اول خیابان آذربایجان انزلی سمت چپ نانوایی جهانی است. مغازه ی پدر ناصر جهانی رفیقی که در سال شصت و هفت اعدام شد. دیشب خواب دیدم برای خریدن نان به در نانوایی رفته ام و ناصر با چشم همیشه شوخش داشت مشتری راه می انداخت. ناصر قد بلند و همیشه با لبخندی بر لب در روزهایی که فضای اتاق مملو از عرق و گرما بود برای من و جاوید "کلیدر" می خواند. حافظه ی فوق العاده اش از داستان ها و رمان هایی که خوانده بود برای ما دو نفر مفری برای فرار از زندان و تنگی و دلهره های روزانه و شبانه بود. ناصر از خواب که بیدار می شد چای و نان و پنیر پنچ سانتی را می خورد و ما را از خواب به آهستگی بیدار می کرد. هر روز به مانند برادری بزرگ از روح و جسم مان پرستاری می کرد.
شاید قریب به صد وپنجاه نفر از دوستانم را از دست داده باشم ولی ناصر هر روز و هر شب در خاطره ی روحمم حضور واقعی دارد و به هیچ عنوان از یاد رفتنی نیست. ناصر از "بوف کور" حرف می زد. ناصر از علی اشرق درویشیان از صمد از آل احمد از علوی از همه نویسندگان ایرانی و خارجی برایمان داستان می خواند. هنوز هم نمی توانم باور کنم چگونه فصل به فصل "کلیدر" را از حفظ بود. وقتی داستان می خواند در وسط اتاق می نشست و من و جاوید در گوشه کنج تکیه می دادیم و غرق رویاهای به زبان آورده شده ی او می شدیم. برایمان از ونیز هم حرف می زد. از آب راه های تو در تو از اتوبوس های دریایی از آسفالت های آبی حرف می زد. از یاشارش که عاشقانه دوستش داشت... آنقدر از او حرف زد که هنوز هم یاشار را کودک شش ساله ای می ببینم که منتظر آغوش گرم ناصرش هست!
ناصر نان می فروخت و همه رویاهایش را بر سر کفه ترازوی مغازه می گذاشت. نان گندم می فروخت و کشتزارهای بسیاری را پیموده بود تا به جایی برسد که از نرودا و لورکا و شاملو و فروغ حرف بزند. ناصر سیاسی نبود. ناصر هوادار هم نبود. ناصر ناصر بود! ناصر از سیاست حالش به هم می خورد ولی سازمان را با علاقه های خودش دوست داشت. وقتی پاکستان رفته بود در زندان کویته چند ماه سختی کشیده بود. شب ها پاهای زندانیان را در کف حیاط با زنجیر می بستند تا فرار نکنند. گرسنگی بیداد می کرد و هیچ مفری برای برون رفت نبود.
سازمان به یاری اش شتافت و چند ماه در کراچی و اسلام آباد با دوستان جدیدش زندگی کرد ولی جذب نشد ولی دوستشان داشت! ناصر به ایران برگشت. زندانی شد. آزاد شد در زاهدان دوباره دستگیر شد و در تابستان شصت و هفت تیرباران شد!! ولی ناصر همیشه برایم در ذهنم ناصر داستان خوان باقی ماند بی آنکه حتی برای لحظه ای فکر کنم هوادار بوده یا که نه!
ناصر برای من جوانی رعنا باقی ماند که رویا هایش را به نرمی و سبکی می فروخت البته با نان گندم. ناصر با صدای مخملینش آواز هم می خواند. شعرهای بلند را بی نفس می خواند. عاشق بندرمان بود. عاشق اسکله ی سنگی دکه موسی خیابان سپه پانسیون ارمنی ها در کرد محله. عاشق مرداب دیوانه ی دریا و عاشق عاشق شدن بود. شعر هم می نوشت. ناصر ما همه چیز را می دانست. ناصر فنون عاشقی را با سختی و مرارت به من بیست ساله آموخت. ناصر در زمانی که آفتاب مرداد اتاقمان را به جهنمی از گرما و عرق تبدیل کرده بود. در زوزهای بی هوا خوری و روزهای بسته شدن در آهنی اتاق صبور بودن را یاد داد. ناصر حتی وقتی حرف هم نمی زد در حال آموزش بود.
خواب دیشب من امروزم را ساخته. همین حالا باران سیل آسا سقف خانه را خیس کرده. همه ی شیشه ها را شسته و حس نشستن در قایق در وسط های مرداب بندرم در بند بند جسمم موج می زند. می خواهم دوباره بخوابم شاید ناصر را خواب ببینم!
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |