معرفی کتاب "زبیده بادوم: داستانها و طنزها"... بابا اسمم را گذاشته بود «زبیده بادوم» چون لابد مثل خانمبزرگها رفتار میکردم و... خب... شیطنتهایی که منتظرش نبود؛ با زبانی که به گفتهی بابا «زهر» میریخت و «نیش» میزد که گاه از آن میخندید؛ گاه هم دادش به هوا میرفت، وقتی حرصش درمیآمد. این کارها را به یاد «بابا» که دیگر نیست، جمعآوری کردهام؛ برای آنانی که اینگونه کارها را میپسندند؛ طنز و داستان کوتاه؛ گاه شیرین، و گاه البته گزنده و دردآور! راستی میگویند ما ایرانیها «طنز نویس زن» نداریم؛ اگر این «ادعا» درست باشد، طنزهای این کتاب، خط بطلان اولین «طنزنویس زن ایرانی» است بر هرچه کریم شیرهای نکرهی مذکر؛ او.کی.؟
وقتی من نباشم
چیزی در گلویم گیر کرده بود که باید بیرونش میآوردم؛ داشت خفهام میکرد؛ جانم را میگرفت؛ مرا میکشت. دست کردم بیخ گلوم و آن را [که بخیالم زیادی بود] بیرون کشیدم؛ بیرون کشیدم و همهی درونم [همچون طناب داری] از حلقم بیرون آمد؛ پشت سرهم بیرون آمد.
به سینهام نگاه کردم؛ ریههایم روی سینهام آویزان بودند؛ آنها را بیرون کشیده بودم؛ از آنها بخار بلند میشد؛ داغ بودند؛ داغ و داغ و تبدار؛ بعد قلب و جگرم را بیرون کشیدم.
یکی با موبایلش آمبولانسی خبر کرد. گرگی آنجا ایستاده بود تا مرا پاره کند. آمبولانس هم که آمد؛ گورش را گم نکرد؛ گورش را گم نمیکرد؛ ایستاده بود تا مرا به نیش بکشد؛ تا مرا ببلعد و نابود کند؛ بعد دستش را بمالد روی شکم ورآمدهاش و خرناسهکشان زیر درختی به خواب قیلولهی پاره کردن تن من فرو رود؛ چرت بزند و خواب بهشت ببیند و با حوریها و غلمانهای بدکارهی آنجا همبستر شود.
تختم راه افتاده بود و رفته بود؛ کیلومترها دورتر از بسترم رفته بود. بلند شدم و بسترم را دیدم که سر جایش نبود؛ چطور این همه راه را رفته بودم؛ آن هم توی خواب؛ نمیدانستم!
تختم را «خرکش» کنان برگرداندم. کیلومترها راه رفتم، تا برگردم. قاتلانم در خانهمان عزاداری میکردند. آن گرگ، دم در ایستاده بود و پاس میداد. پاسدار قتل من، از ورود دوستانم به مراسم کشتارم جلوگیری میکرد. مادرم آرام اشک میریخت و پدر گاه عینکش را برمیداشت و نم اشکش را پاک میکرد. هیچکدام شیون نمیکردند. هیچکدام سیاه نپوشیده بودند. مادر موهایش را رنگ کرده بود و پدر با صورتی اصلاح شده، روی مبل چرم سفیدمان لم داده بودند. صدای فرانک سیناترا از دور دستها میآمد که ترانهی «مای وی» را میخواند.
هر دو آرام بودند؛ هر دو میدانستند مرگ، پایان همهی ماست؛ پایان مهم نیست؛ آنچه میماند، مهم است.
پدر کتابهایم را روی میز کارم چیده و با روبانی به رنگ بنفش [که میدانست دوست دارم] تزئینشان کرده بود. عکسم در قابی سپید و طلایی، به ریش گرگها میخندید. بابا گاه نگاهم میکرد و لبخند میزد.
گرگها به خانهام راهم نمیدادند؛ راهم را بسته بودند؛ بوی گندششان تمام خیابان را برداشته بود. هرچه میکردم از دیوار بالا بروم، نمیشد؛ گرگها با «گلنگدن»های کشیده، آمادهی شلیک بودند.
گرگها گله وار تمام دور و بر خانهمان را پر کرده بودند؛ همهشان ریش داشتند؛ همهشان مهر بر پیشانی داشتند؛ همهشان باهم شیون میکردند.
گرگ قاتل سرش را بالا گرفت و به همخوابگی دم صبحش با دختر رهبر فکر کرد. جایزهی قتلم، همین وصلت بود. لباسم پاره بود و بسترم در دستانم سنگینی میکرد.
زیر میزم جعبهای شامپانی گذاشته بودم که اگر روزی نبودم؛ دوستانم بنوشند؛ اما نه آنها بودند و نه دوستانم؛ آنها هزارها کیلومتر دورتر داستانهایم را میخواندند. هیچکس گریه نمیکرد. هیچکس نوحه نمیخواند. شامپانی باز کرده و به «سلامتی» من [که دیگر نبودم] مینوشیدند. سالن، پر از گل بود و تابلو و کتاب؛ کتابخانهام آنجا بود. «ایران» کتابهای امضاء شدهام را به هرکس دوست داشت، هدیه میداد؛ همراه با شاخه گلی بنفش!
کتابهایم را [پیش از آن که پارهام کنند] امضاء کرده بودم؛ امضاء کرده بودم، برای آنانی که دوستشان داشتم؛ برای آنانی که دوستم دارند!
هنوز میخواستم راهی به خانهمان پیدا کنم؛ نمیشد؛ گرگها نمیگذاشتند؛ گرگها ریش داشتند؛ گرگها روی پیشانیشان جای مهر سوخته داشتند؛ گرگها بوی سیر و عرق ترشیده و «آب منی» میدادند و حالم را به هم میزدند؛ گرگها شکل کفتار بودند!
کفتارها زیاد بودند؛ کفتارها سیر بودند؛ کفتارها از به نیش کشیدن تنم خوشحال بودند؛ خیلی خوشحال بودند...
Recently by Nadereh Afshari | Comments | Date |
---|---|---|
نادره افشاری درگذشت | 10 | Nov 10, 2012 |
پیش از حکومت کهریزکی اسلامی | - | Jun 29, 2012 |
جادو | - | Apr 01, 2012 |