سرگروهبان قنبری هر گاه غمی عارفانه در دل داشت آهنگ قدیمی بانو دلکش " امشب شوری در دل دارم " و هر گاه شاد و شنگول بود آهنگ " من و تو را برای هم ساخته خدا" را که سال ها قبل رامین و تیلا دو صدائی اجرا کردند بودند زیر لب زمزمه میکرد. حالا مدتهای طولانی بود که فقط غم داشت و شوری در دل.
او آموزش دیده ارتش شاهنشاهی بود و هنوز بعداز سالها خدمت، بدنی ورزیده داشت.در مدت خدمت و در طول جنگ تحمیلی صدام بر علیه ایران گروهبان جوانان زیادی را آموزش و به قول خودش آنها را به مردان ورزیده تبدیل و به جامعه تحویل داده بود. گاهی وقتها که در خیابان قدم میزد با مردان جوانی روبرو میشد که با احترام و محبت به او سلام میدادند و وقتی با دقت به چهره های آنها نگان میکرد تصویر جوانانی را می دید که سالها قبل زیر دست او آموزش دیده و خدمت کرده بودند.
گروهبان بعد از بازنشستگی با کلی افتخار و مدال و البته حقوقی بخور ونمیر و اندک از ارتش خداحافظی و به منزل بازگشت. با وجود فشار زیاد اقتصادی به اصلاح صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته و دم نمیزد ولی در فکر کار بود و دور از چشم زنش صفحات نیازمندی روزنامه ها را به دقت می خواند. به دنبال چند آگهی رفته بود و لی اغلب آنها با احترام او را نپذیرفته بودند . گروهبان به فراست دریافته بود که آنها به دنبال افراد جوان می گردند و با وجود بیکاران فراوان و جوان که با دستمزدهای کم حاضر به کار بودند دیگر کسی به او توجهی نمی کرد. یکی از همقطاران سابقش هم اکنون نگهبان برج بلندی در شمال شهر بود ولی متاسفانه گروهبان قنبری به دلیل آنکه خوش سرو زبان و به اصطلاح امروزی ها دارای روابط عمومی خوبی نبود ، مورد قبول قرار نمی گرفت.
سرانجام با وجود آنکه شدیداً اکراه داشت و لی سرانجام قبول کرد تا در شرکتی آبدارچی باشد. او که عمری را در میادین تمرین نظامی و با سربازان با نشاط سپری کرده بود ، مجبور شد در شروع کار به توصیه های طول و دراز مدیر شرکت گوش کند. رعلایت نظافت از اعم دستورات بود که قنبری بلافاصله توضیح داد که نیازی به گوشزد نیست و او طبق عادات نظامی همواره نظافت شخصی را رعایت می کند. قنبری که قبلاً کم حرف بود بعداز شروع به کار جدیدش ساکت تر هم شد. طبق عادت نظامی هر روز صبح حمام کرده و ریش خود را به دقت اصلاح و با واسوس تمام سبیل ظریفش را با قیچی کوچکی به اصطلاح نظامیان آنکادر میکرد که کم پشت مانده و از لبها پائین نیاید. وقتی پیراهن سفیدی را که به همین منظور خریده بود می پوشید بیشتر به کادر پزشگی بیمارستانها شبیه بود تا آبدارچی شرکت.
مدیر شرکت از تازه به دوران رسیده هائی بود که دوست داشت مرتب امر و نهی کند و لی سرگروهبان قنبری با خونسردی خاص نظامی خود و با گفتن یک بله قربان با لحنی خاص به او می فهماند که اهل این حرفها نیست و بهتر است کمی کوتاه بیاید.
رئیس که به تازگی فامیل خودش را به دلیل آنکه اسم دهستان محل تولدش را در انتها به یدک می کشید عوض کرده و اسم فامیلی مد روز برای خود برگزیده بود، اغلب در مسافرت خارج و داخل کشور بود. برای قنبری این موضوع اصلاً فرقی نمی کرد و او صادقانه و با انضباط نظامی وظایف خود را انجام میداد. تمیزی و شخصیت جذاب قنبری برای وی در بین کارکنان شرکت اعتباری کسب کرده بود و همگی تحت تاثیر وقت شناسی و دقت در انجام وظایفش قرار گرفته بودند. نکته مهم در شخصین قنبری آن بود که مثل اغلب آبدارچی ها وراج نبود و با حد اقل کلمات منظور خود را به هر کسی حالی می کرد. هیچگاه هم سعی نمیکرد با کسی رفیق جون جونی بشود. همه اینها را انظباط نظامیش به او یاد داده بود.
عادت داشت که بعد از نهار سیگار روشن بکند. اینکار بعد از سالها برایش مثل انجام آئینی مذهبی شده بود. اول سیگاری را از بین سیگارها چنان با دقت و واسوس انتخاب می کرد ، انگار با هم فرق دارند. بعد با ظرافت خاصی انگار به تکه ای جواهر نگاه می کند، به سیگاری که انتحاب کرده بود زل می زد گوئی اصلاً تا حالا سیگار ندیده و این اولین تجربه تدخین اوست. بعد سیگار را بین انگشت های سبابه و شست دست راست آرام آرام و به نرمی مالش می داد. بعد از آنکه چند دقیقه ای چشمانش افق های دور دست را می کاویدند ، سیگار را بین دو لب می گذاشت و سرانجام با تانی فندک خودرا دقیقاً سه بار تکان داده و آن را آتش می کرد و به مدت مشخصی که در بیست سال گذشته اصلاً تغییر نیافته بود بر انتهای سیگار گرفته و اولین پک را خیلی محکم می زد. گوئی همه این مراحل را کامپیوتر پیشرفته ای تنظیم کرده و مثل مراسم تاجگذاری ملکه انگلیس هیچ مرحله ای همین طوری و الله بختکی و به قول خارجی ها رندم انتخاب نشده بود و همه چیز حساب و کتاب داشت. پک های بعدی بیشتر بازی با سیگار بود تا بلع بی دریغ و نفس گیر دود.
بعد از دو ماه کار ، قنبری دیگر در کارش خبره شده بود و به اصطلاح کارش رو روال افتاده بود. او دیگر حتی به مسافرات ها رئیسش هم عادت کرده و تقریباً حساب کار دستش آمده بود و می دانست که وی کی میرود و چه زمانی بر می گردد. روی هم رفته شخصیت رئیس برایش اصلاً گیرائی نداشت. هیچگاه از صحبت با وی خوشش نمی آمد. به اصطلاح فرنگی ها هیچ کاریزمائی که لازمه مدیریت بود در رئیس سراغ نداشت. ظاهراً رئیس نیز این موضوع را فهمیده بود و سعی می کرد زیاد سر به سر قنبری نگذارد. یک بار سعی کرده بود به قنبری از خاطرات دوران جنگ خودش صحبت کند ولی قنبری با چند سئوال و جواب دقیق و حساب شده ، خیلی زود فهمیده بود که وی اصلاً در جنگ نبوده و در هیچ مرحله آن شرکت نداشته است. بعد از این حادثه همان دو سه کلمه ای هم که در طول هفته با هم صحبت می کردند قطع شدواز بین رفت. چند هفته قبل بود که رئیس قنبری به مسافرتی چند روزه لندن رفت و صبح روز بعد از بازگشت که قنبری با سینی چای وارد اطاق ریاست شد، چشمان تیزبینش تغییری را در روی میز مشاهده کرد. در داخل بشقاب کریستال قشنگی که تصویر ملکه الیزابت با دقت و مهارت خاصی حکاکی شده بود، گلابی خوش رنگی قرار گرفته و درست در کنارش کارد و چنگال میوه خوری خوش دستی که تناسب عجیبی با رنگ زرد گلابی داشت، جا خوش کرده بود.
قنبری از دیدن گلابی یک آن آب دهانش را قورت داد. گلابی درشتی بود که درست در پرگوشت ترین قسمتش به سرخی می زد. چوب انتهای گلابی هم با ظرافت خاصی بر تهش نشسته بود. قنبری وقتی با سینی چای وارد شد، محو تماشای منظره شد و چنان خیره به گلابی زل زد که رئیس با همه کند ذهنیش متوجه شد و لبخند شیطنت آمیزی زد.
بعد از آن روز ،گلابی رئیس شد همه فکر و ذکر قنبری. وقتی تنها می نشست، مخصوصاً بعد از آنکه سیگار بعد از نهارش را می کشید، به فکر گلابی اطاق رئیس بود . تو عالم رویا فکر می کرد که اگر به آن گاز بزند، چه احساس لذت بخشی خواهد داشت. قنبری از خودش تعجب می کرد که چرا اینقدر گلابی روی میز رئیس نظرش را جلب کرده ولی هرگز به نتیجه مشخصی نمی رسید.
دیگر زل زدن به گلابی رئیس برای قنبری عادت شده بود و هرگاه با سینی چای وارد میشد دقایقی به آن زل میزد و رئیس هم طبق معمول در حالی که خودرا بی توجه نشان میداد، ابرو در هم می کشید و پوزخند موزیانه ای می زد که یعنی عجب آدم احمقی است این قنبری که به یک گلابی اینقدر چشم می دوزد.
قنبری گاهی اوقات در خیال خود تصور می کرد که روزی رئیس وقتی علاقه او را به گلابی ببیند،با مهربانی او را به نشستن دعوت کرده و او را به خوردن آن تعارف کند ولی زود چرتش پاره می شد و میدانست با سابقه ای که او از کند ذهنی رئیس دارد می داند که وی آنقدر مبادی آداب نیست تا این ژست انسانی از وی بروز کند. گاهی پیش خود فکر می کرد که اگر... فقط اگر.... تعارف می کرد ، قنبری چکار می کرد. آیا با یک گاز گنده تکه بزرگی از گلابی را با دندانهای نیشش بکند و بعد با تمام وجود با همه دندانهای آسیابش آن را له کرده و بعداز اندکی مکث قورت دهد! وای چه کیفی دارد وقتی گلابی از گلویش پائین می رود و از آن مهمتر وقتی آب خوش طعم گلابی با بذاق دهانش قاطی شود با تمام وجود عطر و طعم آن را حس خواهد کرد.
گاهی قنبری با خود فکر می کرد که گاز زدن به گلابی کمال بی ادبی است. بهتر است اندکی تعلل کند و بعد با کارد خوش نقش و نگاری که بغل بشقاب کریستال گذاشته شده یک قاچ از آن را ببرد. یعنی خیلی آرام با دست چپ از چوب گلابی بگیرد و با آن کارد تیز درست سمت قرمز گلابی را ببرد، وای از تصورش دیوانه می شد. می دانست که قطرات آب گلابی مثل شبنمی در اطراق کارد خواهند نشست و بعد چنگال رابا تانی در تکه بریده شده فرو خواهد کرد و در حالی که نگاهی از سر قدرشناسی به رئیس خواهد انداخت با دقت آن را در دهان خواهد گذاشت. بله اینطوری رئیس فکر نمیکرد که او ندید مدید است. در دو هفته ای که از ظهور گلابی در اطاق کار رئیس می گذشت ، هیچ نشانه ای از علاقه وی به دعوت از قنبری برای خوردن گلابی مشهود نبود. قنبری با خودش فکر می کرد که چرا در این مدت این گلابی پلاسیده نشده و رنگ نباخته ، بعد پیش خود استدلال می کرد که حتماً از نوعی است که طراواتش مدتها طول خواهد کشید.
یک روز که قنبری طبق روال همیشه چای به اطاق رئیس برده و داشت فنجان چائی را بر روی میز رئیس می گذاشت، وی که مجدداً شاهد نگاه مشتاق قنبری به گلابی بود، نگاهش را به صورت قنبری دوخت و با لبخندی ساختگی گفت: قابلی ندارد! و قنبری هم بلافاصله با شرم و حیای خاص خود گفت: صاحبش قابل دارد!این گفتگوی کوتاه قنبری را تا حدودی متقاعد کرد
که دیر و یا زود گلابی به وی تعارف خواهد شد و لی ته دلش اصلاً قرص نبود.
قنبری آدم خرافاتی نبود ولی اغلب خواب هایی که می دید تعبیرات درستی می شدند. چند شب پیاپی خواب دید که در دوران آموزش نظامی به سر می برد. در آخرین مرحله آموزش فرماندهان دستور می دهند که سربازان در حالی که سر نیزه ها را به سر تفنگ زده اند با آخرین توان خود بر سر دشمن فریاد بکشند و به او هجوم ببرند. همه همقطاران خود را به خواب می دید. خیلی از آنها در جنگ هشت ساله با عراق شهید شده بودند ولی قنبری چنان آنها را واضح و چهرهایشان را خندان می دید که باور نمی کرد اصلاً زنده نبوده و در جنگ جان خود را از دست داده باشند.
آن روز هم مثل همیشه قنبری سر حال و جدی و قبراق و مرتب و به اصطلاح نظامی ها آنکادر در سرکار خود حاضر شد.تا ظهر چندین بار برای رئیس چائی برد. دیگر داشت به این فکر می کرد که یک ساعتی در آبدارخانه را ببندد و دور از چشم مزاحم کارمندان نهاری را که از منزل آورده و دست پخت زنش بود بخورد و بالاتر از آن تک سیگار بعد از نهار را روشن کند. یواش یواش می خواست ظرف نهارش را بر روی اجاق بگذارد تا نم نم گرم بشود . از اطاق رئیس زنگ زدند و او میدانست که این یعنی بردن چائی برای رئیس. برای قنبری که همواره سعی داشت برای هر پدیده ای قانونی را کشف کند، این زنگ مثل بانگ خروسی بی محل بود ولی به هر حال دستور رئیس بود. با همان نظم و ترتیب فنجان چای را پر و به اطاق رئیس رهسپار شد. مثل یک ساعت سوئیسی دقیقاً سه دقیقه بعد از زنگ رئیس، وارد اطاق وی شد و باز طبق نظم و ترتیب همیشگی فنجان چایی را بر روی میز و در دسترس رئیس گذاشت. میخواست از اطاق خارج بشود که رئیس صدایش کرد و گفت آقای قنبری بفرمائید بنشینید! این اولین باری بود که به او می گفت " آقای قنبری" عادت داشت به سبک انگلیسی ها که نوکرانشان را فقط به اسم فامیل صدا بزنند ، همیشه می گفت: قنبری!
قنبری با متانت نشست و رئیس بلافاصله بشقاب حاوی گلابی را با کارد و چنگال مجللش مقابل قنبری گذاشت و گفت بفرمائید! قنبری با اظهار تشکر از رئیس آن را فقط یک تعرف و به اصطلاح بفرمای شاه عبدالعظمی تلقی کرده و برای اینکه زیادی در اطاق درنگ نکند، قصد خروج داشت که رئیس با لحنی که تحکم در آن موج می زد گفت: قنبری جان بفرمائید مال شماست! قنبری با دقت به رئیس و بشقاب و کارد و چنگال نگاه کرد. ته دلش با وجود علاقه فراوانی که به خوردن گلابی داشت ، به اینکار راضی نبود ولی با این حال برای اینکه هر چه سریعتر از شر رئیس راحت شود با کمال دقت با دست چپ گلابی را بر داشت و همانطوریکه در رویاهایش تمرین کرده بود با دست راست کارد را برداشت و خواست که قاچی از آن را جدا کند که ناگهان احساس کرد کارد بعد از عبور از یک پوسته وارد فضائی خالی گردید. از باور کردن صحنه ای که می دید خشکش زد. پس این گلابی پلاستیکی بود.
رئیس از خنده به ریسه افتاده بود و قاه قاه می خندید. وقتی دهانش باز می شد دندان های سیاه عقلش به خوبی دیده می شدند. قنبری دیگر از حال عادی خارج شد. یاد تمام آموزش هائی که دیده بود افتاد. آتش به اختیار! در حالی که گلدان کریستال روی میز را بر میداشت با تمام قوا به رئیس حمله کرد. از فریاد رئیس همه به اطاقش ریختند. هیچکس جرئت و علاقه نداشت تا پا پیش بگذارد و آنها را از هم جدا کند. بعد از دقایقی که چند ضربه محکم گلدان بر سرش خورد،از حرکت ایستاد. قنبری آرام گرفت و به دور دست ها چشم دوخت. منشی رئیس در حالی که از ترس چشمانش از حدقه در آمده بود گفت: کاش خدا اندکی انصاف به رئیس میداد، هر روز کارش همین بود که با این گلابی پلاستیکی یکی را بگذارد سر کار و بخندد ولی نمی دانست که قنبری اهل این حرفها نیست و نمی شود به او توهین کرد.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |