ساعت ده صبح با «مادام بوواری» قرار ملاقات داری. آفتاب رنگ پریدهی جزیره تورش به روی کف تونلی که سر از تاریکی بیرون آورده پهن شده. تا به ایستگاه قطار برسی، چند دقیقهای وقت داری، کت و شلوارت را مرتب میکنی. از پلههای ایستگاه بالا میروی. کارت سوار شدن به قطار را داخل دستگاه میکنی. هوای بیرون پر از سایه و باران است. موبایل را روشن میکنی. پیغام «مادام بوواری» را میخوانی.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
«ساعت ده و سی دقیقه در هتل«پلازا» به اتاق شمارهی چهار صد و یک بیا»
سوار قطار میشوی. از ایستگاه بیرون میآیی. پیاده به سمت هتل میروی. اولین چکهی باران به شیشهی عینکت میخورد. دستمال از جیب در میآوری. عینک را خشک میکنی. به دم در هتل میرسی. داخل میشوی. دگمهی آسانسور را میزنی. در طبقهی چهارم دگمهی توقف را میزنی. به سمت چپ راهرو میروی. در اتاق نیمه باز است.
«مادام بوواری» به روی تخت نشسته. در را میبندی. بغلش میکنی. گرمای تنش لذتی در تو میدواند. لبش را میبوسی. شوری طعم لبش را دوست داری. موهای بلندش را به کناری میزنی تا به چشمهایش نگاه کنی. مثل دفعهی اول که او را دیده بودی، منگ و سرگشته است. لباسش را در میآوری. بوی خوش زن مشام تو را پر میکند.
بی محابا شروع به عشقبازی میکنید. بیشتر از دو ساعت وقت ندارید. پردهها را کامل باز میکنی، چون از همخوابگی در محیط تاریک خوشت نمیآید. پوست روشن و نرم «مادام بوواری» را به دهان میگیری تا پس از مدتها با کسی عشقبازی کنی که توان خودش را جمع کرده تا زنانهگیش را تمام و کمال به تو ارزانی کند.
لای پنجرهی اتاق را باز میکنی تا صدای باران، موسیقی همخوابگیتان بشود. نه حرف میزنید و نه حرفهای عاشقانه زمزمه میکنید، چون این بار قرارتان عشقبازی محض است و بس.
نه اسمی بهکار میبرید و نه قربان صدقهی هم میروید. در هتل «پلازا» قرار است فقط صدای نفسهای تند و تیز شما، گوشهایتان را بنوازد.
تا یازده و چهل و پنج دقیقه در آغوش هم میمانید. از اینکه هر دو سبک شدهاید لبخند میزنید. دوش میگیرید. زیر دوش به «مادام بوواری» یادآوری میکنی که حتمن موی سرش را هم بشوید، چون قرار نیست در خانه بوی موی مرد دیگری حواس کسی را پرت کند.
تا به ایستگاه قطار برسی، سیگاری میگیرانی چون دلت میخواهد در هوای نیمه بارانی و آفتابی، نفسی تازه داشته باشی.
هر روز راس ساعت ده و نیم صبح با هم عشقبازی میکردیم. صدایی از ما بر نمیآمد.
«مادام بوواری» بیصدا همخوابگی میکرد چون دلش نمیخواست کسی صدایش را بشنود.
شوهرش اگر میفهمید حتمن بلایی سرش میآورد.
آقای«کافکا» با اینکه کتابهای «آلبرت کامو» را خوانده بود ولی دلش هوای زن او را داشت. نه به صدای موشهای خانه گوش میکرد و نه به گلدانهای بی آب نگاه میکرد.
آقای «کافکا» دلش یک آغوش بیدرد میخواست و «مادام» همان کسی بود که به دنبالش بود. شبها خوابش نمیبرد چون باران یک ریز به پنجره میخورد و حس میکرد آب آسمان با صدای بلند فریاد میکشد و این چیزی نبود که دلش میخواست.
بخاری نفتی خانه را روشن میکرد تا سرما ناکارش نکند. « مادام بوواری» مثل همیشه سر ساعت به خانه میآمد تا برایش غذا درست کند. خانه را تمیز میکرد مخصوصن اتاق خواب را.
«آلبرت کامو» مثل همیشه خانمبازی میکرد و آقای «کافکا» به دوست دخترش نامههای عاشقانه مینوشت. هر کسی کار خودش را میکرد و ما با هم زندگی می کردیم.
«گلهای نرگس خانه هر روز شکفتهتر میشدند و بویشان دیوار و تخت را خوشبو میکرد. کاری با دنیا نداشتیم حتا اسم خودمان را فراموش کرده بودیم. پنجرهها را ساعت دو بعدازظهر باز میکردیم تا بوی بیرون از خانه از یادمان نرود. تلنگرهایی که به شیشه میخورد را گوش میکردیم تا صدای باد از خاطرمان نرود. همه چیز و همه کس را در لابهلای ورقهای کتاب پنهان میکردیم تا خودمان را فریب بدهیم که آب از آب تکان نخورده. شلوار جین سرمهای پر رنگش را دوست داشتم، مخصوصن وقتی پیراهن مردانهی منرا میپوشید که سه دگمهی اولش را هم باز میگذاشت.
هر بار که دگمههایش را باز میگذاشت به پستانهایش دست میکشیدم تا هوسهایم را زنده نگه دارم. کاری به شل یا سفت بودنشان نداشتم چون خوب بودند. برای من این هیکل او نبود که دیوانهام میکرد، صورت دخترانهی معصومش را دوست داشتم که در سی و پنج سالگی هنوز کودک باقی مانده بود.
دلم میخواست این بارانی که از هشت ماه پیش شروع شده هیچ وقت تمام شود. همهی چترهای خانه را شکسته بودم چون دلم میخواست در اتاق خواب از گوشهی سوراخ شدهی سقف خانه چکه کند و در داخل کاسهی مسی که به روی زمین گذاشته بودم بهریزد تا صدایش، آرامم بهکند.»
همین حالا با «آلبرت کامو» قرار گذاشتم که فردا شب به قهوه خانهی مادر «فرانچسکا» برویم. دیشب با «مادام بوواری» دعوا کرده و حال خوشی ندارد.
ما اصلن دلمان نمیخواهد بانو «کامو» با شوهرش دعوا کند، گرچه هم من میدانم و هم آقای «کافکا» که «کامو» همین روزها در جاده با ماشین تصادف خواهد کرد و «مادام کامو» را بیوه خواهد کرد.
«مادام بوواری» from had light on Vimeo.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
پیرمردهای جزیره | 2 | Apr 27, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |