه خودم را جمع و جور کردم، و توانستم زمینه دوستی متقابل را فراهم کنم، ناگهان چه به روزم آمد که چنین شب تارش کردم؟ کاری که جوان های خام و از خود راضی هم نمی کنند.

تصور این که " کارولین " چقدر در ذهنش به من و عملکردم خندیده است، و چقدر سپاسگزار شانسش شده که از دست آدم بی جنبه ای چون من نجات یافته، شقیقه هایم را می کوبید.

شاید تا مدتی، نه بخاطر از دست دادن من، بلکه بخاطر فریبی که داشته غرقش می کرده حال و روز خوبی نداشته ولی حتمن پس از بر طرف شدن تکان های اولیه خودش را پیدا کرده است.

در این صورت من عازم کجا هستم؟ به دنبال پیدا کردن چه کسی داشتم شال و کلاه می کردم؟

"...آقای سبحانی! خیلی در فکری، چه شده که از جایت تکان نمی خوری، و بنظر نمی رسد که قصد ترک اتاق مرا داشته باشی. "

شرمنده و مغبون از جا بر خاستم، و تصمیم گرفتم که تمامی اندیشیده هایم را به او بگویم، و چنین کردم.

" ...نه آقای سبحانی چنین نیست. بهتر است خود آزاری نکنی. من سالهاست که تو را می شناسم و به تو اطمینان می دهم که همان مرد متین و آرام و منطقی سابق هستی. هر انسانی، گاه تحت شرایطی نا خواسته چنین تصمیم هائی می گیرد. تصمیمی غیر پیش بینی، برای رسیدن به آزادی از قیدی که تصور می کند در پهنه مغزش تنیده شده است. تو با مطالبی که همین حالا گفتی، که چکیده احساس و برداشتت است. قضاوت نهائی را در مورد خودت انجام دادی و من گمان می کنم که این آخرین مرحله درگیری ذهنی توست که با اعتراف به خودت آن را گشودی. من حالا در تو احساس رهائی می بینم تا حدی که لزومی نمی بینم حتا با روانپزشک مشورت کنی..."

و پس از چند لحظه سکوت پرسید:

" مادرت در قید حیات است؟ "

" نه، دوسال پیش در گذشت "

" بنظر من روز جمعه بسیار آرام و بدون هیجان با دوستانت در مورد مشکلات دست و پاگیر پس از فوت مادرت صحبت کن و قضیه را درز بگیر، و زندگی عادی ات را شروع کن..."

رئیس درست می گفت، کمی خودم را پیدا کرده بودم. و همین پیدا کردن، متوجه ام کرد که با کارولین می توانستم زندگی خوب و جدیدی را آغاز کنم. و او را نیزکه ضربه سختی خورده بود و من با ضربه گیر رفتارم داشتم خنثایش می کردم به زندگی متعارف برگردانم... داشت از تاثر و پشیمانی گریه ام می گرفت.

خیال اینکه، در این فاصله با کس دیگری ازدواج کرده باشد، و از آن بدتر بلائی سر خودش آورده باشد، گیجم کرده بود.

با خدا حافظی گرمی، اتاق رئیس دانشکده را ترک کردم، و خوشحال بودم که مرحله دیگری را برای یافتن کارولین پشت سر گذاشته ام.

چهارشنبه بود، یک چهارشنبه بارانی، اما هوا سرد نبود. دَم داشت، واین همان هوائی بود که همیشه گلوی مرا می گرفت. چقدر دلم می خواست با یک تلفن کارولین را به آبجوئی سرد دعوت می کردم و از مصاحبتش، لذت می بردم. چه خوب دَرکم می کرد و تمامی اشارت هایم را می گرفت. داشت رفیق تنهائی هایم می شد...

بغض داشت زور گرفتگی هوائی را که بارانش هم بند آمده بود زیاد می کرد. نفسم بالا نمی آمد.

نمی دانستم چکار کنم. باید می توانستم خودم را برای جمعه روبراه کنم. باید بتوانم جمعه، عادی، بی هیجان و آرام باشم تا واقعن بتوانم همه مراحل قبل از گام برداشتن برای یافتن کارولین را پشت سر بگذارم. اما میدانستم که سخت آشفته ام. فقط پنجشنبه را داشتم. وقت کمی بود برای باز یافتم.

داشتم می ترسیدم.

نمی خواستم باز به شماتت خودم رجعت کنم. چون اگر راه می دادم، از پا در می آمدم، هر چند حالا هم محکم روی پاهایم نبودم. موجود مسخره ِ مفلوکی شده بودم که به زور می خواستم خودم را به ساحل نجات در گیری های فکری بکشانم، از دریای بسیار متلاطم یاد و خاطره کارولین که هیچ گناهی نداشت و من او را ابراهیم وار به مسلخ کشانده بودم.

من که مدتی است سفارش کرده ام آپارتمان کوچکی برایم پیدا کنند، چرا دنبالش را نمی گیرم، چرا خودم را با این کار مهم مشغول نمی کنم؟ آمدیم همین روز ها یک جورائی ناگهان پیدایش شد. من که هنوز خانه درستی ندارم. اگر فردا دنبالش را بگیرم شاید برای آرامش روز جمعه به دردم بخورد. همین که ببینم دارم مقدمات یافتن او را جور می کنم احساس آرامش می کنم. حتمن فردا می روم سراغ خانه. امشب را چکار کنم؟

تصمیم گرفتم شام بروم به رستوران " مونتاناس " رستوران پدر کارولین، جائی که برای اولین بار آنجا دیدمش. در واقع او به سراغم آمد. چه شب پر از خاطره ای. آن شب تا مدت ها گیج بودم و ذهنم تلو تلو می خورد، اما زیبانی سحر انگیز او و بر خورد تنظیم شده اش بالاخره از پا در آورد، و کم کم طناب مهرش را دور گردن احساسم خِفت کرد.

به خانه که رسیدم ساعت سه بعد از ظهر بود. خسته بودم. روی تخت دراز کشیم، دست هایم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم و بر بال رویاهایم سفری را که از انجامش بیم داشتم آغاز کردم. خوشبختانه خیلی زود خوابم برد.

هوا تاریک بود که از خواب پریدم. این تعویض زمان هم درد سری است، فکرمی کردم باید هشت و نه شب باشد و من از شام و رستوران هم افتاده ام در حالیکه فقط پنج دقیقه از پنج گذشته بود.

خوشحال خودم را جمع و جور کردم. چطور تا حالا به این فکر نکرده بودم که بهترین محل برای پیدا کردن کارولین رستوران پدرش است. انتظار اینکه خودش را ببینم نداشتم ولی می دانستم که حتمن پدرش می داند کارولین کجاست.

می خواستم برای ساعت هفت بعد از ظهر رستوران باشم، تا شاید بتوانم همانجای دنج شب آشنائی را روبراه کنم.

معمولن رستوران از حوالی ساعت هشت شب می رود که شلوغ بشود. دست و دلم نمی رفت به خودم برسم، چرایش را هم می دانستم، اما نمی خواستم خیلی هم ناجور باشم که اعتنائی نبینم.

عین مرغ سر کنده در فضای کوچک اتاق این ور و آن ور می رفتم، بدون اینکه کاری انجام بدهم، ویا حتا بدانم چکار می خواهم بکنم. عکسی هم از او نداشتم تا کمی با هم حرف بزنیم.

چرا آن شب در رستوران گردون که چندین بار عکاس دوره گردی که چه عکس های خوبی هم می گرفت، خواهش کرد که عکسی از ما بگیرد جواب رد دادم. او حرفی نزد، احتمالن حرفی هم نداشت، باز این من بود که راه ندادم.

وقتی به خودم مراجعه می کنم می بینم طفلک کارولین خیلی با خوی ناجور من کنار آمده بود. پس من چرا اینجوری همه چیز را درهم کردم. راست است که گاهی اوقات جن می رود در قالب آدم و ذهنیت و منش را درهم برهم می کند. هرچه بود یک خطا و اشتباه بزرگ بود و بهمین علت قصاص بزرگی هم تلافی گر آن است که دارم می دهم.

داشت دیر می شد ولی فکر های درهم و بر هم رهایم نمی کرد:

اگر بهر دلیل کارولین آنجا بود چی؟ بعید هم نبود، چون پدرش کم کم داشت از کار افتاده می شد و به کمک او نیاز داشت. برخوردم بر چه پایه ای باید باشد؟ برخورد من مهم نبود چون ممکن است که، اصلن نگاهم نکند. در اینصورت با چه حال و روزی به خانه برگردم؟

به خودم اخطار کردم که تمامش کنم. ادامه اش دیوانه ام می کرد.

بهتر دیدم با سر و وضعی متعارف بروم، و حتمن زود تر هم بروم تا فرصت بر خورد با هر مسئله پیش بینی نشده ای را داشته باشم. می دانستم اگر پیدایش کنم می توانم دلش را به دست بیاورم. و با این باور زدم بیرون.

چه تصادفی، هوا درست شبیه همان شب شام بود، البته با یک تفاوت عمده، مگر نه بعضی ها یک روز پول گم می کنند و بعضی دیگر آن را می یابند، من در آن شب خاطره، پیدا کردم، و حالا که تا دینار آخرش را هم از دست داده ام و شده ام پاک باخته، می خواهم تکرارش کنم.

شب اول آشنائی بی خیال و بدون انتظار یافتن، رفتم و به یاری شانس، خوبش را هم یافتم. اما حالا ...حالت کسی را داشتم که می رود سر مزار دوستی که ناگهان رفته است. ترسیدم تصادف کنم، بارانی که مجددن و با شدت شروع شده بود، امان برف پاک کن اتومبیلم را بریده بود. هر کس را کنار خیابان، زیر درختی، یا در ایستگاه اتوبوسی سر پناه گرفته بود، کارولین می دیدم، که چون مرا تشخیص نمی دهد، دستی بلند نمی کند، و من برای اطمینان آهسته از کنارشان رد می شدم.

اوهام داشت مزید می شد. اگر رئیس دانشکده می دانست که هنوز تا چه حد آشفته ام، حتمن همکاریش را با من، دریغ می کرد.

به هر جان کندنی بود خودم را به محوطه پارکینگ رستوران رساندم. بوی دل انگیز کارولین می آمد. این بو، مثل یک خاطره در یک جای بویائی من لانه دارد و هر وقت که بخواهد و نه من بخواهم، ظهور می کند و در هر حالی که باشم به من آرامش می دهد.

پیرش بسوزد، عشق چه سوراخ سنبه هائی دارد. چیز غریبی است، حتا دردش هم مطبوع است.

چقدر خوب است، وقتی که جائی می روی منتظرت باشند، و با رسیدن، دستی به سویت دراز شود، یا نگاهی و گاه بوسه ای از مهر با بوی خواهندگی به توخوش آمد بگوید. و من غریبانه از همه این ها تهی شده بودم، و اینطور که باشد حتا گام هایت استواری برداشتن و به جلو رفتن را از دست می دهد. اما بوی خوش کارولین یاری لازم را کرد و توانستم خودم را به درون رستوران برسانم.

" چند نفرید؟ "

با خنده جوابش دادم

" دلم می خواست دو نفر بودیم..."

" بگذار جائی را برایت انتخاب کنم شاید دوستی آمد "

چه دختر خانم خوش بر خوردی. یعنی آن را به فال نیک بگیرم؟ البته همیشه خانم های متصدی راهنمائی مشتری ها، در این رستوران چنین رفتار گرمی دارند. خوش آمد گوئی شان آدم را حال می آورد.

" ممکن است آن گوشه را به من بدهید؟ "

و با دست اشاره کردم.

" بله چرا نه، ولی آنجا خیلی تاریک است "

" می دانم، و احتمالن امشب علاوه بر تاریکی دلگیر هم خواهد بود "

از نگاهش چیزی دستگیرم نشد. ادامه نداد و راهنمائیم کرد.

قبل از نشستن، تا آنجائی که دیدم اجازه می داد، همه جا را پائیدم. همان که فکر می کردم، کارولینی را ندیدم. بجای پدرش هم که همیشه محل مشخصی بود کس دیگری را دیدم.

" ...قبل از شام، دستوری دارید؟ پیش غذا، نوشیدنی و یا..."

" می بخشید آنکه آنجا نشسته، جای آقای اسمیت، اسمش چیست؟ "

سرش را به آنجائی که اشاره کرده بودم برگرداند

" صاحب اینجاست، هنری Henri صدایش می کنیم "

با تعجب و بهت زده پرسیدم:

" هِنری؟ اینجا که صاحبش آقای اسمیت بود "

" چند وقت است که اینجا نیامده اید؟ پس از در گذشت آقای اسمیت ایشان رستوران را خریده اند "

" عجب!...متشکرم، فعلن برایم آبجو بیاور "

" ...ناراحتتان کردم؟ می بخشید. من مدت کمی است که در این رستوران کار می کنم..."

ادامه ندادم، می خواستم فورن تنها بشوم...چه ضربه ای!

آقای اسمیت، پدر کارولین مرده...کی؟ پس از سقوط " جان "، فرار من، و درگذشت پدرش چه به سرش آمده است. لعنت برمن که چه موقعی تنهایش گذاشته ام. داشتم تعادلم را از دست می دادم.

چرا هرچه در بسوی کارولین است بسته می شود؟ یا بسته شده است و مدتهاست.

بدین ترتیب داشتم، به تعبیر آن ضرب المثل، با چشمان بسته دنبال گربه سیاهی در اتاقی تاریک می گشتم، که در آن اتاق نبود.

آبجو را که آورد، خواهش کردم به آقای " هِنری " بگوید اگر اجازه می دهد، می خواهم چند دقیقه ای وقتش را بگیرم.

به شوخی گفت:

" اما هنری آدم خوش اخلاقی نیست. بر خلاف آقای اسمیت، که همکاران قدیمی ام می گویند، خیلی مهربان و خوش خُلق بود..."

برای خودم زمزمه کردم:

" مثل دخترش "

متوجه شد،

" کارولین را می گوئید؟ "

تکان خوردم و با کمی عجله و دستپاچه گفتم:

" بله، کارولین،...او را می شناسید؟ او را دیده اید؟ می دانید..."

" نه متاسفانه، نه او را دیده ام و نه می دانم کجاست. اما بچه ها زیاد از او حرف می زنند..."

" خانم ِ "

" جنیفر! "

" خانم جنیفر می توانم از شما خواهش کنم که ضمن رساندن پیغامم به آقای هنری، در صورت امکان ترتیب ملاقات مرا با یکی از همکارانت که از زمان آقای اسمیت هنوز اینجا کار می کند بدهید؟ محبتتان را جبران می کنم. "

***

" گفته بودید، می خواهید من را ببینید. گویا از مشتری های قدیمی رستوران ما هستید. با آقای اسمیت، آشنا بودید؟ "

" متشکرم ازاینکه زحمت کشیدید. من امیر هستم، دوست کارولین، کارولین اسمیت، دختر آقای اسمیت.

نه، متاسفانه با شخص ایشان آشنا نبودم، و لی درست می گوئید از مشتری های قدیمی رستوران شما هستم.

من بخاطر مشکلات خانوادگی مجبور شدم از اینجا بروم، مدتی نبودم، در این فاصله فرصت نشد با کارولین تماس داشته باشم، حالا که آمده ام می بینم، بسیاری از آنچه را که دنبالشن هستم سرجایش نیست و برای من از همه مهم تر پیدا نکردن کارولین است، هر جا که می روم ردی از او را نمی یابم. می خواستم از شما خواهش کنم کمکم کنید و اگر آدرسی از او دارید در اختیارم بگدارید. "

" من هم با خانم کارولین اسمیت آشنائی زیادی، در حدی که آدرسی از او داشته باشم ندارم.

اولین بار او را در مراسم تدفین پدرش دیدم. برای معامله این رستوران نیز که تمامن به کارولین رسیده بود، وکیلش کار را تمام کرد. گمان می کنم اینجا نباشد. فکر می کنم رفته اسرالیا، البته مطمئن نیستم. بهتر است از وکیلش پرسو جو کنید. آدرس او را اگر بخواهید در اختیارتان می گذارم. "

دعوتش کردم به شام، رد کرد:

" متشکرم، کار زیاد دارم، باشد برای وقتی دیگر..."

وقتی جنیفر برای گرفتن سفارش شام آمد، آنجا نبودم. داشتم حضور نامحسوس کارولین را مزمزه می کردم، و شب آشنائی با او در همین رستوران، در رستوران " مونتاناس " را که همیشه برایم پاتق دلچسبی بود، مرور می کردم. حضور زیبائی او، و چشمان گیرائی که من دوست داشتم و عطر خواستنی که تمام " مونتاناس " را پُرکرده بود، مثل گِرد بادی پرتوان از جا کنده بودم. نه شام می خواستم و نه حضور جنیفر را. احساس شکست و نا امیدی به درونم راه باز کرده بود.

چرا استرالیا؟

اما گفت که مطمئن نیستم.

کاش مطمئن بود، چون در این صورت تکلیفم روشن بود.

حتمن می روم سراغ وکیلش.

" مثل اینکه خیلی هم بد برخورد نبود..."

حضورش را یاد آوری کرد.

" شام برایتان چی بیاورم؟ "

" شام نمی خورم، برایم آبجوی دیگری بیاورید و صورت حساب را..."

با گذاشتن انعامی قابل توجه برخاستم.

" آن همکارم که کارولین را خوب می شناسد معمولن آخر هفته ها کار می کند. با او صحبت می کنم، یکشنبه آخر وقت به رستوران زنگ بزنید، و بگوئید با " بیل " کار دارم. آماده اش می کنم. "

***

جناب هنری ممنون می شوم شماره تلفن یا آدرس وکیل کارولین را که گفته بودید به من بدهید.

کارتی را که قبلن دَم ِ دستش گذاشته بود به من داد.

------------------------------------------


Share/Save/Bookmark

Recently by Abbas SahraeeCommentsDate
شاخه ترد اطلسی
1
Oct 06, 2010
عبید، چراغ بر می دارد
1
Jul 15, 2009
غنچه
7
Mar 06, 2009
more from Abbas Sahraee
 
Amir Sahameddin Ghiassi

The Story of Jalal, a real stoy; I changed the names. Part 3

by Amir Sahameddin Ghiassi on

Amir Sahameddin       داستان جلال   قسمت سوم                                                    نوشته امیر سهام الدین غیاثی   من این داستان را به دانشجویان خود در ایران هدیه میدهم  که در دوران بسیار سختی که با مرتضی در گیری داشتم به من کمک های معنوی زیادی کردند.   جلال گفت که سرنوشت ما نظیر هم است و شاید ده ها نفر دیگر هم پیدا شوند که سرنوشتی بشکل ما داشته باشند.   من هم شغل معلمی را انتخاب کردم  نمیدانم چرا ولی به این شغل روی آوردم .  هنگامیکه شانزده ساله بودم پدرم بعد از مدتها بیماری و مبارزه با بیماری سرطان دیگر کاملا زمین گیر شده بود و حتی نمیوانست از خانه خارج شود.  پدر من در یک زمان دو همسر داشت یکی مادر من که بهایی بود مثلا مادر تو و دیگری مسلمان و از خانواده بسیار معروف.   پدرم نزدیک به یک سال بود که زمین گیر شده بود و دیگر بخانه ما نمیامد و من برای دیدنش به خانه همسر اولش میرفتم.    همسر اول پدرم با من خیلی مهربان و دوست بود.  و نیز اکثر برادران من با من خیلی خوب بودند.  زیرا هم عملا من تقصیری در ازدواج دوم پدرم نداشتم و نا خواسته پسر یک پدری شده بودم که دو زن داشت. خواهرم که زنی بسیار مهربان نسبت بمن بود و در هنگامیکه من هشت ساله بودم او که شاید بیست ساله بود و دختر خانه بمن نماز به عربی یاد داده بود.   و من تنها کسی در مدرسه بودم که با وجود داشتن مادر بهایی میتوانستم بدرستی نماز را به عربی بخوانم.  حتی بچه شیخ مدرسه مان که همکلاس من بود نمیتوانست نماز را از بر مثلا من بخواند من علاوه بر نماز با کمک خواهرم که زنی بسیار متدین و مذهبی بود انواع اقسام سلامها و اذان را هم یاد گرفته بودم.   یک روز هم خانم معلم ما به بچه ها گفت خوب است که شما خجالت بکشید که جلال اینهمه معلومات مذهبی دارد و براحتی نماز و دعای های دیگر را میخواند و شما حتی نمیتوانید یک سوره از قرآن را بخوانید.  متاسفانه بعضی وقت ها شرایط و اوضاع طوری میشد که پدر و مادرم با هم جر و بحث های طولانی و پر از ناراحتی و عصبی داشتند.  پدرم اصرار داشت که مادرم به اسلام برگردد و مادرم قبول نمیکرد و این باعث مشاجرات سخت بین آنان میشد.  و بصورتیکه پدرم با حالت قهر از خانه میرفت و مادرم را با حالت بهت و عصبیت در خانه رها میکرد.  بعضی وقتها مادرم آنقدر ناراحت بود که براحتی میتوانستم که درد و رنج را در چهره اش ببینم.   نمیدانم ایندو که آنقدر به مذهب دیگری متعقد بودند چرا اصلا با هم ازدواج کرده بودند و اینهمه ناراحتی برای خودشان خریده بودند.  یک روز به مادرم گفتم شما که اینقدر سر مذهب با هم درگیری دارید  چرا شما مسلمان نمیشوید که ماجری خاتمه پیدا کند.  مادرم در حالیکه اشگ در چشمانش حلقه زده بود گفت نمیشود زیرا باب از جانب خدا آمده است و من نمیتوانم این را کتمان کنم.  این یک حقیقت است و او آمده است تا بشر را هدایت کند و چگونه من میتوانم او را کنار بگذارم.  گفتم اگر اینطور است چرا این را به پدرم نمیگویید که او بهایی شود. اگر راست است پس چرا او باور ندارد.  باری این موضوع در فکر من بود که چرا این دو با هم اینقدر مشگل دارند و میخواستم بدانم که فرق بین این دو دین چیست که باعث این همه مرافعه است.   من هم مثل سایر همکلاسهایی های بهایی و نیمه بهایی مرتب مورد ظلم و جور بچه های مسلمان بودم و روزهای تاسوعا و عاشورا و سایر اعیاد مذهبی مسلمانان خدا پرست بخانه ما حمله ور میشدند و با سنگ و چوب به درب و پنجره های ما میکوبیدند و فریاد الله اکبر و بهایی نجس شان زمین و زمان را به لرزه در میاورد.  و این بچه ها و مسلمانان با پاشیدن رنگ به خانه ما منظره خانه ما را بصورت هیولا در میاوردند و کار خدایی ومذهبی خود را برای رفتن به بهشت جاویدان و فرار از جنهم انجام میدادند.  زیرا بعقیده آنان ظلم به بهایی ها و سایر کافران دربهای بهشت و همدمی حوریان بهشتی را آسان میکرد.  من که تحت تاثیر پدرم علاقه عجیبی به اسلام پیدا کرده بودم نیز سعی میکردم با خواندن نماز هایم بدون قضا شدن به بهشت بروم.  حتی پدرم یک عکس زیبای حضرت امیر را بمن داده بود که حتی من آن عکس را باخودم به رختخواب میبردم و این عکس که باندازه سه کف دست بود همیشه با من بود.  تصویری بود سیاه و سفید که زیر آن نوشته شده بود  حضرت امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام. شاید شما باور نکیند که این عکس حزو زندگی من شده بود.  حتی هنگامیکه نماز میخواندم این عکس را جلوی خود قرار میدادم.   پدرم بمن سفارش کرده بود که وقتی نماز میخوانم نبایست به هیچ چیز دیگری توجه داشته باشم و بهیچ نحوی نباید نمازم را بشکنم  حتی اگر احساس خطر میکنم  زیرا من دارم با خدا مکالمه میکنم و اوخودش مواظب من است.  مادر م هم که یک بهایی بود با اینکار ها مخالفتی نمیکرد.  زیرا بهاییان بر عکس تبلیغات به اسلام معتقد هستند و از آن دفاع هم میکنند.   بهر حال ما در ایام عزاداری و عاشورا تاسوعا همیشه در ناراحتی بسر میبردیم زیرا مسلمانان برای رضای خدا و رفتن به بهشت همواره خانه ما را در این ایام سنگ سار میکردند.   و دربها و پنجره ها را میشکستند.  بعضی وقت با از پاشنه در آورده درب حیاط به داخل منزل نیز خ هجوم میآوردند و با بردن وسایل خانه دین خود را به دین کامل میکردند و حوریان بهشتی را خوشحال میکردند.   پدرم وقتی از امام حسین صحبت میکرد اشگ از دیدگانش روان میشد و خواهرم هم همراه با او گریه میکرد.  آنوقت پدرم از خواهرم میخواست که اشگ خود را به روی گونه هایش که آثاری از سرطان پوست داشت بمالد که متعقد بود که این اشگ ها که برای خاطر امام حسین جاری شده است شفا بخش است و خاصیت دارویی دارد.  بدین ترتیب تربیت مسلمانی او مرا هم چیزی نظیر خودش در آورده بود.  هنگامیکه یک معلم کمونیست و یا توده ای ما بنام وقار در سر کلاس مدام به اسلام بد میگفت و همه بدیها و زشتیها را به اسلام مچسبانید و تمام بچه های مسلمان را بر ضد اسلام تحریک میکرد من همچنان در فکر بودم که جوابی دندان شکن به او بدهم.  زیرا تحت تاثیر سخنان پدرم مسلمانان را تافته جدا بافته میدانستم.  آقای وقار بچه ها را طوری تحریک کرد که وقتی او میگوید کثیف ترین بد ترین ابله ترین مردمان کیانند همه بچه ها با کور بگویند مسلمانان.  این معلم توده ای فکر میکرد که لابد کمونیست ها بهترین هستند.   او شروع کردن به صفات بد شمردن و طوری کار را قبلا تنظیم کرده بود که بچه های کلاس دوم دبستان بگویند مسلمانان.  در حالیکه همه این بچه غیر از من و یک بچه یهودی و دو سه بچه مسیحی بقیه همه دارای پدر و مادر مسلمان بودند.  ولی هیچ اطلاعی از اسلام نداشتند و تنها بعضی از آنان بر ضد بهایی ها شست و شوی مغزی داده شده بودند.  بهر حال آقای وقار گفت که این مسلمانان کثیف  دزد دروغگو فاسد و خاین هستند  و بعد اضافه کرد بچه ها بنظر شما کی دزد  کثیف  خاین  فاسد  دروغگو  میباشد  و بچه ها که قبلا تعلیمات لازم را گرفته بودند همگی با هم فریاد کردند مسلمانها.  تنها من بودم که در ردیف جلو نشسته بودم و با صدایی رسا داد زدم توده ای ها.  آقای وقار هم در همانجا یک کشیده آبدار به گونه من زد .   من که فکر میکردم دارم از مذهب پدرم دفاع میکنم  با دردی جانفرسا روبرو شدم و  گریه سر دادم ولی هیچ یک از بچه ها با من همدردی نکرد.  و آقای وقار هم مرا از کلاس اخراج کرد.  البته من این مطلب را هم به پدرم گفتم و او مثل اینکه با خنده ای به من جواب داده بود.  بهر حال اکنون ایام سوگواری بود از سرور شهیدان  و مردم به سر و کله خود میزدند.  من از پدرم پرسیدم که چرا مردم گریه میکنند و به سر و سینه شان میزنند.  او گفت برای اینکه حضرت امام حسین را در چنین روزی در کربلا شهید کرده اند.  گفتم که چه کسی این کار را کرده است  آیا یهودیان اینکار را کرده اند   گفت نه  گفتم مسیحیان   گفت نه   گفتم بهاییان  گفت نه    من هیچ باورم نمیشد که بپرسم مسلمانان  زیرا آنان را خوب تصور میکردم و با آقای وقار هم سر همین موضوع بر خورد کرده بودم.   من ادامه دادم  که مسلمانان که نمیتوانند خانواده پیامبر خود را شهید کنند  و پدرم که نزدیک مادر م نشسته بود با نوعی خجالت و شرمسار ی  گفت که متاسفانه  مسلمانان خانواده پیامبر خود را شهید کرده اند.  من با ناباوری پرسیدم آیا اینکار ممکن است   وی گفت که بله ممکن است و نیز انجام شده است.  من با ناراحتی گفتم پدر جون  من نمیخواهم مسلمان بشوم  و جز گروهی باشم که امام خود را شهید کرده است.  من ارمنی میشوم. پدرم گفت که میتوانی مسلمانی خوب بشوی و به مردم خدمت کنی.  من هم تصمیم گرفتم که همیشه سروقت نماز بخوانم و پدرم را که از بیماری سرطان پوست رنج میبرد سر نماز دعا کنم  زیرا او گفته بود که دعای بچه ها زود اجابت میشود.   روز بعد که گویا شب ایام غریبان بود  باز مسلمانان پاک نهاد برای ثواب به خانه و کاشانه ما سنگ پرتاب میکردند و بالاخره چند تن از جوانان پر زور سر رسیدند و درب خانه را از پاشنه کندند.  مادرم در آشپزخانه طرف دیگر حیاط مشغول پخت و پز بود و من هم در اتاق نزدیک به درب حیاط نماز میخواندم.  درب حیاط به یک راهرو باز میشد که در دو طرف این راهرودو اتاق تو در تو در هر طرف  بود.  قبلا هم بچه ها شیشه یکی از اتاقها را شکسته بودند وسنگ به داخل اتاق آمده بود و یک کاسه را هم که روی میز بود در اثر اصابت با آن شکانیده بود.  من همچنان سرگرم نماز و راز و نیاز بودم و از خدا سلامت پدر و دایی هم را آرزو میکردم که اصلا متوجه آمدن بچه های نیمه ولگرد و جوانان همراه آنان به داخل خانه نشدم  .   من همچنان کنار سجاده ایستاده بودم و نماز میخواندم که آنها به اتاق وارد شدند و  وقتی دیدند من دارم نماز میخوانم  با تعجب در گوشه های اتاق پراکنده شدند و بکار من خیره گردیدند.   برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود  و اینکه من بدون هیچ واهمه ای بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم.  بدین ترتیب آنان دور من نشستند.  یکی از آنان گفت این جلال است و پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی دارد.  یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی خورده است  چونکه از مسلمانان دفاع کرده بود.  آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه میکردند.  و با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند.  درست است که ما همه تشنه عشق و محبت هستیم و این نابکاران روزگار هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند.  بعد از اینکه نماز تمام شد من نشسته شروع به دعا خواندن کردم  که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما و آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای.  به آنان عزت و سعادت عطا فرما  مریض هایشان را شفا ده و مستمندانشان را روزی بده.  نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان گردند.  اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از آمدن آن همه بچه تحریک شده و خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم.    شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که بقول مادرم به آنان محل نگذارم و بکار خودم مشغول باشم.  بچه ها که اکثرشان برای بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند حالا با کنجکاوی به کار من و نماز خواندن من مینگریستند.  بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر از اشگ است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند.  و بالاخره یکی از آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را میگیرید و  میفروشید ولی من اکنون میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی  پس به ما دروغ گفته و حقه زده بودند.  دیگری گفت که این همان جلال است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست که بگوید که مسلمانان بد و کثیف هستند.  همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی دو تن آنان رفته  و وسایل نجاری آورده درب حیاط را هم تعمیر کردند.   نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث هرج و مرج گردد و خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود.  اکنون که رسانه های ارتباط جمعی در دست حکامان است و آنان با داشتن ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند  میلیونها انسان را شستشوی مغزی دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند  و براحتی از مویی کوهی بسازند و جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند.   من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم  و این تفرقه ها باعث میشد که نتوانم با بچه های همسن خود دوست بشوم.  به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا بطور کامل تحویل نمیگرفتند.  البته این موضوع کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار.  همان چند نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من کافی بود.   حالا من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین گیر شده بود و دیگر نمیتوانست بخانه ما بیاید.  مادرم هم مرا تشویق میکرد که به دیدار پدر بیمارم بروم  و من میباید از  شمیران به ناحیه خیابان شاهپور میرفتم و این راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود.  از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن تهران.  برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لاله زار همراهی میکرد که تنها نباشم  و در آنجا هم وی برای من خودش  بستنی کیم میخرید و با میخوردیم.  بعد من سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم.  هر دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر آخر مادرش و من  تنها پسر زنده مادرم بودم.  برادران دیگر من شاید بعلت اینکه مادرم کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند.  آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند. اکنون شاید برای ما خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد.  ولی در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله بود واضح است که امکان از بین رفتن کودک زیاد است.  مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار ساعت مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا میرساندند.   ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا توجهی آن چنان نمیکردند و هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای توجه به کودک دیگر دیر شده بود.  ولی مردن از سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود.  این بود که من بسیار مورد توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر بچه هایش از بین نروم.جمال الدین و  رکن الدین و سالار الدین و قوام الدین جهار برادر من بودند که همه مرده بودند.  بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلات اضافه شده بود.  اکنون برادر شانزده ساله دیگر من که مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود.  همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر روز که درب خانه را برروز این مسافر خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش میگرفت و خوش آمد میگفت.   و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا.  و اضافه میکرد که من تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم.  بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و کبوترهای زیبایش را میاورد و با هم خوش بودیم.   پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند.  وی روز به روز ضعیف تر و لاغر تر میشد.  سرطان مثل خوره داشت او را میخورد.  با وجود اینکه من به هیچ کلاس درس اخلاق که مخصوص بچه های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی نگاه میکردند.  ولی از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر ولو اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود.  شاید برادر همسن من متوجه این موضوع نمیشد که من واقعا از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم.  زیرا من برادر دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم.  و دوستی و محبت من به آنان سیاست نبود.  نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند و من تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم.  شاید برای همین محبت زیاد و ابراز آن از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه زده است من بی نهایت متاسفم  و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من بودم هیچوقت نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد.   با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که باوی حتی مشگل مذهبی هم داشته است.  مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این قسمت من بود.  و چون طلاق هم بد بوده است  از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون پدرم به مادرم خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند.  بعبارت دیگر شانس مادر من بد بوده است.   حالا پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را رها کند.  آخرین روزی که وی در قید حیات بود من در کنارش بودم  با آهستگی بمن گفت جلال  یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو صحبت کنم.  بشوخی گفتم که آقا جون من نماز خواندم.  زیرا این تکه کلام او بود و اولین سوال او از من این بود که نمازت را خواندی  و یا به کمرت زدی.  گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم.  دستهای او دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم دیده میشد.   وی گفت من امروز یا فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این دنیا تنها میگذارم  بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل دختر خودت مواظبت کنی.  در حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد.   هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ های حوض را میشکست و در آب حوض صفر درجه مثلا غسل میکرد.  حالا همان دست ها دو استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند.  پدرم با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد.. حالا من میتوانم با خیال راحت از این جهان بروم.          Ghiassi


Amir Sahameddin Ghiassi

The Story of Jalal, a real stoy; I changed the names. 2

by Amir Sahameddin Ghiassi on

Amir Sahameddin Ghiassi

The second part   داستان جلال  قسمت دوم.  

 و باز میدانی که مادرت بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد  بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کاملا شفاف میگفت که برای ندادن پول همه کاری خواهد کرد.   برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی مدت گریه ها و التماس ها میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور از تلاش من برای درس دادن به بچه هایش تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد.   خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم را گرفتار مشگلات نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم.  آیا سزای آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من این است؟  شما اسم اینکار را چه میگذارید؟   شما که خود آنطور والا و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید و بقول خودتان اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم زحمت میکشید.  حالا چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید.  من که این همه برای شما سختی و زحمت کشیده ام و هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های شما نبوده ام.  این است مزد من.  که در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای کمک و آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من هستند  بخود رنج سفر را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم.  مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید.  من هم که از دست این نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر فرقش کوبیدم.  متاسفانه من تنها بودم و نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با دادگستری گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند.    با صدای همهمه ما بچه هایش جلو آمدند و به حمایت از پدر ظالمشان مرا مورد هدف قرار دادند.  و من هم ناچار از من با سر و صورت خون آلود بیرون آمدم.  از آنجا به خانه پسر برادرش رفتم که او هم در کلاسهای من شرکت میکرد و او مرا به خانه یک دکتر که  قرار بود به  دخترش درس بدهم رسانید.  ولی دکتر که دید وضع من خوب نیست با ماشین خود مرا به خانه رسانید بعد از اینکه سر و وضع مرا مرتب کرد و زخمهایم را شست و باند پیچی نمود.   به اتاق خواب رفتم و روی تخت خواب دراز کشیدم و به اوضاع فکر میکردم که درب خانه به صدا درآمد  همسرم برای باز کردن در به طرف درب رفت و آنرا باز کرد.  دو مامور پلیس بودند که برای بردن من به کلانتری آمده بودند.   معلوم شد که پس از رفتن من مرتضی همسایه را جمع کرده  و برگه ای پر کرده و به کلانتری محل در تهران پارس برده و از من بعنوان حمله کننده شاکی شده است.   مرتضی که خوب به پیچ و خم دادگاه ها و کلانتریها و بازپرسیها وارد بود و خبره اینکار با این نیرنگ میخواست علاوه بر ندادن بدهی مرا هم مرعوب دستگاه خود کند.  مامورین اغوا شده که شیندم کل کلانتری را به چلوکباب مهمان کرده بوده با سماجت از همسر من میخواستند که مرا همراه با آنان به کلانتری ببرند و البته نظرشان زدن دست بند بمن بوده است که باحتمال مرتضی نقشه آنرا کشیده بوده بود.   بالاخره مامورینی که همیشه بمن چه میگفتند اینبار چنان در گرو خدمت و انجام وظیفه بودند که به هیچ قیمتی حاضر به رفتن با دست خالی نمیشدند.  بالاخره نمیدانم چه شد که رفتند من هم بی خیال از شرایط اوضاع به کلانتری مراجعه نمودم.   مرتضی که زمینه سازیهای لازم را انجام داده بود و یک مشت مامور دست بفرمان در اختیارش بودند به اشاره او مرا روانه بازداشتگاه کردند.   دیگر نه بمن اجازه میدادند که با کسی تماس بگیرم و نه تلفنی در اختیار داشتم که به خانواده خود خبر بدهم که گرفتارم کرده اند.  شب به نیمه که رسید و از بس من صدا کرده بودم یک سرباز به زندان آمد و گفت چه میخواهم.  مرتضی با این شگرد تصمیم داشت که قدرت خود را به نمایش بگذارد که در افتادن با او بیهوده است.  و مامورین را خوب پخته بود که مرا بازداشت کنند و محل هم بمن نگذارند تا من تمامی شب را آنجا بمانم.  ولی بالاخره مثلا اینکه پست افسر کشیک تمام شد و افسر دیگری که آمد سربازی را به پایین فرستاد تا ببیند که من چه میخواهم. من گفتم که میخواهم با خانواده ام صحبت کنم و گفتم که من در دانشگاه درس میدهم و بعد مدتی کلنجار رفتن حاضر شدند که بمن اجازه صحبت کردن با تلفن را بدهند.   پدر زن من همراه با همسرم به کلانتری آمدند و با سپردن وثیقه شب من بخانه برگشتم و قرار شد صبح به کلانتری مراجعه کنم.  مرتضی که کلانتری را با خود بنوعی موافق کرده بود در کش دادن و وقت بهدر دادن من استادی بی نظیری از خود نشان داد بصورتیکه من هر روز مجبور بودم به کلانتری بروم ولی او اغلب نمیامد و من در کلانتری علاف میشدم.   مرتضی چند روز بعد به یک کلانتری دیگر رفته بود که درست در طرف دیگر شهر تهران بود و این بار شکایت کرده بود که من با گرفتن قباله ها و پاسپورتهای بچه هایش از وی کلاهبرداری کرده ام.  این بار هم یک گروه سرباز وظیفه و افسر شهربانی را برعلیه من بسیج کرده بود.  و آنها هر روز بخانه من میامدند که مرا ببرند.  وقتی من را به کلانتری دیگر بردند با ز وی حاضر نشد و من مجبور بودم که تمامی روز در کلانتری بمانم.   روز بعد به یک کلانتری دیگر رفت و این بار هم دوباره مامورین به سراغ من آمدند و من با آنها رفتم و آنها هم بدستهای من دست بند گذاردند.  بعد از ساعتها انتظار یک باز پرس چاق و عینکی بنام صفریان شروع به بازجویی از من کرد و با مهارت در جستجوی مطلبی بود که آنرا بهانه کند.  وی تمامی مطالب مرا نادیده انگاشت و به جرم فحاشی و کلاهبرداری مرا روانه زندان کرد.   مرتضی سرمست از به زندان کشانیدن من با خنده های طنز آلوده میگفت دیدی که چه کردم. واقعا هم که کاری عجیب بنظر میرسید  او که از مهره های رژیم بود چگونه این همه طرفدار در رژیم جدید داشت.   باورم نمیشد گویی که هیچ چیز تغییر نکرده است.  و او همان نفوذی را که در رژیم گذشته داشت گویا هنوز هم داشت.  باز این بار هم پدر همسرم آمد و با دادن وثیقه مرا از زندان آزاد کرد تا اینکه دادگاه تشکیل گردد و به جرمهای من رسیدگی کند.  دیگر مدت چندین سال اینکار من شده بود که هرروز بیک کلانتری و به یک بازپرسی احضار شوم و جوابگوی تهمت های مرتضی باشم.  به شکایات من اصلا رسیدگی نمیشد و مرتضی آنها را سیار کرده بود بطوریکه در دسترس نباشد  او با مراجعه به کلانتریهای مختلفه و بازپرسی های متفاوت هر روز مرا درگیر یک کلانتری ویک بازپرسی کرده بود که باصطلاح خودش مرا وا دار به تسلیم کند.  یک لشگر باز پرس و قاضی را بخدمت گرفته بود تا با کمک نیروی انتظامی مرا هر روز به یک طرف شهر بخواهند.  شاید باور نکنید که از حدود شهر ری و تا شمیران برای من پرونده گشوده بود و بایست من هر روز به این پرونده های واهی سر میزدم و بازپرسی پس میدادم و مثل یک باغبان که به گلهایش آب باید بدهد من هم مدت هفت سال بایست به این گلها و پرونده ها آب میدادم  ولی همانطوریکه گفتم شکایات من ضمیمه پرونده های او میشد و هر روز یک بازپرس از یک گوشه شهر آنها را میخواست تا رسیدگی کند و بدین ترتیب با نقشه شوم وی و با همکاریهای بی شایبه مامورین و قضات و بازپرسهای محترم همه آنان یک تیم علیه من شده بودم و این من بودم که با فشار روز افزون تورم سرمایه از میان میرفت.   من که فکر میکردم که با نشان دادن اینکه من طلبکار هستم و از وی چک و سفته و برات و رسید و حتی گروه گانهایی هم دارم  و او بمن نوشته داده است که بیست روزه پول را پس میدهد و حالا پس از هفت سال هنوز پولها را پس نداده است  و هر آدم معمولی و حتی یک قاضی ویا بازپرس کور هم میفهمد که من غارت شده ام ولی در عمل اینطور نشد.  من که مدارکم را نشان میدادم میگفتند که بمن چه و  بما ربطی ندارد چرا من بایست فسفر مغزم را برای نوشته و مدارک شما هدر دهم.  ولی همین آقای بازپرس بنام قاسم خانیان  با موشکافی مدارک مرتضی را میخواند.  واقعا که حتی دل من بحال دادگستری سوخت که این همه قاضی و بازپرس و یک لشگر مامور همه با اشاره یک شیاد هفت خط حرکت میکنند.  آیا آنها هم براستی همان طوریکه من در دام مرتضی افتاده بودم در دام این شیاد حرفه ای گرفتار شده بودند و یا اینکه دست بریز وی آنان را به آن راه کشانیده بود.  واقعا هم چگونه یک بازپرس گرسنه میتواند از حق دفاع کند؟   بالاخره گروهی از این بازپرسها عوض شدند و یا وفات کردند و پس از هفت سال به شکایات من رسیدگی شد.  ولی در همین ایام مرتضی با ارسال نامه بهر کجا که میتوانست و با عنوان اینکه من جاسوس سفارت آلمان و صیهونیست هستم و به دانشگاه نفوذ کرده ام تا فرزندان معصوم مسلمانان را از راه بدر کنم و حتی بوی بدهکار م و بدهی خود را به او نمیپردازم  باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم.   مرتضی که دید اوضاع کاملا به نفع اوست اصلا ادعای طلبکاری کرد که من به او بدهکارم ولی او بمن چک و نوشته داده است که او بمن بدهکار است.  سیستم قضایی بالاخره به نفع من رای داد ولی چه فایده که تورم همه سرمایه مرا از بین برده بود.  زیرا که در اسلام ربا و سود حرام است و لی پس ندادن قرض به موقع آنهم با این تورم اشکالی ندارد.  این هم یکنوع  عدل و داد است که کسی را از هستی ساقط کنند و کس دیگری از غارت خود فربه گردد.   با از دست دادن هفت سال از بهترین سالهای عمرم در دادگاهها و کلانتریها و بازپرسی ها و سپس با از دست دادن شغل و سرمایه ام مجبور شدم که به مسافر کشی بپردازم.  یک روز معلم زبان آلمانی من میگفت که در اسراییل استادان دانشگاه راننده تاکسی هم میشوند و بعنوان شوفر هم کار میکنند.  حالا من هم که از دانشگاه اخراج شده بودم از همتایان اسراییلی خود عقب نبودم من هم مسافر کشی میکردم.   در هنگامیکه در گیر با مرتضی بودم و او هر روز مرا سیاه کرده بود  روزی به خانه دوستم جلال رفتم که از وی کمک بگیرم.  زیرا مرتضی علاوه بر غارت اموال من اکنون بمن تهمت هایی سنگین هم زده بود.  که بایست جوابگوی آنان نیز باشم.  من به روزنامه ها و مقامات هم مراجعه میکردم که از آنان برای این بی عدالتی کمک بگیرم.   جلال پس از گوش کردن به داستانم گفت میدانم که چه میگویی و دیدم که اشگ از چشمانش سرازیر شده است.  اول فکر کردم که وی برای ناملایماتی که بر من گذشته است اینطور احساساتی شده است.  ولی او گفت امیر گوش کن تا من هم داستانم را برایت بگویم.  متاسفانه دو نوع انسان وجود دارند  بی تفاوت ها و ظالم ها.  تو به دوستی که آنقدر بتو مهربان بود اعتماد کردی و باین روز افتادی.              


default

The Story of Jalal

by Amir Sahameddin Ghiassi (not verified) on

داستان جلال نوشته امیر سهام الدین غیاثی

هنگامیکه در مدرسه سفارت آلمان به تدریس زبان انگلیسی و هنر مشغول بودم و در دانشگاه هم زبان آلمانی درس میدادم یک دوست چندین چند ساله به منزل من آمد و در حالیکه به پهنای صورتش اشگ مریخت گفت که همسرش در اثر بیماری سرطان درگذشته است و شش فرزند نو جوان برایش به یادگار گذارده است. و نیز شرکت وی به عنوان اینکه یک شریک سرتیپ فراری داشته است مصادره شده است و ساختمانش هم در بهجت آباد توسط مردم اشغال گردیده و راهی بجایی فعلا ندارد و تمام دوستانش هم به خارج از ایران رفته و هیچکس را دیگر ندارد که کمکی برایش باشد.

میگفت نمیداند با این بچه های بی مادر چه کند و چطور مواظب درس و مشق آنان باشد وی که درسهای آنها را بلد نیست و نمیتواند کمکی برای آنان باشد. و هزار نوع دلیل و خواهش از من خواست که هفته ای یک یا دو بار به آنان سری بزنم و مواظب درسی آنها باشم. بمناسبت سابقه دوستی چندین و چند ساله و اینکه من هم درس دادن را دوست داشتم قبول کردم و قرار شد که هفته ای دو بار بخانه آنان رفته و ضمن راهنمایی درسی با آنان اضافی هم انگلیسی درس بدهم.

بچه ها با علاقه مندی تمام درس میخواندند. اینطور که یادم هست سه تا دختر و سه پسر او را من درس زبان میدادم و اشکالات دیگرشان را کمکشان میکردم. برای من این کار شبیه یک مدرسه خصوصی شده بود. گیتا که دوازده ساله بود با یک برادرش که سراج چهارده سال بو د در یک کلاس بودند . و پس از تمام شدن یکساعت و نیم و یا دوساعت به برادر دیگرش که شاید شانزده ساله بود و پاهایش هم فلج بود به تنهایی درس میدادم و پس از دو ساعت دیگر خواهر دیگرشان که سیما شاید بیست ساله بود یکساعت همراه با بقیه زبان میخواندند.

سیما و بقیه با من هم زبان انگلیسی میخواندند و هم آلمانی زیرا خیال داشتند که برای ادامه تحصیل به آلمان بروند شهاب هم که به تنهایی درس میخواند زیرا بمدرسه به علت معلول بودن نمیرفت و تقریبا این تنها سرگرمی او بود. همه این شش نفر باضافه تعدادی دیگر از بچه های فامیل آنها که بعدا به کلاس اضافه شدند شاگردان فوق العاده خوبی بودند و همه درس ها و تمرین ها را به خوبی و دقت تمام حل میکردند و خوب و فعال کار میکردند. و نتایج برای من بسیار رضایت بخش بود. پدرشان هم حق تدریس را گرچه دیر میپرداخت ولی میپرداخت و از این بابت گله ای نمیتوانست در کار باشد. کلاسهای ما دو روز در هفته بود و هر بار شش ساعت طول میکشید و از ساعت چهار تا ده و یا یازده شب ادامه داشت. و با پذیرایی جانانه و شام مفصلی هم همراه بود.

بچه علاوه بر اینکه با استعداد بودند بسیار کاری و درس خوان هم بودند و من امیدوار بودم که بتوانم برای آنها بعد از تعلیم کافی پذیرشی هم از دانشکده های آلمان ویا آمریکا بگیرم. شاید دو سه سالی بدین ترتیب گذشت و بچه ها در درس و زبان بسیار پیشرفت کرده بودند بطوریکه شاگرد معلول شهاب براحتی میتوانست یک معلم خوب انگلیسی باشد و حالا او میخواست که زبان آلمانی هم یاد بگیرد و پدرش میگفت که این پسر چون معلول است خوب است که خوب زبانهای خارجی بداند تا بتواند از این راه درآمدی خوب داشته باشد.

حال بچه ها آماده رفتن به خارج برای ادامه تحصیل بودم و من میخواستم که برایشان از طریق آشنایانم ویزا بگیرم. در این روز ها پدرشان هم توانسته بود که مستاجران ساختمان بهجت آباد را که به زور ساختمان را اشغال کرده بودند از طریق پلیس قضایی و دادگستری بیرون کند. روشن است که بیرون کردن ده ها خانواده مثلا مستضعف در آن دوره اول انقلاب کار هر کسی نبود. ساختمان وی شش طبقه بود و در هر طبقه هم چند دستگاه آپارتمان بود. ولی آنان که مجبور شده بودند ساختمانی را که مجانی نشسته بودند ترک کنند بسیار عصبانی بودند و آپارتمانها را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند. مثلا حتی درب ها و روشویی و ضرفشویها را هم کنده و با خود برده بودند.

مرتضی که هر روز سحر از خانه بیرون میرفت شب هنگام در ساعت ده به خانه برمیگشت و معلوم بود که برای تامین زندگی فرزندانش تلاشی پی گیر مینماید. هنگامیکه که او بخانه میرسید تقریبا درس ها هم تمام شده بود و برای یک شام مفصل همه آماده بودند مرتضی سر شام هر روز از مشگلات و یا موفقیت هایش صحبت میکرد و بالاخره اینکه توانسته است مردم را از ساختمانهایش بیرون بریزد. و اینکه حال احتیاج به یک سرمایه خوب داشت که آنجا را تعمیر کند و رهن و یا اجاره بدهد. که بتواند برای بچه ها خرج کند.

کم کم روی سخنش به من مایل شد که تو که با آلمانها کار میکنی و هر کدام آنها ماهی بیشتر از ده هزار مارک حقوق مزایا دارند یک پنجاه و شصت هزار مارکی از آنان برای من دستی بگیر تا من بتوانم ساختمان را مرمت کرده و تمیز کنم و رهن و یا اجاره داده و بیست روزه پول را پس بدهم. بالاخره اینقدر گفت و ناله کرد و اشگ ریخت و التماس کرد که من هم با خواهش از دو سه نفر از آلمانها مبلغی که مرتضی میخواست دستی گرفتم و به وی دادم.

یاد آنروزی افتادم که آمریکایی های که با من در شرکت مخابرات همکار بودند میبایست ایران را زود ترک میکردند و آنان هم ماشین و خانه و اسبات و حتی پول نقد و طلا و جواهرات خود را نزد من امانت گذاشته بودند و همه آنها را حتی بدون هیچ کار مزدی برگردانیده بودم حتی گفته همسرم که میگفت بایست لااقل ده در صد حق نگهداری برداری را ندیده گرفته بودم و روی همین اصل آلمانها و دیگران بمن اعتماد داشتند.

مرتضی در موقع گرفتن مارکها که میگفت در بازار میفروشد و بکار تعمیر ساختمان میپردازد بمن مطابق بهای آن رسید و چک ریالی داده بود و چون قیمت مارک در آن روز همان بود من هم متوجه مشگل نشده بودم که در صورت تاخیر و کاهش ارزش ریال من نمیتوانم که پول آلمانها را پس بدهم. ولی از آنجاییکه رسید مرتضی بیست روزه بود اینطور بنظر میرسید که در عرض بیست روز قیمت مارک آنقدر ها بالا نخواهد رفت.

مرتضی سر بیست روز که پول را پس نداد هیچ بلکه تلفن کرد که متاسف است و بایست به او دو ماه دیگر هم فرصت بدهم و من هم که بوی اطمینان کامل داشتم از آلمانها خواهش کردم که دوماه دیگر هم بوی فرصت دهند. بعد از دو ماه دوباره وی تلفن کرد که بایست شش ماه دیگر هم به او وقت بدهم. حالا دیگر از پذیرایی بعد از کلاس هم خبری نبود و تقریبا با من با سرد رفتار میکردم زیرا که من مثلا طلبکار بودم و آنان چشم دیدن طلبکار را نداشتند.

و دیگر از دادن حق تدریس هم خبری نبود و من عملا مجانی تدریس میکردم. ولی باز دلخوش بودم که اگر مرتضی پول بدستش بیاید پول دریافتی از من را خواهد پرداخت. آلمانها پس از شش ماه دیگر که گذشت حاضر نبودند که صبر کنند و بمن گفتند که ما که مرتضی را نمیشناختیم و به تو و به اعتماد تو پول دادیم و حالا هم بایست پول مارا پس بدهی. به ناچار من با فروش فرشها و سایر وسایل منزل و نیز دستی گرفتن از پدر زن و دیگر دوستانم پول آلمانیها را پس دادم و زیر بار قرض سنگینی رفتم.

مرتضی بعد از شش ماه گفت که دوسال دیگر هم وقت میخواهد. من که تا آن زمان کلی خسارت کرده بودم حالا او با بی تفاوتی و دل گشادی میگفت که بایست دو سال دیگر هم صبر کنم و مسلم است که پدر زن من حاضر نمیشد سرمایه اش دو سال راکد بماند زیرا او هم یک تاجر بود و با توجه به کاهش ارزش ریال زیان های شدیدی میکرد. ولی من هنوز هم به مرتضی خوشبین بودم و فکر میکردم که او در تلاش است که مرا از این گرفتاری رهایی بخشد. او که سالیان دراز با من دوست بود و نمونه یک مرد زاهد و با تقوی و انسان خوب را بازی کرده بود حالابا نهایت بی انصافی بمن میگفت که دوسال دیگر بایست صبر کنم.

بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه خود را از کف داده بودند و حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند. مرتضی که یک دوست بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت که به یک هیولای غارتگر تبدیل شود. در این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم و مرتب بایست سرکوفت دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد. ولی من امیدوار بودم که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد.

یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد آنهمه وعده ها. گفت که آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند. بیا در این مورد بمن کمک کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده. بعد هم گفت من از آقایی بنام اصلانی نژاد مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم. مرتضی که واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده بود. مبالغی که او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود که خودش آنها را رهن میداد. و واضح است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلانی نژاد رفتم و ماجری و مشگل را برایش توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند. ولی بعد ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود. و تمامی رفت آمد های من بمنزل این آقا هم بی فایده و اتلاف وقت من بود.

اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید که وی تصمیمی برای پرداخت ندارد. و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته بود. یک روز هم آقای اصلانی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای مرتضی دیگر یک مهره سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا درآمد از دست داده است. و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی و او اکنون برای دام گذاردن برای دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او خورده ای و میدانی که چه هیولایی است.

مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی هایش را بپردازد و به منزل او رفتم . او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش و باغش را در شهریار به وی پس بدهم . او قبلا این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر زیادی چک و سفته بمن بعنوان گروه گان داده بود و حالا بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست. بوی گفتم که شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به آینده میدهید. حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز پس میدهید. حالا چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید.

آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که بمیرد و ناراحتی من را نبییند. و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن همه نیکی وخوبی یاد میکرد. حالا بدون دادن بدهی هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش را میکند. او قبلا هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته بود. زیرا من فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند. حالا او را به آلمان فرستاده بود و بجای پس دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود.

وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها وکلانتریها شکایت کنی و دیگر احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری. حتی او قبلا میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته بودم ولی بعد جا زده و همکاری نکرده بود. و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر. بهر حال برای او کاملا معمولی بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد.

وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من مطالبه کنی. گفتم آن روز که شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید
گفتید که اول بایست من به نزد وکیل بروم. با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن شرایط دیگر وجود ندارد. بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق قانونی از تو به زور دادگاه خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و آنهمه لش و لوش ها و لاتهای عربده کش را بیرون انداختم. و باز میدانی که مادرت بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد