"... و مهدی آنقدر از مسلمانان ظاهری میکشد، که تنها ۳۰۰ نفر بر جای میمانند!"
اولی: حالا ما از کجا بدونیم که تو امام زمانی؟
آقا: هر سوال مناسبی که خواستید بپرسید تا جواب بدم.
دومی: یه کیلو آهن سنگین تره یا یه کیلو پنبه؟
آقا: البته یه کیلو آهن.
سومی: زکی، آقا رو باش ... هر دو هم وزنن!
آقا: نخیر، یک کیلو آهن سنگین تره، چون حجمش کمتره و وزنش در هوا بخاطر نیروی ارشمیدس کمتر کاهش پیدا میکنه.
اولی: ارشمیدس دیگه کیه؟
آقا: دانشمند یونانی بود که بعد از این اکتشاف، از حمام لخت بیرون جهید.
دومی: پس اونهم مثل تو کس خل بود!
آقا: نخیر، اونهم مثل من از زمان جلوتر میرفت.
سومی: خوبه، خوبه، نمیخواد حالا واسه ما پز بدی. اگه راست میگی، بگو که من دیشب شام چی خوردم؟
آقا: من فقط میتونم به سؤالات شما که جنبه راهنمایی، بهبود زندگی و رستگاری آخرت داره، جواب بدم. نمیدونم دیشب شام چی خوردید.
اولی: برو بابا، اینکه نشد حرف. اگه راستی راستی امام هستی، با این کفترها حرف بزن و راضیشون کن تا بیان وسط میدون جمع شند.
آقا: من زبون حیوانات رو بلد نیستم، فقط برای ارشاد آدمها اومدم.
دومی: زکی، ۱۲۴ هزار پیغمبر اومده و نتونسته ما رو آدم کنه، حالا خدا تو یه علف بچه سیاه رو فرستاده؟
آقا: ارشاد به گفتار، پندار و رفتار نیک تحقق پیدا میکنه، نه با معجزه و شعبده. حتی خود پیغمبر هم بجز پیام آسمانی، اعجاز دیگری نداشت.
سومی: اگه راست میگی، بیا مچ بندازیم، ببینم که زورت به من میرسه یا نه!
اولی که حالا کاملا حوصلهاش سر رفته، از پشت با مشت میکوبه پس کله آقا. آقا هم با کله میره تو حوض وسط میدون. مردم شروع میکنند به خندیدن و قهقهه زدن. اولی که یه بسیجی عصبانیه، هفتیر شو از زیر پیرهن رو شلوار افتادش در میاره و به طرف آقا نشونه میره.
اولی: بچه پر رو، یا زودی بگو که گه خوردی و شپش امام زمان هم نیستی، یا همین حالا مغز تو میترکونم!
آقا به دست و پا میافته و آهسته میگه: ببخشید، اشتباه کردم ... ولم کنید.
سومی غش غش میخنده و به قهقهه فریاد میکنه: آهای ملت ... بیایید و این امام زمان الکی رو ببینید!
آقا از زمین به آرومی بلند میشه و لباسشو مرتب میکنه. مردم بیکار و لختی، چاقوکش و باج گیر، جیب بر و کیف زن ... دسته دسته از راه میرسند و آقا رو دوره میکنند.
جماعت دم میگیرند: حاجی فیروزه، بعله ... سالی یه روزه، بعله ... حرف دیروزه، بعله ... کونش میسوزه، بعله!
پسر جوان سیاه پوست مضطربانه به چهرهٔ خندان و مشتهای گره کرده جماعت خیره میشود؛ سپس با اکراه، دست توی جیب کتش کرده، و جعبه کوچک سیاهی را بیرون میآورد.
دومی: موبایل شو در آورده، تا به ننه جونش زنگ بزنه!
اما آقا دکمه روی جعبه رو که فشار میده؛ یه اشعه لیزری ناگهان تمام منطقه رو روشن میکنه، و همه جماعت رو از پا در میاره.
زیر لب میگه: درست پیش بینی کرده بود ... تا همه شونو نکشی، باور نمیکنن.
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |