تلفن دارد مرتب زنگ میخورد. زل زده ام به شماره ای که روی نشان دهنده افتاده. سیما است. خواهر شوهرم. نفس عمیقی می کشم تا قبل از پاسخ، خونسردیم را کاملاً حفظ کرده باشم. سرانجام سرم را تا جایی که ممکن است بالا گرفته عقب می برم و هوایی را که دقایقی در ریه هایم حبس کرده ام با فشار بیرون میدهم. گوشی را بر میدارم. مکالمه کاملاً به فورمت ایرانی صورت میگیرد. شروع میکند به زبان بازی و آسمون ریسمون بافتن و چین و ماچین رفتن. از دوغ و دوشاب و گنجه و گنجفه سخن گفتن. سرانجام میرود سر اصل مطلب و بنده را برای صرف شام در شب جمعه آینده دعوت میکند. بدون هیچ اشتیاقی دعوتش را می پذیرم. الکی مکالمه را طول میدهد تا من بپرسم که مناسبت این گردهم آیی چیست و کی ها دعوت اند. میگذارم در خماری بماند. قبل از قطع تلفن و خداحافظی ازش می پرسم: می تونم کسی را همراهم بیاورم؟ چند ثانیه سکوت برقرار می شود. حالت سیما را در ذهنم تصور میکنم. نمیداند چه پاسخی بدهد. اندکی من و من میکند و آخر سر می گوید: میدونی میترا جون! این یک شام خانوادگی است. راستش بعد از فوت اژدر فرصتی نبوده تا دور هم جمع بشویم. بقیه حرفهاش برام اهمیتی ندارد. با شنیدن آخرین پیام سیما که به سبک بیسیم چی های ارتش می گوید: میترا جون! پس می آیی! الو! الو!شنیدی؟ خودم را جمع و جور میکنم و می گویم: ببینم چی میشود. این در قاموس ما یعنی می آیم. سیما با رضایت نسبی گوشی را می گذارد و مکالمه تمام می شود.
از اینکه تونستم بر خشمم غلبه و در طول صحبت با سیما دست از پا خطا نکنم به خودم تبریک گفته و برای جشن گرفتن این پیروزی بزرگ به سوی یخچال هجوم میبرم و با یک بطری آب معدنی تگری روی مبل راحتی عین کیسه ماست چکیده، ولو میشم. در حالی که به عکس اژدر شوهر مرحومم زل زده ام با دقت در بطری را باز و گلویم را تر میکنم. امروز حدود سه ماه از مرگ ناگهانی اژدر(همسرم) میگذرد. حوادث این سه ماه انگار در ذهنم فشرده و MP3شده اند واگر همه را بازگو کنم مثل اینکه ده سال برای گذراندن همه حوادث وقت لازم بوده است ولی تنها در مدت سه ماه از سر وا کرده ام. اژدر موقع مرگ 74 ساله بود و من59 ساله. خانواده شوهرم مرا در مرگ به خیال آنها زود هنگام وی مقصر میدانند و معتقدند اگر به خوبی ازش مراقبت کرده بودم، هنوز عمرش به جهان باقی بود. دعوتی که به عمل آمد نظیر جلسات محاکمه و تفتیش عقاید کشیشهای کاتولیک خواهد بود که فقط در خانواده های ایرانی میتوان سراغش را گرفت. به قول پلوتارخ مورخ یونانی:"مرگ پایان تمام جنبه های زندگی انسان است، جز پایان خرافات"
من و اژدر در سال 1347 با هم ازدواج کردیم. او در آن موقع سروان شهربانی و به گفته امروزی ها پلیس آفیسر بود. آن وقتها افسران پلیس در ایران از بین جوانان خوش تیپ و رشید انتخاب می شدند. به قول فرانسوی ها، بین دخترها سوکسه (Succe) داشتند. فرنج سرمه ای، پیراهن سفید و کراوات قرمز میزدند. نوار قرمزی هم دور کلاه هایشان بود که با قرمزی کراواتشان ترکیب شده و قیافه مکش مرگ مایی به آنها میداد. البته روی کلاه و درست بالای نوار قرمز، آرم پلیس بود که تاج خوش نقشی بالاش نشسته بود. روزهای سان و رژه، شمشیر هم به کمر می بستند که در نیام آن کله شیر بود و غلافش از چرم. خلاصه! کربلا را باید دید و حلوا را باید خورد و به قولی (اوه! مای گاد!). من آن موقع درست 17 سالم بود و اژدر 32 سال. هیبت اژدر آنقدر مرا گرفته بود که اصلاً تفاوت سنی 15 سال به خیالم چیز مهمی نیامد. در آسمانها سیر میکردم. من و اژدر واقعاً همدیگر را دوست داشتیم. اژدر بعد از ازدواج فرصتی را فراهم کرد تا من دیپلم گرفته و تحصیلاتم را در رشته ادبیات انگلیسی تا مقطع فوق لیسانس ادامه داده و بشوم دبیر زبان در دبیرستانهای دخترانه تهران. تا بهمن سال 57 صاحب سه دختر گیس گلابتون شدیم. اژدر تنها در محیط خانواده فعال نبود. در موقع پیروزی انقلاب، اژدر یک سرهنگ خوش نام پلیس بود. ما شهرهای زیادی را در ایران گشته بودیم و دوستان بسیاری داشتیم که از معاشرت با آنها لذت میبردیم.
شش ماه بعد از انقلاب، اژدر سردرگم بود. در همان موقع دولت آمریکا اعلام کرد که افسران نیروهای مسلح و پلیس ایران از سرگرد به بالا می توانند به راحتی به آمریکا مهاجرت کنند. اوایل اعلام خبر، اژدر علاقه ای به اینکار نداشت. با وجود آنکه برای گذراندن برخی دوره های تخصصی به آمریکا آمده بود و سمپاتی خاصی به این کشور داشت ولی مهاجرت در دستور کار و روی میز نبود. داستان از آنجا جدی شد که تعدادی از دوستان نظامی اژدر تصمیم گرفتند با استفاده از فرصت به دست آمده خود را بازخرید کرده و به آمریکا بیایند. اژدر در مسیر گردباد حوادث قرار گرفت و طوفان ما را آورد اینجا. کالیفرنیا. سال غربی آمریکا. کاملاً متفاوت با تهران و ایران. خوشبختانه هر پنج عضو خانواده (من، اژدر و سه دخترهامون) خیلی سریع با محیط اخت شدیم. اژدر در یک باشگاه گلف،کاری را پیدا کرد که برای یک سرهنگ پلیس تحقیر آمیز ولی به هر حال بهتر از بیکاری بود. دختران تنها بعد از دو سال چنان تغییر یافته و هم رنگ محیط شدند که انگار در آمریکا زاده شده اند. من هم به سرگرمی مورد علاقه ام ادبیات انگلیسی پرداختم و تازه پی به ابعاد شگفت انگیز آثار نویسندگان معاصر آمریکایی بردم.
هنوز پنج سالی از ورود ما به آمریکا نگذشته بود که دچار روزمرگی شدیم. بچه ها ما را ول کردند و رفتند به قول لرها، سی خودشان. من هیچ قوم و خویشی در آمریکا نداشتم ولی اژدر چند برادر و خواهر داشت که اوایل ورودمان به آمریکا زیاد همدیگر را میدیدیم ولی این رفت و آمدها هم یواش یواش فید شدند و به خاطره ها پیوستند. تا همین چند سال قبل در ایام نوروز یک جا جمع میشدیم که نفس آن هم به شماره افتاد و مرد. به قول فردوسی: جهان را شب و روز پیدا نبود ... تو گفتی سپهر و ثریا نبود.
اژدر دچار مشکل بزرگی شد. نتوانست دوستان مناسبی برای معاشرت پیدا کند. ایرانیهایی که نزدیک ما زندگی میکردند از دیدن هم وطنان خود مثل جن از بسم الله، می ترسیدند و علاقه ای به اختلاط نداشتند. آنها هر سئوالی ولو ساده را فضولی در زندگی خصوصی خود تلقی کرده و خیلی سریع کسی را که مایل به معاشرت بود پیچانده و سرش را به طاق نسیان می کوبیدند. البته برخی نیز تمایل به معاشرت داشتند ولی دائره المعارف غم و غصه بودند. از وقتی می نشستند از روزگار خوش بر باد رفته در ایران می گفتند تا خداحافظی بکنند. هیچ هنری برای ارتباط با محیط نداشتند. از نظر فیزیکی در آمریکا بودند ولی از نظر ذهنی در اوشون فشم بیست سی سال قبل. اژدر متاسفانه فرهنگ لازم برای ایجاد ارتباط با مردان (و زنان) محلی و ملیت های مختلف را نداشت. هنوز فکر میکرد سرهنگ پلیس است. انتظار داشت روزی تلفن زنگ بزند و کسی از دانشگاه پلیس تهران وی را برای تدریس درس روابط عمومی که از دروس مورد نیاز افسران پلیس و اژدر در آن متخصص بود، دعوت کند. اژدر حتی پاسخ هایی را هم که باید پشت تلفن بدهد آماده کرده بود. به تدریج که از اقامت ما در آمریکا می گذشت، اژدر دیگر منتظری هیچ تلفنی از ایران نشد. کارش را هم از دست داد و به الکل روی آورد. راستش اوایل مناسبتی و یا به قول آمریکائی ها اوکیژنال می خورد ولی روز به روز دوزش را زیاد کرد. اولین عوارض افراط در مشروب خوری و سیگار، ده سال پیش ظهور کرد. از همان ابتداء رفتیم نزدیکترین بیمارستان محل اقامتمان، بیمارستان دانشگاه یو.اس.سی تو خیابان سن پابلو لوس آنجلس. دکتر تارو که یک مهاجر ژاپنی بود شد پزشک اژدر. دکتر از همان ابتداء به اژدر در مورد ادامه مشروب خواری هشدار داد. من متوجه نکته مهمی شدم. اژدر دیگر دست از زندگی شسته بود. علاقه ای به ادامه نداشت. در حالی که به دکتر تارو قول میداد که لب به مشروب و سیگار نزند ولی خیلی زود متوجه شدم که بعد از وقفه کوتاهی دوباره رو کرده به مشروب خوری، هر چند کمتر از دفعات قبل. علت آن هم نداشتن پول کافی برای خرید الکل و سیگار بود نه چیز دیگر. اژدر همیشه به بهانه مطالعه کتاب و گوش دادن به آهنگ های غم انگیز و قدیمی فارسی در اطاقش را می بست. شمار آهنگ هایی که گوش میکرد از تعداد انگشتان دو دست فرا تر نمیرفت که در راس آنها "شد خزان" جواد بدیع زاده بود که سرود ملی همه ایرانیهایی تلقی می شود که ترجیح میدهند در همه جای دنیا، بعد از ظهرهای یکشنبه عین گدایان سامرا، زانوی غم بغل کرده و برای ده هزارمین بار به این آهنگ سراسر غم و غصه گوش بدهند. از بس این آهنگ در منزلمان پخش شده، کلمه به کلمه بلدم.
شد خزان گلش آشنایی
بازهم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
من نمیدانم صدای دو رگه بدیع زاده چه مزیتی دارد که برخی ها مثل اژدر این قدر آن را گوش میکردند (و میکنند). به آهنگ های غم انگیز ایرانی معتاد شده ام ولی سعی دارم با شنیدن موزیک های متفاوت، اندکی از دامنه این اعتیاد بکاهم. قبل از فوت شوهرم،،معمولاً صبح زود برای پیاده روی از خانه خارج میشدم و یک ساعت بعد بر میگشتم. در این فاصله اژدر صبحانه را حاضر میکرد. از ده سال پیش که مریض شد، عادت داشت نصف شب بلند شده و یک فنجان چای به تنهایی در آشپزخانه بخورد و فنجان و نعلبکی را نشسته روی میز آشپزخانه باقی بگذارد. چندین بار به انحاء مختلف گفتم که بهتر است فنجانش را بشوید ولی همیشه با بهت و حیرت به من خیره شده و ترتیبب اثر نمیداد. دیگه برایم عادت شده بود. هر روز صبح قبل از هرچیزی می رفتم تا پوکه چایی اژدر را روی میز ببینم. به تماشای ته مانده چای دیشب که چند پر کوچک چای در ته آن وول میخورد عادت کرده بودم. آن روز صبح وقتی داشتم برای پیاده روی خانه را ترک میکردم، اثری از فنجان خالی روی میز نبود. جدی نگرفتم. فکر کردم اژدر آنقدر بی حوصله شده که دیگر چائی خوری نصف شب را فراموش کرده است. تا آخرین روز زندگی، اشتهای خوبی داشت مخصوصاً برای صبحانه. آن روز وقتی برگشتم، سکوت عجیبی خانه را گرفته بود. با تانی به سمت اطاق اژدر رفتم و به دقت در را باز کردم. اژدر مرده و چند شیشه مشروب در کنارش افتاده بود. ترجیح داده بود دلی از عزا در بیاورد و بمیرد. این اواخر همه اش از عرق کشمش سگی و مزه ماست و خیار و سنگک صحبت میکرد. فکر میکنم دنبال روشی بود تا با جوشانیدن مشروب های معمولی، چیزی با الکل بالا، شبیه عرق های دست ساز ایرانی تولید کند. اصلاً جیغ نزدم. با استاندارد ایرانی، قبل از هر کاری به همه فک و فامیل های اژدر مخصوصاً آنهایی که در آمریکا بودند زنگ زده و خیلی صریح و روشن مرگ اژدر را اطلاع دادم. با پلیس و بیمارستان هم تماس گرفتم تا ترتیب کفن و دفن داده شود. در گورستان مموریال پارک دهکده وست ودد به خاک سپرده شد. همه برادر و خواهر های اژدر ضمن ابراز همدردی بی خاصیت و به سبک شاه عبد العظیمی، در جملات کلیشه ای برایم توضیح دادند که برنامه کاریشان خیلی پر است و ذهنشان آکیوپاید و نمی توانند بیایند و خلاصه خیلی سد هستند و کوندولانس و از این جور خزعبلات. هر سه دخترمون در پاسخ تلفنم، ایمیلی حاکی از همدردی را که از سایت های مختص این کار داونلود کرده بودند برایم ارسال داشتند. به قول مارک تواین: "مرگ، حقیقت اغراق آمیزی است" به یاد اژدر و همه خاطرات خوبی که با هم داشتیم برای آخرین بار یونیفرم افسری (فرنج) اش را از جالباسی آورده و آهنگ مورد علاقه اش با صدای جواد بدیع زاده (شعر رهی معیری) را عین سرود خاموشی پادگان پخش کردم:
تو مست از می به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه ی من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی؟
تو و می چون ناله کشیدن ها
من و چون گل جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
باد در خیابان چند برگ خشک را به بازی گرفته بود. چراغ چشمک زن سر چهار راه مثل همیشه بین سرخ و سبز مردد بود. گربه ای با بیحالی خمیازه می کشید و در رویاهایش به روزهایی فکر میکرد که بهترین شکارچی موش های خانگی بود. پلیس ساعتش را کوک میکرد. یاد شعری می افتم از Yves Bonnefoy(1923-) شاعر معاصر فرانسوی:
چیست این عذاب که نمی تواند چیزی به چنگ آرود
چیست این مرگ که درمان چیزی نیست.
با مرگ اژدر فصلی از زندگی من تمام شد.
تصمیم گرفتم دو دستی به زندگی بچسبم.
نزدیک ترین دوستم "ماریا" دختر یک مهاجر ایتالیایی و اندکی مسن تر از خودم بود، خیلی به دردم خورد. در باره ماریا بیشتر توضیح خواهم داد ولی مطمئن هستم که اگر ماریا نبود من روحیه ام را میباختم. داشتن دوستان خوب خیلی بهتر از فامیل های بی خاصیت است. هیچکس در انتخاب فامیلهایش نقشی ندارد ولی در گزینش دوست چرا.
وضعیت من در تماس با مردم محلی اندکی بهتر از اژدر بود و روز به روز هم پیشرفت میکردم. دو اهرم مهمی که به من در این خصوص کمک کردند عبارت بودند از ادبیات و موسیقی و صد البته. خیلی زود این نکته را فهیمدم که با چالش بزرگی روبرو هستم و اگر دیر بجنبم مثل اژدر باد مرا با خود خواهد برد. قبل از اینکه به آمریکا بیایم با کلاسیک های ادبیات آمریکا به ویژه مارک تواین، جان اشتاین بک و ویلیام فالکنر آشنا بودم. از وقتی به اینجا آمدم، این نویسندگان را دوباره کشف کردم و علاوه بر اینها با ادبیات مدرن و امروزی آمریکا آشنا شدم. راستش بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که فرانسوی ها و انگلیسی ها و این اواخر اسپانیایی ها دنیای ادبیات را قبضه کرده اند. مردم جهان هر گونه پیشرفت و نوآوری فنی و علمی را از آمریکائیان انتظار دارند الا اینکه یک آمریکایی موفق بشود داستانسرا و رمان نویس خوبی باشد. ادبیات آمریکا از سال 1901 تاکنون هفت جایزه نوبل برده در حالیکه این رقم برای فرانسوی ها شانزده است!! بگذریم. هدفم این بود که برای نویسندگان آمریکایی نوشابه باز کنم که کردم!
راستش با وجود پیشرفت انواع وسایل ارتباطی مدرن که سرآمد آنها را می توان اینترنت تلقی کرد با اینحال به نظر من ادبیات به عنوان ستون فقرات و تغذیه کننده بقیه شاخه های هنر نوانسته نقش خود را حفظ کند. این وضعیت به نظر میرسد که ادامه پیدا خواهد کرد. به همین دلیل از همان وقتی که در آمریکا مستقر شدیم به جلسات به اصطلاح قرائت و به قول خودشان نریشن متون کلاسیک ادبیات آمریکا علاقمند و تا امروز این عشق را حفظ کرده ام. تصور سالنی که همه سکوت کرده اند و مردی جا افتاده با صدایی بم، گرم و گیرا (درست مثل صدای مارلن براندو در پدر خوانده) متن تام سایر، مارک تواین را دارد می خواند چقدر قشنگ و دلنشین است. بهتراز هر فیلمی:
TOM!
No answer.
TOM!
No answer.
What's gone with that boy, I wonder? You TOM!
No answer.
The old lady pulled her spectacles down and looked over them about the room; then she put them up and looked out under them. She seldom or never looked through them for so small a thing as a boy; they were her state pair, the pride of her heart, and were built for "style," not service -- she could have seen through a pair of stove-lids just as well.
بسیاری از نویسندگان آمریکایی، داستانهای خود را طوری نوشته اند که انگار سناریوی دقیق فیلمی را تنظیم کرده اند و با اندکی تخیل میتوان به راحتی خود را در فضایی حس کرد که داستان نویس با استفاده از قدرت واژگان سعی در خلقش داشته است. علاقه من به شرکت در جلسات نریشن هیچگاه تمامی نداشته است. به نظرم جملات شروع پاراگراف اول رمان های آمریکایی حرف ندارند. هرمان ملویل رمان موبی دیک را اینگونه آغاز می کند: مرا ابراهیم بخوانید: Call me Abraham! به واژگان شروع تام سایر در بالا توجه کنید. واقعاً عالی هستند.
در این جلسات دوستان زیادی را پیدا کرده ام که گل سر سبدشان ماریا است. دوستی من و ماریا خیلی طولانی است. والدین ماریا بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم به گمانم از میلان به کالیفرنیا مهاجرت کرده اند. سال 1946. به قول خودش در زمستان آن سال به نیویورک رسیده بودند. با پدر و مادر و 7 بچه که ماریا فرزند دوم خانواده بود. ماریا خاطرات خوبی از دوران حکومت بنیتو موسولینی رهبر فاشیست ایتالیا به خاطر داشت که به نظرم تحت نفوذ پدر و رشد در محیط آموزشی ویژه فرزندان کارمندان نخبه فاشیست زمینه جهان بینی ویژه وی را پی ریزی کرده بود. هر آنچه از یک آدم به اصطلاح مکتبی و متعصب معتقد به یک ایدئولوژی خاص را که در ذهن دارید راجع به ماریا فراموش کنید. ماریا تحصیلات دانشگاهی را در آمریکا به پایان رسانیده است. تصورش را بکنید! چه شود! پیتزای ایتالیایی با فست فود آمریکایی ترکیب شود! رشته اصلی تحصیلات ماریا فلسفه است و سالها در کالج های مختلف ایالت کالیفرنیا به نحوی فلسفه درس داده که خوشایند آمریکائیان بوده است. مغز ماریا نوعی سمساری عقاید و نظریه های فلسفی بود (هنوز هم هست) زنی خوش صحبت و بالاتر از همه آنها عاشق زندگی. تازه بعد از آشنایی با ماریا فهمیدم که زندگی گوهری است که باید از هر ثانیه آن سود برد.
ماریا عقایدش را با طنز می آمیخت و جان کلام را میگفت. از اکتبر سال 1922 که مصادف با راهپیمایی فاشیست ها از میلان به رم و به دست گرفتن اوضاع ایتالیا توسط موسولینی است به عنوان تولد ایتالیا به صورت کشوری مدرن یاد می کند. ماریا می گفت: موسولینی چند کار مهم در ایتالیا انجام داد که مردم هنوز از منافعش بهره مندند: اول اینکه باتلاق ها را خشکاند و نسل پشه های مالاریا را کند.دوم با اعطای استقلال به واتیکان در واقع کلکی به کشیشان زد که هیچ دولتی در تاریخ نتوانسته این کار را بکند و آن جمع آوری و نگهداری اسقف ها و کشیش ها در منطقه ای قرنطینه شده و مرزهای محدود درست مثل تیمارستانهاست. فوتبال را به ورزش اول ایتالیا تبدیل کرد. ایتالیا برنده جام جهانی فوتبال سالهای 1934 و38 شد. موسولینی به فوتبالیستها پیام داده بود که یا جام را به ایتالیا بیاورید و یا بمیرید. ایتالیا در فاصله هشت سال شروع مسابقات جام جهانی فوتبال از 1930 تا 38 دوبار قهرمان شد. این در حالی است که در فاصله 60 سال یعنی از 1950 تا 2010 تنها دوبار قهرمان جهان شده است! این به زعم ماریا یعنی درستی سیاستهای موسولینی و سرانجام اینکه موسولینی وضعیت واقعاً افتضاح روسپی خانه های ایتالیا را مرتب کرده و سر و سامانی به آنها داد. برای اولین بار جنده های ایتالیا مورد حمایت قانون و مراقبت های بهداشتی قرار گرفتند. هنوز هم قرار داد 1929 استقلال واتیکان که توسط موسولینی تایید شده و نظم و ترتیب روسپی خانه های ایتالیا مدیون تلاش های دوچه (پیشوای ایتالیا) است. پشه، جنده و کشیش و فوتبال واژگان کلیدی فلسفه فاشیستی موسولینی بودند که هنوز کارائی دارند. وی معتقد بود اگر بتوان پشه ها را کشت، کشیش ها را کنترل کرد، روسپی خانه ها را سرو سامان داد و مردم را با فوتبال مشغول کرد، عظمت باستانی ایتالیا احیاء خواهد شد! به گفته ماریا فهرست خدمات موسولینی تمامی ندارد. از زمان به قدرت رسیدن وی، دیگر هیچ قطاری در ایتالیا تاخیر نداشت. به نظر ماریا، هیچکس مثل موسولینی نمی تواند سمبل زندگی ایتالیایی باشد. معشوقه وی کلارا پتاچی (Clara Petacci) زن وابسته نظامی ایتالیا در توکیو، متولد 1912 و 29 سال از موسولینی جوان تر بود. در حالی که به همسر قانونیش خیانت میکرد تا آخرین لحظه به دوچه (موسولینی) وفادار ماند! در 28 آوریل سال 1945 در روزهای پایانی جنگ دوچه و کلارا،توسط چریک های کمونیست دستگیر شده و فردای آن روز اعدام و اجسادشان تا روزها در میدان Piazzale Loreto میلان سر و ته آویزان بودند. عکس هایی که از جسد متلاشی شده کلارا منتشر شده، نشان دهنده سینه ای است که با رگبار مسلسل متلاشی شده ولی آرامشی در چهره اش دیده می شود. درست مثل قدیسین. کلارا از خانواده های اشرافی ایتالیا و پدرش پزشک مخصوص پاپ بود. من همیشه از خواندن سرنوشت کلارا پتاجی، ناراحت شده و غم جانکاهی تمام تنم را می لرزاند. او هیچ فعالیت سیاسی نداشت. نمیدانم چریکی که رگبار مسلسلش را در سینه وی خالی کرد، چه تصوری از وی داشت. دلم میخواهد کاش شاعر بودم و مرثیه بلندی در رثای وی می سرودم. به گمانم شعر "خاکسترما" از Horst Biennek(1930-1990) شاعر آلمانی می تواند تا حدودی حق مطلب را اداء کند:
سیم خاردار بالاپوش قدیسان است
آن را که پرغاز یا تاریکی تن می پوشاند
غرق گناه، روزگار می گذراند
در پرتو نورافکن ها، می توانی گناهت را انکار کنی.
البته تنها جذابیت ماریا، بیان طنز آمیز خاطرات سیاسیش نبود. ماریا باعث شد که من بعد از سالها فلسفه ایرانی "این نیز بگذرد" و "دنیا محل گذر است" است را ول کنم و به این عقیده برسم که دنیایی که می شناسیم بهترین محل لذت بردن از مواهب زندگی است. شوهر ماریا، درست هم قیافه کارلو پونتی شوهر سوفیا لورن بود. به همان کوتاه قدی و زشتی(البته این عقیده منه. ماریا شوهرش را با نمک میداند. در زبان انگلیسی Cute به عنوان صفت در خصوص انسان و حیوان به کار میرود!). ماریا وقتی با شوهرش مهربان است نازش را کشیده و با صدای نازکی وی را سرجیو صدا می کند ولی وقتی از دستش عصبانی است داد میزند: کارلو! واژه کارلو را طوری تلفظ میکند که انگار نوعی فحش است (پدر سوخته کجائی؟) کارلو هم همان اشتیاق و شور زندگی ماریا را دارد. اوایل که اژدر هنوز از پا نیافتاده بود، همراه ما به پیاده روی و کنسرت های مختلف می آمد ولی این اواخر مجبور بودم بدون شوهرم به این مجالس بروم. من و ماریا هم آهنگی کاملی با هم داشتیم. عمیقاً احساس میکردم که ماریا مخلوطی است از همه محسنات زنان شرقی بعلاوه امتیازات زن غربی. عشق مشترکمان، ادبیات کلاسیک آمریکایی بعلاوه موسیقی جاز لوئی آرمسترانگ بود. باوجود آنکه هر دو از غم گریزان بودیم و به رنگ های شاد و شور زندگی فکر می کردیم ولی هر دو در ترومپت آرمسترانگ نوعی اندوه جادوئی و یا شاید غمی کولی وار شرقی می دیدیم. ماریا میگفت که شنیدن صدای آواز آرمسترانگ مثل این است که فیلم " جاده" فدریکو فلینی را برای صدمین بار می بیند که آنتونی کوئین به دنبال پیدا کردن گم شده ای میگردد که تنها صدای یک ساز دهنی را نشانه دارد. من هم نوعی غم و اندوه نهان در موسیقی سنتی ایران را در صدای آرمسترانگ کشف کرده بودم.
البته سعی داشتیم از نظر سلیقه در گذشته های دور لنگر نیندازیم و از ادبیات و موسیقی نوین هم بی بهره نباشیم.از Wynton Marsalis که هنوز در قید حیات است و در مراحل بعدی از کارهای Maynard Fergusonو Dizzy Gillespie خوشمان می آید. در مورد ادبیات هم سعی داریم گزینشی عمل کرده و با توجه به وفور آثار ادبی مدرن در بازار بهترین ها را گل چین کنیم.
هنوز دو هفته از فوت اژدر نگذشته بود که ماریا زنگ زد و مرا به حضور در جلسه نریشن کتاب ریشه ها اثر جاویدان الکس هیلی(Alex Haley) دعوت کرد. قبل از انقلاب و در ایران ترجمه فارسی این اثر را خوانده بودم. در آمریکا فرصتی دست داد تا نسخه ای از اولین چاپ کتاب (1976) را در کتابخانه ببینم و بخوانم. واقعاً طراحی روی جلد محشری دارد. از هنینگ ایالت تنسی خانه ای که الکس هیلی دوران کودکی خود را سپری کرد و همچنین قبر وی در کنار همان خانه، دیدن کردم. برای من به عنوان مهاجری ایرانی خواندن این کتاب خیلی با ارزش بود. شاید پیام کلی کتاب این باشد که در آمریکا هیچکس صاحب خانه اصلی شمرده نمی شود. انتخاب اوباما به ریاست جمهوری امریکا، اهمیت کتاب ریشه ها را دوباره مطرح کرد. داستان الکس هیلی واقعیت هایی را مطرح میکند که به طور باورنکردنی پانصد سال بعد از کشف آمریکا هنوز مهم تلقی می شوند. قهرمان داستان Kunta Kinte که از اجداد الکس شمرده می شد، تحت زور و فشار و علیرغم میل باطنی خود از گامبیا در ساحل غربی آفریقا ربوده شده و به عنوان برده به کشاورزان سفید پوست آمریکایی فروخته می شود. کونتا به عنوان اولین اقدام برای سر کردن در محیط جدید سعی در یاد گیری زبان انگلیسی دارد. قصدم تلخیص و تحلیل کتاب نیست ولی برای من به عنوان مهاجری با سرگذشت متفاوت به این سرزمین دارای پیام های با ارزش و محکمی است. گمانم توصیه کتاب این است که هر کس در آمریکا می تواند گذشته متفاوت خود را بشناسد ودر عین حال طالب سهمی مساوی با دیگران از امکانات این سرزمین باشد. بگذریم. کسی که کتاب را می خواند مرد سیاه پوستی بود تقریباً هم چهره همفری بوگارت. دو رگه . صدایش در قرائت کتاب واقعاً محشر است. همه مدعوین درست به موقع و دقایقی قبل از شروع مراسم در صندلی هایشان نشسته بودند. با یک حساب سرانگشتی حدود شصت نفر بودیم. توزیع سنی و نژادی و جنسیتی مشخصی را بین حاضران نتوانستم تمیز دهم. آرامشی نظیر معابد حاکم بود. قاری کتاب با صدایش به کلمات جان میداد. ایمان نابی در صدایش بود. با وجود آنکه هم اکنون نرم افرارهایی برای تبدیل متن به صدا (Text to Speech) در بازار موجود است که میتوان متن خاصی را با صدای یکی از 12 شخصیتی که تصاویرشان بر بالای صفحه نقش می بندد، شنید. صدای این آقا واقعاً چیز محشری بود. توضیحاتی که قبل از شروع برنامه در باره خود و سابقه فعالیش داد، خیلی کارساز بود. اسمش فراک اسلو(Frank Oslo) بود. دبیر ادبیات انگلیسی بوده و تازه بازنشست شده است. 59 ساله است. درست هم سن من. اسم فامیلش به نظرم اندکی عجیب آمد. اسلو پایتخت نروژ است. تا حالا همچین اسمی را نشنیده بودم. در تمام طول برنامه که 45 دقیقه طول کشید، کاملاً کرخت شده بودم. انگار امواج مکانیکی صدای فرانک اسلو تمام سیستم عصبی مرا از کار انداخته بود. در پایان برنامه، ماریا چندین بار مرا تکان داد ولی من جز فرانک دیگر کسی را نمیدیدم. بلافاصله به طرف فرانک راه افتادم. ماریا در گوشم چندین بار زمزمه کرد (Sie Una Prostituta)کر شده بودم. نمیدانم کی جلوی میز فرانک رسیده بودم و وی با تعجب به من چشم دوخته و سرش را به نحوی بالا گرفته بود که: بنال ببینم چه مرگته؟ در آن لحظات نمیدانم چرا به من الهام شد که لفظ قلم حرف بزنم. فکر میکنم خواستم چنین مفهومی را برسانم: آقای اسلو شما امروز با این نریشن، درخت دوستی نشاندید. نتیجه کار فاجعه واقعی بود. کلماتی نظیر Tree ,Erection , Friendship از دهنم خارج شدند. چشمان فرانک از تعجب عین غار اصحاب کهف باز بود. ماریا با نگاهی شیطانی به من پوز خند میزد. نمیدانم کی فرانک را به قهوه دعوت کردم. من همه رسم های جاری را به هم میزدم. قاعدتاً باید فرانک این کار را میکرد. حالا که به گذشته فکر میکنم خوب به خاطرم نمی آید که در طول صرف قهوه چه مهملاتی را به هم بافتم ولی فکر میکنم Alice Walker( 1944-) به کمکم آمد. شاعر و داستان نویس و مهمتر از همه ساکن کالفرنیا. شعر چه کسی؟ از آلیس را حفظ بودم (فکر میکنم که پس و پیش خواندم):
چه کسی به تاراج میبرد؟
به همراه تاتارها
جنگجوی جنگل دلگیر کسی است که پیشکش می کند سکوتی آرام را در میان گریه های نا به هنگام
و یا... می ایستد و سرسختانه تاب می آورد
در کرانه مشترک شنی
روی "کرانه مشترک شنی" تاکید داشتم.خیلی تعجب کردم. هر دو به ادبیات و لوئی آرمسترانگ علاقمند بودیم. هم اکنون حدود دوماه از اولین ملاقاتمان میگذرد. در حیرتم چطور در اولین دیدار آن همه با هم صحبت کردیم. بدون اینکه بپرسم، گفت که همسرش را از دست داده. از تعداد بچه هایش آن موقع چیزی نپرسیدم ولی الان میدانم که او هم درست مثل من سه دختر دارد که کاملاً مستقل هستند. خاطرم است که از من در باره اولین ازدواجم پرسید و رک و پوست کنده گفتم که در 17 سالگی ازدواج کردم. سالی که به سیب زمینی می گفتم " دیب زمینی" هر دو قاه قاه خندیدیم. خیلی تیز بود. بلافاصله مچم را گرفت و گفت: فکر میکنم اصطلاحی که گفتی مال Amy Hempel(1954-) است. خوب یادم است که در باره هر موضوعی صحبت میکردیم. هر دو الکی می خندیدیم. ماریا درست مثل شوالیه ها (اصطلاحی قدیمی در فرانسه برای زنان جا افتاده ای که از دور مراقب دخترانشان هستند تا در دام مردان هوس باز نیفتند!!) مواظبم بود. دلم میخواست آن یک فنجان قهوه هیچگاه تمام نشود. بقیه حرفهایمان چرت و پرت ولی حداقل برای من جالب بودند. احساسی داشتم که تا حالا تجربه نکرده بودم. مطمئن بودم عشق یعنی همین. خیلی دلم میخواست تا در پایان فرانک ازم بخواهد دوباره همدیگر را ببینیم. هیچ خبری نبود. صحبت را کشیدم به برنامه هایش در پایان هفته ولی افاقه نکرد. فرانک یا خیلی زبل بود و میخواست مرا بچزاند و یا اندکی خنگ تشریف داشت و متوجه علاقه غیر عادی من به خودش نمی شد.
سرانجام این دیدن قیافه شیطانی ماریا بود که به کمکم آمد. به یاد Percy Bysche Shelley(1792-1822)شاعر رومانتیک انگلیسی افتادم که در رم (ایتالیا) دفن شده است و ماریا عاشق اشعار وی است.. عاشقانه ای با عنوان "نغمه شیدائی دختر هندو" از وی را حفظ بودم. تیرم به هدف خورد. فرانک هم ابراز علاقه کرد (ولی نه به اندازه من ) که شعر را بشنود(فقط چند بندش را حفظ بودم):
بر میخیزم از خیال تو
در نخستین خواب شبانه
می وزد آهسته باد و
می فروزد ستاره، شعله وار
انصافاً باید بگویم که علاقه فرانک به شلی صادقانه بود. فرصتی که دنبالش بودم به دست آمد. فرانک دنبال دیوان اشعار شلی بود و من داشتم.(در واقع دروغ گفتم ونداشتم ولی مطمئن بودم ماریا از زیر سنگ هم شده برایم تهیه خواهد کرد). قرار گذاشتیم روز شنبه آینده در جای راحتی همدیگر را ببینیم و من دیوان اشعار شلی را به رسم امانت برایش ببرم. در دقایق پایانی همه اش در باره عشق سخنرانی کردم و اینکه در روزگاران قدیم عوام الناس عشاق را کافر می دانستند. به خبری که در یک روزنامه انگلیسی راجع به اعلام مرگ شلی منتشر شده بود اشاره کردم:" اخبار رسیده از ایتالیا حاکی است که شلی شاعر در دریا غرق شده است. حالا او بهتر میداند که خدایی است و یا نه." فرانک مثل یک جنتلمن لبخند ملیحی زد ولی من مثل دخترهای 14 ساله که برای اولین بار در پشت بام خانه با پسر همسایه روبرو می شوند، اولش از روی شرمی ساختگی چشمانم را پائین انداختم ولی بعداً مثل دیوانه ها خندیدم. به گفته مولوی: علت عاشق ز علتها جداست.
هم اکنون حدود دو ماه از آشنایی من و فرانک و سه ماه از فوت اژدر میگذرد. فکر میکنم تنها دوماه است که به دنیا آمده ام. ماریا مثل مادری مهربان پشتیبانم است. خیلی وقتها سربه سرم می گذارد و اذیتم میکند. وجودش برایم در این شرایط واقعاً لازم است. ماریا سعی دارد روحیه مرا با یادآوری برخی شعارهای فاشیستی بهتر کند. وی می گوید که من درگیر نبردی برای تصاحب قلب فرانک شدم. به گفته Duce(موسولینی):
Un minuto sul campo di battaglia
Vale la pena di un tempo di vita di pace
یعنی یک دقیقه در میدان نبرد بهتر است عمری در صلح و آرامش! صحبت های ماریا تنوعی است برای من. انگار ماریا تصمیم گرفته همه شعارهای فاشیستی را با وضعیت فعلی من تطبیق دهد. بعد از آن داستان شلی، ملاقات های بعدی با سهولت بیشتری صورت گرفت. از یک ماه پیش ماریا و شوهرش کارلو گاهی وقتها موقع شام به ما ملحق می شوند. واقعاً خوش میگذرد. دو هفته قبل همه یادگارهای اژدر را بیرون ریختم. روی دگمه های لباس فرانجش شیرو خورشید بود. گمانم هیچکدام از شیرها مایل به ترک خانه نبودند. مجبور شدم. شمشیری که دست هر کدام از شیرها بودند، قلبم را خراشید.
تقاضای ازدواج تنها موردی است که باید از طرف فرانک صورت گیرد و کاری در این زمینه ازم ساخته نیست. فکر میکنم در مسیر درستی داریم قدم بر میداریم و تحت راهنمائی های ماریا دیر یا زود، فرانک اسلو به این کار مجبور خواهد شد. شیطنت های ماریا تمامی ندارد. همین چند روز پیش دو کتاب بزرگ شبیه آلبوم های عروسی برایم امانت آورد. یکی در مورد Karma Sutra عشق بازی به روش هندی و دیگری توصیه های Lao Tzuاندیشمند چینی در مورد هنر عشق بازی بود. اولش سخت توپیدم ولی بعد از رفتن ماریا وقتی خوب ورق زدم، متوجه شدم که در روزهای آینده خیلی به درد من و فرانک خواهد خورد!!
اتفاقی را که مدتها به دنبالش بودم، هفته قبل روی داد. روز یکشنبه کاملی را با فرانک گذرانده بودم. هردو احساس میکردیم که سالها حرف برای گفتن داریم. شب دیر وقت بود که فرانک میخواست مرا به خانه برساند. من خودم را برای سپاسگزاری جانانه ای آماده کرده بودم. درست مقابل منزلم، فرانک به آرامی ترمز کرد. ماشینش یک دوج قرمز رنگ 4 سال قبل بود ولی جلوبندیش به اندازه یک دوج سواری 1948 باشکوه می نمود. نمیدانم چی شد که موقع پیاده شدن، افتادم. قوزک پایم بدجوری به جدول کنار خیابان خورد. به قول قدیمی ها آه از نهادم بر آمد. فرانک سریع دوید و آمد و خواست مرا از زمین بلند کند. راستش را بخواهید من هم با این سن و سال اندکی خودم را لوس کردم و دردم را بیشتر از آنچه بود جلوه دادم. فکر میکنم فرانک چاره کار را در این دید که قال قضیه را بکند. با صدایی استوار و رسا گفت: میترا! با من ازدواج می کنی. من که خودم را آماده کرده بودم در رستورانی آبرومند و در حالی که فرانک پاپیون زده و زیر نور شمع ها و در حالی که دستهای مرا در دست دارد پیشنهاد ازدواج بدهد، الان در پیاده روی مقابل منزلم و در حالی که تظاهر میکنم از درد به خود می پیچم، این پیشنهاد را میشنوم. کنترلم را از دست داده و فریاد زدم: آره! آره! فرانک با هات ازدواج میکنم. یک آن هر دو ساکت شده و ترسیدیم. بعدش یک هو از خنده ترکیدیم. در سکوت شب صدای قهقه دیوانه کننده ما پیچید و همه سگ های همسایه را به پارس کردن واداشت. راستش احساس کردم فرانک خیلی دلش میخواست به عنوان حداقل پاداش، برای یک نوشیدنی به داخل دعوتش کنم. این کار را نکردم. خیلی به تنهایی نیاز داشتم تا این خوشبختی را هضم کنم. وارد خانه که شدم افتادم رو کاناپه. عین دختر های جوان، هر لنگه کفشم را پرت کردم جایی که پیدا کردنشان کلی وقت ببرد. نفهمیدم کی خوابم برد. خاطره انگیز ترین روز زندگیم پایان یافت. به یاد شعری می افتم به نام " امید" از شاعر معاصر ایرانی الیاس علوی (از مجموعه گرگ خیالباف). چند سطری را که حفظم زیر لب زمزمه میکنم:
امید گاهی به خانه ما می آید--- به خنده اش بیدار می شویم
دورش می نشینیم --- و چای سبز میخوریم
نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای زنگ ماریا بیدار شدم و صبحانه نخورده گزارش کامل جریان دیشب را دادم. ماریا طبق معمول با نثار انواع فحش های ایتالیایی ( ویژه محله بدنام میلان) موفقیتهایم را تبریک گفت. ماریا در موقع خداحافظی جمله ای از خانم نویسنده سوئیسی( مجاری الاصل) Agota Kristof(1935-) برایم نقل کرد: اگر به گربه غذا بدهی دیگر موش نخواهد گرفت! سه روز طول کشید تا منظورش را فهمیدم. همیشه دوزاریم دیر می افتد.
سیما ( خواهر شوهر سابقم) درست فردای همان روزی با من تماس گرفت و برای شام شنبه جمعه دعوت کرد که فرانک ازم تقاضای ازدواج کرده بودم. می توانستم سیما را بپیچانم و دعوتش را نادیده بگیرم ولی حسی به من میگفت که باید در این شام و یا بهتر است محاکمه شرکت کرده و دقیقاً بدانم آنها ازم چی می خواهند. مطمئن بودم که در باره دوستی من و فرانک هم چیزهایی می دانند و احتمالاً این را هم مطرح خواهند کرد.
چند روز بیشتر تا شام پنجشنبه( شب جمعه ) ندارم. دلشوره عجیبی دارم. چند بار به دلم برات شد که ممکن است خونسردیم را آنجا از دست بدهم و حرفهایی بزنم که کل فامیل شوهر سابقم را ناراحت کند. از طرفی رفتن را ادای دینی میدانم به روح اژدر. رفتن به مهمانی سیما حداقل کاری است که میتوانم برای شادی روح اژدر انجام دهم. فکر میکنم سیما عمداً شب جمعه را انتخاب کرده تا احسانی هم در حق برادرش داده باشد. در این مورد تا حالا هیچ مطلبی به ماریا نگفته ام. تصمیم گرفته ام وقتی آن روز به دیدنم آمد همه چیز را برایش تعریف کنم. به تشجیعش نیاز دارم. ماریا ثابت کرده که دوست روزهای دشوار من است. قبل از هر چیز باید زرشک پلو با مرغ برای ماریا و باقالی پلو با گوشت برای کارلو ( شاید هم سرجیو!) شوهرش درست کنم که دیوانه وار دوستش دارند. از تماشای غذا خوردنشان کیف میکنم. شوهر ماریا انصافاً پیانو را خوب میزند. سعی دارد اپراهای جوزپه وردی (1901-1813) را به شکل کاملاً قابل تحملی بخواند و بر روی پیانو اجرا کند ( این یکی را بهتر می تواند). گمانم بعد از خوردن باقالی پلو واخباری که مطمئنم ماریا در خصوص من به وی داده " آواز مستانه The Drinking Song " ازLa traviata را برایمان اجرا کند. من و ماریا برای صحبت به حیاط خواهیم رفت. شنیدن صدای پیانو زیر گرمای ملایم آفتاب واقعاً لذت بخش است.
ماریا و شوهرش عین قطارهای دوران موسولینی دقیقاً سر ساعت 12 برای نهار آمدند. ماریا زرنگ تر و هوشیار تر از همیشه به من حالی کرد که همه حرفهایم را نگفته ام و عین بازجوهای حرفه ای گذاشت سر موقع خودم مقر بیام. ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود که سور و سات نهار را جمع کردیم. همانطوریکه حدس میزدم شوهر ماریا رفت سراغ پیانو. ما زدیم بیرون و روی نیمکتی که به دقت زرد و قرمز نقاشی شده بود نشستیم.
برای صحبت با ماریا نیازی به مقدمه چینی نبود. با کمال تعجب حضور مرا در میهمانی شام سیما تایید و حمایت کرد. انتظار داشتم این کار را احمقانه خوانده و ازم میخواست به جای شرکت دراین شام مزخرف، با فرانک بروم بیرون و نقشه ای برای اجرای مراسم عروسی بکشم. ماریا بدون هیچ مقدمه به من توصیه کرد که در روز موعود زیر پوش زنانه مناسبی را بپوشم. اولش فکر کردم شوخی میکند ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم، سرش داد زدم که خیلی احمقه و پیشنهادش خیلی مزخرف و ابلهانه. ماریا گذاشت تا جایی که میتوانم خودم را تخلیه کنم، بعد با تانی برایم توضیح داد که یک ضرب المثل قدیمی ایتالیائی می گوید " تن هر زن با اعتماد به نفسی، زیر پوش مناسبی است". اینجا دیگه واقعاً کنترلم را از دست داده و طوری نعره زدم که شوهر ماریا از خانه بیرون پرید تا ببیند اوضاع چطور است. به ماریا گفتم که برای رسیدن به مقصودش هر لحظه ضرب المثل تازه ای را اختراع میکند. حاضرم شرط ببندم که نه تنها در زبان ایتالیائی بلکه در هیچ فرهنگی ضرب المثلی را که گفت وجود ندارد.
من و ماریا از این همه بحث های بیخود خسته شدیم. ماریا طبق معمول پیشقدم شد. رفت تو آشپزخانه و با دو فنجان قهوه که کیک کاکائویی خوش رنگی با سلیقه تمام کنارشان بود و طبق سلیقه خودش و بسیار عالی درست شده بود آورد. این طور وقتها پکی به سیگار واقعاً می چسبد. حدود بیست دقیقه هیچکدام حرفی نزدیم. قهوه و سیگار انرژی تحلیل رفته مان را جبران کرد.
ماریا احساس کرد که اوضاع طوری است که می تواند بحث را از سر بگیرد. با آرامش یک کشیش پیوریتن شروع به موعضه کرد: دیگه لازم نیست از فروشگاه های ارزان قیمتی نظیر Jenette Bras، Trashy Lingerieو Sara’s Lingerieزیر پوش بخری. میدونی هر زن ایتالیایی زیر پوش گران قیمتی را برای ملاقات های ویژه در کمد لباسهایش دارد. این تنها رشته صنعتی است که چینی ها نتوانسته اند در آن وارد بشوند. تو به زودی با فرانک ازدواج می کنی. بهتر است به زیر پوش های شیک و برازنده فکر کنی. اندکی از آن پس انداز لعنتی ات را خرج کن. برای یک زیر پوش خوب نزدیک هزار دلار باید خرج کنی. داشتم دوباره کنترل اعصابم را ز دست میدادم. هزار دلار؟ چه خبره؟ من با این پول کلی خرید می کنم. برای یک شورت وکرست لعنتی باید هزار دلار بدهم؟ ماریا اصلاً آرامشش ا از دست نداد و بدون اینکه به صورت من نگاه کند در حالیکه زل زده بود به ماشین قرمز رنگی که از خیابان عبور میکرد گفت: البته هرار دلار نیست. فکر میکنم دقیقاً 835 دلار می شود ولی اصلاً تو را کن فیکون میکند. میدونی شخصیت دیگری پیدا میکنی. تو برای رفتن به شام خانه خواهر شوهرت به چنین زیر پوشی نیاز داری. اعتماد به نفست بالا میرود. باید فکر کنی همه میدانند تو چه زیر پوشش گرانقیمت ومتناسبی تنت است. مطمئن باش با پوشیدن آنها همیشه بر اعصابت مسلطی. میفهمی و یا بازهم توضیح بدهم. حوصله ام دیگه داشت از این بحث خسته کننده سر میرفت. بعد از دقایقی سکوت رو کردم به ماریا و گفت: حالا این زیر پوشش های لعنتی را از کجا می شود خرید؟ برق پیروزی را در چشمان ماریا دیدم. شروع کرد عین معلمان زیست شناسی در باره طرز تهیه این لباسها توضیح بدهد.
در باره پنبه های طبیعی رنگی چی میدونی؟ تنها در سلسله جبال آند و توسط برخی سرخ پوستان عمل می آید. یعنی نیازی به رنگ آمیزی شیمیایی ندارند. خیلی از کشورها مثل آمریکا و حتی شوروی سابق سعی در کشت پنبه رنگی داشتندو لی موفق نشدند. قیمت پنبه رنگی 60 برابر پنیه معمولی است. همه مراحل تولید پارچه از پنبه های رنگی با دست انجام میگیرد و میلان بورس این نوع پنبه است که اغلب برای تولید زیر پوش های گرانقیمت زنانه استفاده می شود. افسانه ها میگویند که این مارکو پولو بود که دربازگشت به ایتالیا از ارج و قرب زنان زیبا در دربار خاقان چین سخن ها گفت و اینکه اغلب اعضای زنانه که در فرهنگ های غربی کلمات زمخت و خشنی هستند در زبان چینی خیلی شاعرانه و لطیف اسم گذاری شده اند: Golden Lotus ,Open Peony Blossom , Jewel Terrace ,Vermilion Gate, Jede Pavillion. دیگه حوصله ام داشت از توضیحات ماریا سر میرفت. رو کردم به اش و گفتم: تو که میدونی سایز من 36 است. خرید از تو. قیمتش هرچی شد می پردازم. ماریا لبخندی حاکی از پیروزی زد. رگ فاشیستی اش گل کرد و گفت: البته روزی که کالای سفارشی را می آورم برای من و همسرم فسنجون می پزی با کوکو سبزی. میدونی که هر کاری خرج دارد. "سین" فسنجون را دقیقاً با فونتیک ایتالیایی تلفظ کرد. انگار سوزنی لاله گوشم را برای اولین گوشواره سوراخ کرد. ماریا و شوهرش قبل از صرف شام کاملاً سر کیف بودند. ماریا به شوهرش فهمانده بود که اوضاع مطلوب است و من از آینده هیچ بیمی دارم. فیلشان یاد هندوستان کرد. سرود فاشیستی "جوانان Giovinezza" را با حرارت خواندند. آنها هنوز فکر میکنند شنیدن این سرودها همه را به هیجان آورده و به آینده امیدوار خواهد ساخت:
Salvo o Popolo di eroi
Salvo o Partia immortale
....................................
Oggi brilla in tutti cuor
درود بر ملت قهرمان، درود بر سرزمین جاویدان مادری،... امروز هر قلبی روشن است.
دیر وقت بود که ماریا و شوهرش همه باقی مانده نهار ظهر را با سرو صدا خوردند. قبل از رفتنشان از هردو تشکر کردم. به ماریا و کارلو گفتم که آنها لیاقت هنرنمائی در اپرای اسکلای میلان را دارند. برایشان توضیح دادم که به زبان ما آنها خال تورند. هر محفل سردی را بلدند چگونه گرم کنند. رفتند و من تنها ماندم.
برای اولین بار بعد از مدتها رگ ایرانیم گل کرد و غصه تمام سلولهایم را انباشت. به یاد آهنگ های غم انگیزی افتادم که اژدر گوش میکرد. نمیدانم که چرا در حالی که باید خوشحال باشم بدون هیچ دلیلی دلم می خواهد زار زار گریه کنم. دیوان اشعار Keith Castellain Douglas (1920-44)شاعر جوانمرگ شده انگلیسی را از قفسه کتابهایم بر میدارم و شعری را زیر لب زمزمه میکنم:
به یادم باش چون بمیرم
و ساده ام کن چون بمیرم
چنان که فرایندهای خاک با مردگان کند
رنگ از پوست و پوست از تنم برکن
گیسوی قهوه ای و چشمان آبی ام را بر گیر
و ساده تر از زاد روزم به جا بگذار
آن گاه که سراپا بی موی
مویه کنان به جهان آمدم
همچنان که ماه به آسمان سرد فرود آمد
امشب عملاً فصلی از زندگی من بسته شد. دارم به شام شب جمعه خانه سیما فکر میکنم و حرفهایی که ممکن است ردو بدل بشود. فرصت زیادی در پیش نیست. قرار است روز چهارشنبه ماریا به دیدنم بیاید و به قول خودش محموله جادویی را به من برساند. این ماریا هم برای خودش اعجوبه ای است.
خیلی زود چهار شنبه فرا رسید. ماریا طبق معمول سرساعتی که گفته بود با سرو صدا وارد شد. آنقدر تند حرف میزند که بیست دقیقه اولش را اصلاً توجه نمیکنم چه می گوید. دوست دارم صدایش در گوشم وزوز کند. در باره شام فردا چند توصیه خواهرانه به من میکند. در بسته ای که به دقت پیچیده شده، زیر پوش ایتالیائی که بابتش باید 835 دلار بپردازم قرار دارد. وزنش کمتر از 500 گرم است. ماریا مثل سیلز پرسن کارآمدی جزئیات را برایم توضیح میدهد. علاقه ای به دانستنشان ندارم. در مستند بودن گفته های ماریا تردید دارم. شنیدن دروغ هایش برایم لذت بخش است. گویا شرکتی در میلان به نام Shell e perl در دوران موسولینی برای بانوان رده بالای جامعه ایتالیا این زیر پوش های گرانقیمت را تولید میکرد. ماریا طبق معمول قسم میخورد که کلارا پتاچی همیشه از آنها استفاده میکرد. حتی موقع تیرباران شدنش. ماریا خیلی وراجی کرد. میگفت این شرکت هنوز درمیلان فعالی است و فقط برای اعضای قدیمی حزب فاشست جنس می فروشد.دیگه بقیه حرفهایش یادم نمانده. خیلی دلم میخواست که فردا زود بیاید و من قبل از رفتن به مهمانی شام، دوش مفصلی گرفته و این زیر پوش ها را تنم کنم. امیدوارم به اندازه قیمت بالایش ارزش داشته باشد. ماریا با آرزوی موفقیت برای من و اینکه موبایلم را برای دریافت و ارسال پیام های کوتاه روشن بگذارم، ترکم کرد. پنجشنبه تاریخی از راه رسید. جزئیات آماده شدنم را دیگر اینجا نمی آورم. عین دختر بچه ها عجله داشتم تا زیر پوش تازه ام را بپوشم. وقتی خودم را جلوی آئینه حمام نگاه کردم تا حدودی حق را به ماریا دادم. زیر پوش ایتالیائی به گفته ماریا ساخت شرکت صدف و مروارید چنان به تنم نشسته بود که انگار فقط برای من تولید شده و بس. کم کم گفته های ماریا در روحیه ام تاثیر میگذاشت. مطمئن نبودم آنقدر هم که ماریا میگفت اعتماد به نفسم را بالا ببرد. به هر حال نمیدانم چند قرن طول کشید تا خودم را درست سر ساعتی که سیما گفته بود با یک دسته گل دم در وردی منزلشان یافتم.
خوش آمدگوئی ها طبق فرمت های ایرانی صورت گرفت. اغلب جملات دو پهلو بودند. تقریباً همگی ادعا میکردند مدتهاست در تلاش اند به من زنگ بزنند و لی شماره ای ازم ندارند. تو دلم گفتم: اونجای آدم دروغگو. وقتی سیما گفت: البته تو هم سراغی از ما نمیگیری و من پاسخ دادم: میدونید من هم خیلی گرفتارم. تقریباً همه زنهای ایرانی حاضر با زهرخند ویژه ای یک صدا گفتند: البته تو خیلی گرفتاری! به خیلی ها باید برسی! خودم را به نفهمی زدم. شامشان خیلی مزخرف بود. سیما و همه خانم ها ایرانی حاضر گمانم تمام استعدادهایشان را روی هم گذاشته بودند تا سنگ تمام گذاشته و رنگین کمانی از غذاهای ایرانی فراهم کنند ولی نتیجه هنرشان تبدیل مواد اولیه با ارزش به انواع سمومی بود که خودشان اصطلاحاً اسمشان را گذاشته بودند غذا. به کمک ماست و نوشابه و سالاد به هر جان کندی بود حفظ ظاهر کردم تا حداقل از مردان حاضر کسی نفهمد از غذاها خوشم نیامد. سیما خیلی زود متوجه موضوع شد. خیلی دلم می خواست تااین قسمت تاتر کمدی تراژدی تمام شود و پرده آخر شروع شود. داشتیم چای و قهوه میخوردیم که صدای سرفه های ویژه ای شروع شد. سرخپوستان به وسیله فرستادن دود و ایرانیها با توسل به انواع سرفه های بلند و کوتاه کد های ارتباطی به همدیگر می فرستند. با خوشحالی متوجه نکته مهمی شدم. اولش فکر میکردم همه حضار، نفر به نفر، مرا نصیحت و سخنرانی اخلاقی خواهند کرد ولی زود فهمیدم که آقای دکتر عباس تورانی استاد علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاه ایالتی فلوریدا به عنوان اسقف اعظم و لیدر حضار انتخاب شده است. عباس آقا برای خودش پدیده ای است. فکر نمی کنم صرفاً برای شرکت در این مهمانی مزخرف رنج سفر از فلوریدا تا کالیفرنیا را بر خود هموار کرده باشد. گمانم با استفاده از بودجه دانشگاهی برای حرافی های بی حساب در سیمنارهای بی خاصیتی که فقط پیرمردان و پیرزنان در آنها شرکت می کنند به اینجا آمده و طبق معمول آماده است نخود هر آشی بشود. هر وقت دکتر عباس تورانی را دیدم، کت و شلوار پوشیده و کروات زده. فکر میکنم روی سنگ توالت هم به همین هیات می نشیند. نمیدانم این کت های یقه پهن را از کجا میخرد. از سال 1958 و ریاست جمهوری آیزنهاور به این طرف، دیگر در آمریکا کسی از این نوع کت ها نمی پوشد. گمانم دکتر تورانی هنوز این نکته را نمیداند. دکتر تورانی همیشه فکر میکند سر کلاس است و مخاطبانش چند دانشجوی خنگ هستند. به همین دلیل طبق استاندارد های آموزشی آمریکا حرف میزند. شکر خدا که آنشب ویدئو پروژکتور در دسترس نبود و گرنه دکتر عباس تورانی از پاور پوینت برای اثبات سوء رفتارهای من استفاده میکرد.
انگار دکتر تورانی یادش رفته بود که باید سخنرانی کند. خیلی طول کشید تا سیما و دیگران با سرفه هایشان وی را متوجه وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، کردند. سرانجام عین موتور وسپا، دکتر تورانی هم راه افتاد. مقدمه چینی بلندی در خصوص اینکه خانواده در همه نظام ها نهاد مقدسی است کرد که حوصله همه را سر برد. خیلی ها سرشان روی سینه هایشان افتاد. سرانجام این سیما بود که با ایماء و اشاره به جناب آقای دکتر عباس تورانی فهماند که دور بزند چون مسیر را اشتباهی میرود. دکتر این بار در خصوص وفاداری همسران در فرهنگ غنی ایرانی صحبت کرد. از دوران باستان مثال هایی آورد که زن و شوهر در آن زمانها چنان به هم وابسته بودند که هر گاهی مردی میمرد، برای اینکه در آن دنیا تنها نباشد، زنش را هم همراهش دفن میکردند. یک آن تصوراینکه من هم همراه اژدر به خاک سپرده میشدم بر خود لرزیدم. دکتر عباس تورانی کاملاً قاطی کرده بود. موضوع عده سه ماهه ای را که زنان بعد از مرگ شوهرانشان باید نگاه دارند و با مردی دوست نشوند را چندین بار عنوان کرد و هر بار چنان بر واژه "دوست" تاکید میکرد که انگار لایحه حقوقی مهمی را در دیوان بین المللی لاهه ارائه میدهد. عباس آقا یادش رفته بود که همه این مطالبی را که گفت برای زنی به سن من (59 ساله) مصداق ندارد.
دکتر تورانی در بخشی از صحبتهای طولانی خود به اهمیت معاشرت بین هم وطنان در این دیار غریب اشاره کرد و بازهم امیدواری به بازگشت به ایران و داستان تکراری سبزی پلو با ماهی درنوروز آینده در تهران را مطرح کرد و اینکه یک بار که اژدر در بیمارستان بوده به میترا (یعنی من ) زنگ زده و حال شوهرم را پرسیده است. خجالت کشیدم که بگویم عباس آقا از عمل جراحی گلوی اژدر می پرسید ولی در حقیقت شوهرم بواسیرش را عمل کرده بود و من تا آخر نتوانستم فرق این دو را به ایشان بفهمانم. (به قول قزوینی ها، فرق کون و کام را نمی دانست)
بعد از اینکه 45 دقیقه ای از سخنرانی عباس آقا گذشت، احساس کردم که رنگش قرمز شده و نیاز به دستشوئی دارد. خوشبختانه زود جنبید. وقتی سانس دوم نصیحت من شروع شد. آقای دکتر دیگر رنگ و رویش باز شده بود. در این میان حضار هم به اندازه من حوصله شان سر رفته بود. دکتر میلانی با توجه به سرفه های سیما، اندکی در خصوص نژاد آریائی هم سخن گفته و تلویحاً مرا تشویق کرد که اگر هم میخواهم ازدواج کنم، زوج خود را از بین ذکور پاک آریایی بجویم. فکر میکنم فک عباس آقا بعد از این همه سخنرانی دیگر خسته شده بود. در بخش پایانی و یا جمع بندی صحبتهایش درست مثل کلاس درس، چند نکته را متذکر شدند: از شوهران خود مثل پرستاری مهربان و فلورانس نایتنگل وار مراقبت کنیم، سعی کنیم با مردان رنگین پوست دوست نشویم و چیز های بی اهمیت دیگر نظیر اینکه ایرانیها گل سر سبد همه مهاجران در کالیفرنیا هستند و... حسنی نگو! یک دسته گل! تر و تمیز و تپل و مپل!!
از قیافه سیما پیدا بود که به اهدافی که داشت نرسیده است. او میخواست من به خاطر آنچه "بی مبالاتی در نگهداری از شوهر" می خواند در افکار عمومی خودشان محکوم شوم ولی اینطوری که دکتر تورانی صحبت کرد فکر میکنم همه حضار سه واحد درسی "اخلاق در خانواده" را پاس کردند. احساس کردم که توجه همه به من جلب شده تا طبق سنت های ایرانی با سوز و گداز فراوان آخرین روزها و ساعتهای زندگی اژدر را برایشان تعریف کنم و با استناد به گفته های اژدر اینگونه استدلال کنم که وی از مرگ خود آگاه بوده و نوعی عرفان و معنویت و... از این جور چیزها. خیلی به مغزم فشار آوردم تا به این جمع الکی روشنفکر از خود راضی و به قول رسول پرویزی (1356-1298) انتلکتوئل (وی اعتقاد داشت که درس خوانده های ما، یا ان هستند و یا تلکتوئل و ما انتلکتوئل آن طوری که در فرنگ مرسوم است نداریم) پاسخ دندان شکنی بدهم که دیگه بعد از این هیچ زن بالغی را نصیحت نکنند. موبایلم تو دستم لرزید. ماریا بود و با سماجت از همین الان قول یک وعده زرشگ پلو با مرغ و سوپ خامه ای را برای یکشنبه بعد میخواست. پاسخش را دادم و گفتم: خفه شو! (stai zitto!) ولی همین جرقه ای در ذهنم زد. پاسخی را که باید به این قوم سرگشته بدهم یافتم. لبخندی زده و خودم را عین دادگاه آماده دفاع کردم. سینه ام را با چند سرفه زنانه و ظریف صاف کرده و جرعه ای آب نوشیدم. پیام کوتاه ماریا زیر پوش گرانقیمتم را یادم انداخت و اعتماد به نفسی را که به قول ماریا باید داشته باشم.:
من از همه کسانی که در مرگ همسرم اژدر با من به هر طریقی هم دردی کردند، سپاسگذاری میکنم. (در واقع هیچکس این کار را نکرده بود). شما در همه مراحل کنارم بودید و من اصلاً نفهمیدم چگونه این مصیبت را از سر گذراندم. انشاء ا.. در عروسی و جشن های تولد جبران کنم. (دلم نیامد بگویم که در عزایتان تلافی کنم) و اما طرز تهیه زرشگ پلو با مرغ! همه چهره ها از تعجب مثل چشمه علی شاه عبدولعظیم از هم باز شد. مواد لازم عبارتند از: مرغ، زعفرون، زرشگ و برنج. برنج رو به هر روش که خواستیم درست می کنیم. یا کته، یا آبکش. البته باید بگم برای مهمونی ها بهتره برنج رو آبکش کنیم تا دونه های برنج بهتر عمل بیان. امان ندادم کسی اعتراض کند. خیلی سریع رفتم ادامه طرز تهیه زرشگ پلو.
زعفرون: بهتره دو سه ساعت قبل از خوردن، زعفرون رو با مقداری قند بسابیم و توی نصف استکان آب بریزیم تا حسابی عطر و رنگش دربیاد. البته اگر یادتون رفت غصه نخورید! چاره داره. اگر ماکرو فر دارید، سی چهل ثانیه که بگذاریدش، رنگ می ده. (بهتره درش بسته باشه که نپره) البته به نظر من هیچی مثل اون دو سه ساعت موندنش نیست. یه راه دیگه هم داره. وقتی که دارید روی قابلمه برنج، دمکنی می گذارید، استکان زعفرون و آب رو روی برنج ها بگذارید تا با برنج دم بکشه. مواظب باشید کج نشه و یا حواستون به جنس استکان باشه که نازک نباشه و نشکنه. خدای نکرده یه وقت کار دست خودتون ندهید!
زرشک: زرشک رو نیم ساعت هم که خیس کنید، کافیه. بعدش با یه ذره آب، روی گاز بگذارید روی حرارت ملایم. کمی هم شکر اضافه کنید (در صورت تمایل). بعد مقداری روغن روش بریزید. اینجوری زرشکتون توی روغن داغ، نمی سوزه. درضمن اون یه ذره روغنی که روش می زنید، زرشکها رو براق می کنه.
مرغ: اول پیاز داغ درست می کنیم و زردچوبه بهش اضافه می کنیم. پیاز که سبک شد مرغ رو اضافه می کنیم و یه ذره تفت می دهیم. یه کم آب می ریزیم و می ذاریم بپزه. وقتی که پخت، ده دقیقه از آب درش می آریم و می ذاریم توی سبد تا آبش بره. پیشنهاد می شه در این مرحله مرغ رو سرخ کنید. اینطوری لذیذتر می شه. تنها چند نفر از حضار متوجه پاسخ من شده بودند. جواب های، هوی است. در مقابل حرف های بی ربط و مزخرف جناب آقای دکتر عباس تورانی، این مناسب ترین جواب بود... ادامه دادم.
موقع غذا کشیدن، نصف زعفرون رو با یکی دو کفگیر برنج توی یه کاسه مخلوط می کنیم و برنج زعفرونی رو روی دیس برنج می کشیم. سپس بقیه زعفرون رو با زرشکها که آب ندارند، مخلوط می کنیم و روی برنج های زعفرونی دیس ها می ریزیم.
نکته اول: می توانید آب مرغ را بنا به سلیقه خود یا مهمانانتان در کاسه ریخته و سر میز یا سفره غذا بیاورید. رو کردم به سیما و گفتم: سیما جون، من این را برات توصیه نمیکنم.
نکته دوم : می توانید در صورت تمایل، با آب مرغ، سوپ درست کنید و کنار غذایتان بگذارید.
حضار محترم، دکتر تورانی عزیز! زرشگ پلو با مرغ حاضره! نوش جان؛ گوارای وجود!
"ز" زرشگ را دقیقاً آنطوریکه دلم می خواست تلفظ کردم.
وقتی صحبتهایم تمام شد، همه چنان باد کرده بودند که اگر سوزن میزدی ترکش هایشان تا کیلومترها در اطراف پخش میشد. یاد نمایشگاهی افتادم که چند وقت پیش از کارهای هنرمند چینی Shi Xinning در لوس آنجلس بر پا شده بود تحت عنوان "جعل تاریخی". در یکی از عکس ها که به طرز کاملاً بدیعی مونتاژ شده بود مائو و چوئن لای از دیدن توالت های سرپائی که در آمریکا برای ادرار مردان روی دیوار نصب می شود خیلی تعجب کرده بودند و آنقدر بر روی کاسه توالت خم شده بودند که کم مانده بود دماغشان برود تو سوراخ. قیافه حاضران هم بعد از شنیدن دستورات آشپزی من همان گونه بود.
یاد ماریا افتادم و جمله معروفش که آنروز مسخره ولی الان درست مینمود: "تن هر زن با اعتماد به نفسی، زیر پوش مناسبی است" حالا دیگر از پرداخت 835 دلار اصلاً ناراحت نیستم. زیر پوش ایتالیایی جواب داده بود. در حالی که گلویم را صاف میکردم رو کردم به سیما و گفتم: لطفاً اگه میشه یک فنجان قهوه برایم بیاورید. فکر میکنم فرانک تا ده دقیقه دیگه دم در باشد. همه با تعجب پرسیدند: فرانک؟ "ک" فرانک را خیلی سکسی ادا کردند که فکر میکنم حتی ایرانیهای مقیم ونکوور هم آن را شنیدند. به سادگی گفتم آره. فرانک دوستمه و به زودی با هم ازدواج می کنیم. خیلی خوشحال بودم که همه چیز را علنی کردم. فرانک وقتی دم در رسید، موبایلم زنگ خورد. با دقت و تانی همه زنان حاضر در جلسه انکیزیسیون را بوسیدم و با مردان دست دادم. موقع خداحافظی به سیما توصیه کردم که با آب مرغ بهتر است سوپ بپزد! قبل از خروج از منزل سیما، خیلی جدی رو کردم به حضار و گفتم کسانی که در باره تهیه زرشگ پلو سئوالی دارند می توانند ایمیل بزنند. در سریع ترین زمان پاسخ خواهم داد.
مطمئن بودم که بعد از خروج من، همه چراغ ها را خاموش کرده و از پنجره به بیرون خم خواهند شد تا فرانک را ببینند. شیطنتم گل کرد. رفتم ایستادم زیر چراغی که تو خیابان روشن بود. با سر به فرانک اشاره کردم که قوزک پایم دوباره درد میکند. فرانک تا زیر چراغ آمد و دستم را گرفت. خیلی با تانی به طرف ماشین فرانک رفتم تا همه کاملاً هیکل و قیافه اش را بینند. چند دقیقه بعد داخل ماشین بودیم. وقتی فرانک راه افتاد برگشتم پشت سرم را نگاه بکنم. جای سیما بودم یک کاسه آب می ریختم. آب روشنی است.
----- ----- ----- ----- -----
چکیده داستان بلندی به همین نام (300صفحه). کسانی که مایل به دریافت کتاب اصلی باشند می توانند برای اطلاع از شرایط با آدرس ایمیل من Cyrousm@yahoo.com [1] تماس بگیرند.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Links:
[1] mailto:Cyrousm@yahoo.com