آشفته ام، در هم ریخته، و مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد، مرتب سوراخ سُنبه های مغزم را می گردم.
می دانم که خودم بانی بودم، و فقط بخاطر یک پُز و یک اَدا، که نه، نباید زود وا داد. باید مقاوم بود. باید طرف را اگر تشنه هم هست تشنه تر کرد، رهایش کردم.
و شاید بیشتر به خاطر خودش بود که نمی خواستم گرفتار من بشود که فکر می کردم وصله مناسبی نیستم. و راستش بیشتر بخاطر کم شهامتی خودم بود. مردی بزدل که از عشق و از زندگی فرار کرد. این همه واهمه برای چی و از چی بود؟ و...باختم.
من از آن آدم هائی هستم که اگر شانس هم در بزند، نه تنها گوش سنگینی دارم، که حتمن سرشاراز کندی هم هستم.
و حالا پریشانی دائم خورده است دست افسردگی گه گاه و دارد کلافه ام می کند. این ژست های صدتا یک غاز مرد سالارانه ی جامعه ما فقط به درد باختن و حسرت خوردن و پشیمان شدن می خورد.
یک مراوده، بهر دلیل شروع شده بود. و چه قشنگ هم بود. درد دل های گذشته، گفته و رو شده بود و مسیر آشنائی داشت روشن می شد و احساسی عاشقانه داشت به بار می نشست. و پرنده عشق پرپر می زد تا بر شاخه ای مناسب بنشیند. چیدم، پرهای رنگین آن را و شاخه مناسب وجودم را از او دریغ کردم.
هنوز صدایش در گوشم زنگ دارد.
"...داری می شوی همان مردی که می خواهم...پرسو جو هایت بوی خواهندگی دارد..."
چیزی شبیه همین بود. و من نگرفتم.
حتا گفت:
"مگر برایت مهم است که دارم می روم و به کجا؟..."
و در ادامه که دریافتم دارد راه می دهد، دارد می گوید به تو علاقمندم، دارد دستش را دراز می کند، و آغوشش را آماده نشان می دهد، و من می بایستی بی تردید او را به خود می فشردم، و به گرمی از آمادگیش استقبال می کردم، نکردم! و بر سر دو راهی انتخاب، راه عوضی را برگزیدم. نمی دانم از کجا و چگونه شروع کنم؟ نمی دانم اصولن می توانم شروع کنم؟ یک آدم پشیمان و مغبون، کسی که پل های پشت سر را هم خراب کرده است، دنبال کدام راه برگشت است؟
اگرمعجزه ای شد و سر نخی به دست آمد، واکنش او به این همه ابلهی، به این همه پایمال کردن احساس صادقانه اش چگونه خواهد بود؟
من حتا نمی دانم کجای دنیاست، و چه کار می کند. گاه فکر میکنم: شاید مرا از جدارهای ذهنش هم تراشیده باشد. در این صورت دیگر گشتن ندارد. ولی این بی قراری و پشیمانی، توانم را بریده است. زندگیم پس از آن شب، آن آخرین شب، وآن نحوه جدائی و کاری که عجولانه فردایش انجام دادم، از آرامش تهی شده است.
نمی دانم وقتی پس از خواندن آن یاد داشت کوتاه، خواسته با من تماس بگیرد و نتوانسته، و متوجه شده که تلفن ام را قطع کرده ام، چه حالی شده؟ چه فکر کرده؟ کار من دقیقن یک فرار بود.
و حالا، مغبون و بازنده و پشیمان، فهمیده ام که او را می خواهم. به او، به نحوه حرف زدنش، به هوشیاری و توجهش و به آن همه منش، که صادقانه زیبایش کرده بود، و به آن رنگ دل انگیز چشمهایش، نیاز دارم. نیازی که بدون دسترسی به آن، تعادل لازم را برای درست فکر کردن و حتا درست راه رفتن نخواهم داشت. می دانم که سخت او را آزرده ام، ولی به درستی نمی دانم چرا.
باید بخاطر خودم، به خاطر او که حالا حاکمیت کامل بر ذهنم دارد، تکان بخورم باید کاری بکنم، باید هرطور شده او را بیابم با او"شام بخورم!" و اعتراف کنم و دلش را که می دانم شکسته ام به دست بیاورم. اما چطور؟
در گام اول تصمیم گرفتم به همان شهری که بودم بر گردم. و مجددن برای تدریس در دانشکاه اقدام کنم. خانه ای روبراه کنم و ظاهر خودم را بسازم. و بشوم همان" امیر " سابق، ولی بدون کارولین که حالا سالار ذهنم بود، وهمه این شروع را به خاطر یافتن او آغاز می کردم. کار کوچکی نبود.. امیدوارم بشود سکوئی برای پرواز به سوی او.
***
"رئیس دانشکده خواسته به دیدارش بروی، می خواهد با تو صحبت کند"
این را منشی دبیر خانه به من گفت. خودش هم با تعجب پرسید:
"چرا ناگهانی استعفا دادی؟ چی شده بود؟ رئیس آنقدر از دستت ناراحت بود، که بی خودی به همه می پرید...
راستی یکی دو روز بعد از رفتن تو، خانم شیک و زیبائی آمده بود سراغت را می گرفت. وقتی از او پرسیدم چه کارش داری، گفت:
- به من گفته اند معلم خوبی است برای فارسی درس دادن، می خواستم اول با او مشورت کنم وبعد بیایم سر کلاسش.
وقتی به او گفتم به علت یک مشکل خانوادگی نا گهان رفته است. آشکارا در هم شد... او را می شناختی؟ "
" نه، نمی دانم کی بوده "
طاقت نیاوردم.
" وقتی آشکارا درهم شد، چکار کرد؟ چیزی گفت؟ "
" کمی تامل کرد و رفت. و در حین رفتن پرسید:
- کی بر می گردد؟ "
" بدون اینکه جواب مرا، که " نمیدانم " بود، بشنود رفت. "
گره داشت از آنچه که بود، کورتر می شد.
***
" می دانی چه لطمه ای به دانشگاه، به بچه ها که با علاقه، وبه شوق تدریس شخص تو می آمدند، و به خودت زدی؟ چه واقعه ای در زندگی ات رخ داد که بهائی چنین سنگین بابت آن پرداخت کردی؟ و چرا بی اطلاع قبلی، یعنی آنچه که روش متعارف است، و چنان با عجله و ناگهانی غیبت! زد...؟ "
" استاد، دراین میان خودم بیشترین و درحقیقت عمیق ترین ضربه را خوردم. راستش نمی دانم چرا "
" نمی دانی چرا؟ "
" به راستی نمی دانم چرا؟ چرا تصمیمی غلط، ناگهانی و با عجله گرفتم....سخت پشیمانم. "
" من که نمی دانم چه می گوئی. و نمی خواهم رویش تمرکز بدهم، چون متاسفانه آن وقت باید جور دیگری راجع به تو فکر کنم. "
" فکر می کنید راه برگشتی باشد؟ می خواهم اگر بشود جبران کنم. "
" اگر بخواهی یا اگر بتوانی؟، چون ظاهرت نشان نمی دهد. می دانم می خواهی جبران کنی، ولی من تا ندانم که چرا چنان کار غیر قابل باوری را انجام دادی، نمی توانم کمکت کنم. شنیده ام که حتا خانه ات را هم فروخته ای. همسر که نداری؟ درست می گویم؟."
" نه، ندارم "
" مسئله خلافی مطرح است، که از بیم آن خودت را از دسترس دور کردی؟ با من راحت باش، من از گذشته ی کارت راضی هستم، هم شاگردانت و هم خوشبختانه همکارانت نیز از تو رضایت دارند. "
" نه، هیچگونه موضوع خلافی در میان نیست مطمئن باشید....بگذارید برای راحتی ذهن شما بطور خلاصه توضیح بدهم، چون بدون این توضیح، گویا پرونده ی ناجوری دارم.
من قبول دارم که بخصوص دررابطه با کارم در اینجا و با شخص شما، تصمیمی اشتباه گرفتم.... از بابت آن نه تنها پوزش می خواهم که عمیقن شرمنده هم هستم و اگر راهی برای جبران آن پیش رویم بگذارید با کمال میل آماده ام. ولی لطفن به این مختصر توجه کنید:
قبل از این جریان بر حسب تصادف با خانمی آشنا شدم، در رستورانی بودم، آمد روی میزم و به شام دعوتم کرد..."
" پس کلی هم خوش شانس و مورد توجه هستید، نمی دانستم. "
خواستم شوخی کنم و بگویم: " چون شما زن نیستید " دیدم حتمن کار از اینی که هست بد تر می شود، از خیر مزاح بی موقع گذشتم و ادامه دادم، چون به کمک او، و بخصوص به بازگشت به کار سخت نیاز داشتم.
" همین شام، کار را به جا های باریک کشاند و داشت پریشانم می کرد، او هم گویا در من تفاهم لازم را دید. در یک لحظه بحرانی، که واقعن نمی دانم چرا، گرفتار وَهم شدم، شاید هم ترسیدم، و دیدم که اصلن آمادگی ندارم ولی او داشت کاملن آمادگیش را نشان می داد...وقتی خودم را پیدا کردم که همه پل ها را خراب کرده بودم. و حالا سخت پشیمانم. "
و ساکت شدم.
و تا موقعی که او شروع نکرده بود، سنگینی این سکوت عذابم می داد.
" تو از عشق یک زن زیبا که با همه علاقه و خلوص به تو پیش کش کرده بود، با چنان وضع آشفته ای فرار کردی؟ درست می گویم؟ "
" متاسفانه بله، درست می گوئید."
" پس، آقای سبحانی، اجازه بدهید بگویم که بر خلاف تصورم، پیچیدگی احساسی دارید " اگر نگویم روانی ".
" موافقی با یکی از اطبا دانشگاه خودمان ملاقاتی داشته باشی؟ می خواهی من ترتیبش را بدهم.؟ "
" رئیس! دیگر خیلی دیر شده است، من بحران را پشت سر گذاشته ام و حالا از ثبات کامل برخور دارم، و بهمین خاطر آمده ام که شما اجازه بدهید تا زندگی ام را برگردانم به دایره اول. موافقت شما مرا یاری بسیار خواهد کرد. می خواهم وقتی که همان امیر گذشته شدم، جستجو را برای یافتن او از راه اصولی آغاز کنم. مطمئن باشید اگر موفق شدم به آرامش کامل خواهم رسید. "
" و اگر موفق نشدی؟ "
چه می توانستم بگویم؟
" می شوم یک شکست خورده. که دلم نمی خواهد. "
" بسیار خوب آقای سبحانی، برای روز جمعه ساعت چهار بعد از ظهر ترتیب یک گرد هم آئی عمومی را در آمفی تاتر دانشگاه می دهم. یکی از سخنران های اصلی بایستی تو باشی.
تا ظهور مجددت سؤال بر انگیز نشود. خودت هر طور که می خواهی و صلاح می دانی با آنها صحبت کن. موافقی؟
" ولی من صلا ح می دانم که قبل از جمعه حتمن در باره مطلبی که با همکارانت صحبت خواهی کرد با من مشورت کنی چون هم از غیبت ناگهانی تو بسیار متعجب هستند و هم اگر متوجه بشوند که این عملت بخاطر فرار از عشق یک خانم زیبا بوده است، کمترین تاثیرش زیر سئوال بردن شخصیت توخواهد بود "
" هم موافقم و هم از توجه و همیاری شما تشکر می کنم. "
و بدین نحو، مرحله اول را عبور کردم. تصمیم گرفتم که برای یکماه مرتب و مفید سر کلاس ها حاضر شوم، و پس از جا افتادن مجدد. و افتادن آب از آسیاب، سفر جستجو را آعاز کنم.
ولی صحبت های رئیس دانشکده، که قضاوت ونظر او را به کار من می نمایاند، بیشتر متوجهم کرد که تا چه حد به خطا رفته ام و در حقیقت خودم را، و حتمن او را ضایع کرده ام.
فکر کردم شاید بد نباشد که با یک روانپزشک مشورت کنم. " همانطور که رئیس نیز نظرش این بود"
و کم کم داشتم به تخریب ذهنی کارولین پی می بردم. من چکار کرده بودم؟ من که بنظر خودم آدم با فکر و مقاومی بودم. من که بخصوص در جریان اولین ملاقات، آن همه خودم را جمع و جور کردم، و توانستم زمینه دوستی متقابل را فراهم کنم، ناگهان چه به روزم آمد که چنین شب تارش کردم؟ کاری که جوان های خام و از خود راضی هم نمی کنند.
تصور این که " کارولین " چقدر در ذهنش به من و عملکردم خندیده است، و چقدر سپاسگزار شانسش شده که از دست آدم بی جنبه ای چون من نجات یافته، شقیقه هایم را می کوبید.
شاید تا مدتی، نه بخاطر از دست دادن من، بلکه بخاطر فریبی که داشته غرقش می کرده حال و روز خوبی نداشته ولی حتمن پس از بر طرف شدن تکان های اولیه خودش را پیدا کرده است.
در این صورت من عازم کجا هستم؟ به دنبال پیدا کردن چه کسی داشتم شال و کلاه می کردم؟
"...آقای سبحانی! خیلی در فکری، چه شده که از جایت تکان نمی خوری، و بنظر نمی رسد که قصد ترک اتاق مرا داشته باشی. "
شرمنده و مغبون از جا بر خاستم، و تصمیم گرفتم که تمامی اندیشیده هایم را به او بگویم، و چنین کردم.
" ...نه آقای سبحانی چنین نیست. بهتر است خود آزاری نکنی. من سالهاست که تو را می شناسم و به تو اطمینان می دهم که همان مرد متین و آرام و منطقی سابق هستی. هر انسانی، گاه تحت شرایطی نا خواسته چنین تصمیم هائی می گیرد. تصمیمی غیر پیش بینی، برای رسیدن به آزادی از قیدی که تصور می کند در پهنه مغزش تنیده شده است. تو با مطالبی که همین حالا گفتی، که چکیده احساس و برداشتت است. قضاوت نهائی را در مورد خودت انجام دادی و من گمان می کنم که این آخرین مرحله درگیری ذهنی توست که با اعتراف به خودت آن را گشودی. من حالا در تو احساس رهائی می بینم تا حدی که لزومی نمی بینم حتا با روانپزشک مشورت کنی..."
و پس از چند لحظه سکوت پرسید:
" مادرت در قید حیات است؟ "
" نه، دوسال پیش در گذشت "
" بنظر من روز جمعه بسیار آرام و بدون هیجان با دوستانت در مورد مشکلات دست و پاگیر پس از فوت مادرت صحبت کن و قضیه را درز بگیر، و زندگی عادی ات را شروع کن..."
رئیس درست می گفت، کمی خودم را پیدا کرده بودم. و همین پیدا کردن، متوجه ام کرد که با کارولین می توانستم زندگی خوب و جدیدی را آغاز کنم. و او را نیزکه ضربه سختی خورده بود و من با ضربه گیر رفتارم داشتم خنثایش می کردم به زندگی متعارف برگردانم... داشت از تاثر و پشیمانی گریه ام می گرفت.
خیال اینکه، در این فاصله با کس دیگری ازدواج کرده باشد، و از آن بدتر بلائی سر خودش آورده باشد، گیجم کرده بود.
با خدا حافظی گرمی، اتاق رئیس دانشکده را ترک کردم، و خوشحال بودم که مرحله دیگری را برای یافتن کارولین پشت سر گذاشته ام.
چهارشنبه بود، یک چهارشنبه بارانی، اما هوا سرد نبود. دَم داشت، واین همان هوائی بود که همیشه گلوی مرا می گرفت. چقدر دلم می خواست با یک تلفن کارولین را به آبجوئی سرد دعوت می کردم و از مصاحبتش، لذت می بردم. چه خوب دَرکم می کرد و تمامی اشارت هایم را می گرفت. داشت رفیق تنهائی هایم می شد...
بغض داشت زور گرفتگی هوائی را که بارانش هم بند آمده بود زیاد می کرد. نفسم بالا نمی آمد.
نمی دانستم چکار کنم. باید می توانستم خودم را برای جمعه روبراه کنم. باید بتوانم جمعه، عادی، بی هیجان و آرام باشم تا واقعن بتوانم همه مراحل قبل از گام برداشتن برای یافتن کارولین را پشت سر بگذارم. اما میدانستم که سخت آشفته ام. فقط پنجشنبه را داشتم. وقت کمی بود برای باز یافتم.
داشتم می ترسیدم.
نمی خواستم باز به شماتت خودم رجعت کنم. چون اگر راه می دادم، از پا در می آمدم، هر چند حالا هم محکم روی پاهایم نبودم. موجود مسخره ِ مفلوکی شده بودم که به زور می خواستم خودم را به ساحل نجات در گیری های فکری بکشانم، از دریای بسیار متلاطم یاد و خاطره کارولین که هیچ گناهی نداشت و من او را ابراهیم وار به مسلخ کشانده بودم.
من که مدتی است سفارش کرده ام آپارتمان کوچکی برایم پیدا کنند، چرا دنبالش را نمی گیرم، چرا خودم را با این کار مهم مشغول نمی کنم؟ آمدیم همین روز ها یک جورائی ناگهان پیدایش شد. من که هنوز خانه درستی ندارم. اگر فردا دنبالش را بگیرم شاید برای آرامش روز جمعه به دردم بخورد. همین که ببینم دارم مقدمات یافتن او را جور می کنم احساس آرامش می کنم. حتمن فردا می روم سراغ خانه. امشب را چکار کنم؟
تصمیم گرفتم شام بروم به رستوران " مونتاناس " رستوران پدر کارولین، جائی که برای اولین بار آنجا دیدمش. در واقع او به سراغم آمد. چه شب پر از خاطره ای. آن شب تا مدت ها گیج بودم و ذهنم تلو تلو می خورد، اما زیبانی سحر انگیز او و بر خورد تنظیم شده اش بالاخره از پا در آورد، و کم کم طناب مهرش را دور گردن احساسم خِفت کرد.
به خانه که رسیدم ساعت سه بعد از ظهر بود. خسته بودم. روی تخت دراز کشیم، دست هایم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم و بر بال رویاهایم سفری را که از انجامش بیم داشتم آغاز کردم. خوشبختانه خیلی زود خوابم برد.
هوا تاریک بود که از خواب پریدم. این تعویض زمان هم درد سری است، فکرمی کردم باید هشت و نه شب باشد و من از شام و رستوران هم افتاده ام در حالیکه فقط پنج دقیقه از پنج گذشته بود.
خوشحال خودم را جمع و جور کردم. چطور تا حالا به این فکر نکرده بودم که بهترین محل برای پیدا کردن کارولین رستوران پدرش است. انتظار اینکه خودش را ببینم نداشتم ولی می دانستم که حتمن پدرش می داند کارولین کجاست.
می خواستم برای ساعت هفت بعد از ظهر رستوران باشم، تا شاید بتوانم همانجای دنج شب آشنائی را روبراه کنم.
معمولن رستوران از حوالی ساعت هشت شب می رود که شلوغ بشود. دست و دلم نمی رفت به خودم برسم، چرایش را هم می دانستم، اما نمی خواستم خیلی هم ناجور باشم که اعتنائی نبینم.
عین مرغ سر کنده در فضای کوچک اتاق این ور و آن ور می رفتم، بدون اینکه کاری انجام بدهم، ویا حتا بدانم چکار می خواهم بکنم. عکسی هم از او نداشتم تا کمی با هم حرف بزنیم.
چرا آن شب در رستوران گردون که چندین بار عکاس دوره گردی که چه عکس های خوبی هم می گرفت، خواهش کرد که عکسی از ما بگیرد جواب رد دادم. او حرفی نزد، احتمالن حرفی هم نداشت، باز این من بود که راه ندادم.
وقتی به خودم مراجعه می کنم می بینم طفلک کارولین خیلی با خوی ناجور من کنار آمده بود. پس من چرا اینجوری همه چیز را درهم کردم. راست است که گاهی اوقات جن می رود در قالب آدم و ذهنیت و منش را درهم برهم می کند. هرچه بود یک خطا و اشتباه بزرگ بود و بهمین علت قصاص بزرگی هم تلافی گر آن است که دارم می دهم.
داشت دیر می شد ولی فکر های درهم و بر هم رهایم نمی کرد:
اگر بهر دلیل کارولین آنجا بود چی؟ بعید هم نبود، چون پدرش کم کم داشت از کار افتاده می شد و به کمک او نیاز داشت. برخوردم بر چه پایه ای باید باشد؟ برخورد من مهم نبود چون ممکن است که، اصلن نگاهم نکند. در اینصورت با چه حال و روزی به خانه برگردم؟
به خودم اخطار کردم که تمامش کنم. ادامه اش دیوانه ام می کرد.
بهتر دیدم با سر و وضعی متعارف بروم، و حتمن زود تر هم بروم تا فرصت بر خورد با هر مسئله پیش بینی نشده ای را داشته باشم. می دانستم اگر پیدایش کنم می توانم دلش را به دست بیاورم. و با این باور زدم بیرون.
چه تصادفی، هوا درست شبیه همان شب شام بود، البته با یک تفاوت عمده، مگر نه بعضی ها یک روز پول گم می کنند و بعضی دیگر آن را می یابند، من در آن شب خاطره، پیدا کردم، و حالا که تا دینار آخرش را هم از دست داده ام و شده ام پاک باخته، می خواهم تکرارش کنم.
شب اول آشنائی بی خیال و بدون انتظار یافتن، رفتم و به یاری شانس، خوبش را هم یافتم. اما حالا ...حالت کسی را داشتم که می رود سر مزار دوستی که ناگهان رفته است. ترسیدم تصادف کنم، بارانی که مجددن و با شدت شروع شده بود، امان برف پاک کن اتومبیلم را بریده بود. هر کس را کنار خیابان، زیر درختی، یا در ایستگاه اتوبوسی سر پناه گرفته بود، کارولین می دیدم، که چون مرا تشخیص نمی دهد، دستی بلند نمی کند، و من برای اطمینان آهسته از کنارشان رد می شدم.
اوهام داشت مزید می شد. اگر رئیس دانشکده می دانست که هنوز تا چه حد آشفته ام، حتمن همکاریش را با من، دریغ می کرد.
به هر جان کندنی بود خودم را به محوطه پارکینگ رستوران رساندم. بوی دل انگیز کارولین می آمد. این بو، مثل یک خاطره در یک جای بویائی من لانه دارد و هر وقت که بخواهد و نه من بخواهم، ظهور می کند و در هر حالی که باشم به من آرامش می دهد.
پیرش بسوزد، عشق چه سوراخ سنبه هائی دارد. چیز غریبی است، حتا دردش هم مطبوع است.
چقدر خوب است، وقتی که جائی می روی منتظرت باشند، و با رسیدن، دستی به سویت دراز شود، یا نگاهی و گاه بوسه ای از مهر با بوی خواهندگی به توخوش آمد بگوید. و من غریبانه از همه این ها تهی شده بودم، و اینطور که باشد حتا گام هایت استواری برداشتن و به جلو رفتن را از دست می دهد. اما بوی خوش کارولین یاری لازم را کرد و توانستم خودم را به درون رستوران برسانم.
" چند نفرید؟ "
با خنده جوابش دادم
" دلم می خواست دو نفر بودیم..."
" بگذار جائی را برایت انتخاب کنم شاید دوستی آمد "
چه دختر خانم خوش بر خوردی. یعنی آن را به فال نیک بگیرم؟ البته همیشه خانم های متصدی راهنمائی مشتری ها، در این رستوران چنین رفتار گرمی دارند. خوش آمد گوئی شان آدم را حال می آورد.
" ممکن است آن گوشه را به من بدهید؟ "
و با دست اشاره کردم.
" بله چرا نه، ولی آنجا خیلی تاریک است "
" می دانم، و احتمالن امشب علاوه بر تاریکی دلگیر هم خواهد بود "
از نگاهش چیزی دستگیرم نشد. ادامه نداد و راهنمائیم کرد.
قبل از نشستن، تا آنجائی که دیدم اجازه می داد، همه جا را پائیدم. همان که فکر می کردم، کارولینی را ندیدم. بجای پدرش هم که همیشه محل مشخصی بود کس دیگری را دیدم.
" ...قبل از شام، دستوری دارید؟ پیش غذا، نوشیدنی و یا..."
" می بخشید آنکه آنجا نشسته، جای آقای اسمیت، اسمش چیست؟ "
سرش را به آنجائی که اشاره کرده بودم برگرداند
" صاحب اینجاست، هنری Henri صدایش می کنیم "
با تعجب و بهت زده پرسیدم:
" هِنری؟ اینجا که صاحبش آقای اسمیت بود "
" چند وقت است که اینجا نیامده اید؟ پس از در گذشت آقای اسمیت ایشان رستوران را خریده اند "
" عجب!...متشکرم، فعلن برایم آبجو بیاور "
" ...ناراحتتان کردم؟ می بخشید. من مدت کمی است که در این رستوران کار می کنم..."
ادامه ندادم، می خواستم فورن تنها بشوم...چه ضربه ای!
آقای اسمیت، پدر کارولین مرده...کی؟ پس از سقوط " جان "، فرار من، و درگذشت پدرش چه به سرش آمده است. لعنت برمن که چه موقعی تنهایش گذاشته ام. داشتم تعادلم را از دست می دادم.
چرا هرچه در بسوی کارولین است بسته می شود؟ یا بسته شده است و مدتهاست.
بدین ترتیب داشتم، به تعبیر آن ضرب المثل، با چشمان بسته دنبال گربه سیاهی در اتاقی تاریک می گشتم، که در آن اتاق نبود.
آبجو را که آورد، خواهش کردم به آقای " هِنری " بگوید اگر اجازه می دهد، می خواهم چند دقیقه ای وقتش را بگیرم.
به شوخی گفت:
" اما هنری آدم خوش اخلاقی نیست. بر خلاف آقای اسمیت، که همکاران قدیمی ام می گویند، خیلی مهربان و خوش خُلق بود..."
برای خودم زمزمه کردم:
" مثل دخترش "
متوجه شد،
" کارولین را می گوئید؟ "
تکان خوردم و با کمی عجله و دستپاچه گفتم:
" بله، کارولین،...او را می شناسید؟ او را دیده اید؟ می دانید..."
" نه متاسفانه، نه او را دیده ام و نه می دانم کجاست. اما بچه ها زیاد از او حرف می زنند..."
" خانم ِ "
" جنیفر! "
" خانم جنیفر می توانم از شما خواهش کنم که ضمن رساندن پیغامم به آقای هنری، در صورت امکان ترتیب ملاقات مرا با یکی از همکارانت که از زمان آقای اسمیت هنوز اینجا کار می کند بدهید؟ محبتتان را جبران می کنم. "
***
" گفته بودید، می خواهید من را ببینید. گویا از مشتری های قدیمی رستوران ما هستید. با آقای اسمیت، آشنا بودید؟ "
" متشکرم ازاینکه زحمت کشیدید. من امیر هستم، دوست کارولین، کارولین اسمیت، دختر آقای اسمیت.
نه، متاسفانه با شخص ایشان آشنا نبودم، و لی درست می گوئید از مشتری های قدیمی رستوران شما هستم.
من بخاطر مشکلات خانوادگی مجبور شدم از اینجا بروم، مدتی نبودم، در این فاصله فرصت نشد با کارولین تماس داشته باشم، حالا که آمده ام می بینم، بسیاری از آنچه را که دنبالشن هستم سرجایش نیست و برای من از همه مهم تر پیدا نکردن کارولین است، هر جا که می روم ردی از او را نمی یابم. می خواستم از شما خواهش کنم کمکم کنید و اگر آدرسی از او دارید در اختیارم بگدارید. "
" من هم با خانم کارولین اسمیت آشنائی زیادی، در حدی که آدرسی از او داشته باشم ندارم.
اولین بار او را در مراسم تدفین پدرش دیدم. برای معامله این رستوران نیز که تمامن به کارولین رسیده بود، وکیلش کار را تمام کرد. گمان می کنم اینجا نباشد. فکر می کنم رفته اسرالیا، البته مطمئن نیستم. بهتر است از وکیلش پرسو جو کنید. آدرس او را اگر بخواهید در اختیارتان می گذارم. "
دعوتش کردم به شام، رد کرد:
" متشکرم، کار زیاد دارم، باشد برای وقتی دیگر..."
وقتی جنیفر برای گرفتن سفارش شام آمد، آنجا نبودم. داشتم حضور نامحسوس کارولین را مزمزه می کردم، و شب آشنائی با او در همین رستوران، در رستوران " مونتاناس " را که همیشه برایم پاتق دلچسبی بود، مرور می کردم. حضور زیبائی او، و چشمان گیرائی که من دوست داشتم و عطر خواستنی که تمام " مونتاناس " را پُرکرده بود، مثل گِرد بادی پرتوان از جا کنده بودم. نه شام می خواستم و نه حضور جنیفر را. احساس شکست و نا امیدی به درونم راه باز کرده بود.
چرا استرالیا؟
اما گفت که مطمئن نیستم.
کاش مطمئن بود، چون در این صورت تکلیفم روشن بود.
حتمن می روم سراغ وکیلش.
" مثل اینکه خیلی هم بد برخورد نبود..."
حضورش را یاد آوری کرد.
" شام برایتان چی بیاورم؟ "
" شام نمی خورم، برایم آبجوی دیگری بیاورید و صورت حساب را..."
با گذاشتن انعامی قابل توجه برخاستم.
" آن همکارم که کارولین را خوب می شناسد معمولن آخر هفته ها کار می کند. با او صحبت می کنم، یکشنبه آخر وقت به رستوران زنگ بزنید، و بگوئید با " بیل " کار دارم. آماده اش می کنم. "
***
جناب هنری ممنون می شوم شماره تلفن یا آدرس وکیل کارولین را که گفته بودید به من بدهید.
کارتی را که قبلن دَم ِ دستش گذاشته بود به من داد.
------------------------------------------
Recently by Abbas Sahraee | Comments | Date |
---|---|---|
شاخه ترد اطلسی | 1 | Oct 06, 2010 |
عبید، چراغ بر می دارد | 1 | Jul 15, 2009 |
غنچه | 7 | Mar 06, 2009 |
Links:
[1] //www.gozargah.com/newGozargah/80/topindex.htm
[2] //www.gozargah.com/newGozargah/83/topindex.htm