در گوشهای از این دنیای درندشت، مامان بزرگ خوبی روی صندلی مخصوصش نشست و به چهار جفت چشم زیبایی نگاه کرد که میهمانش بودند.
پیژاماهای خوشرنگ صورتی، آبی، لیمویی و بنفش «جوجهها» اتاق خوابش را رنگارنگ کردهاند. همه روی شکم دراز کشیدهاند. همه دستها را زیر چانه زدهاند؛ و همه منتظرند که باز هم یکی از داستانهای شیرین مامان بزرگ را بشنوند.
مامان بزرگ بافتنیاش را دستش میگیرد. پتویی روی پاهایش میکشد. شومینه هم که پیش از آمدن «جوجهها» روشن شده بود، خوش خوشک میسوزد و بوی عطر چوب تازهی کاج را منتشر میکند.
این بار میخواهم داستان دیگری برایتان تعریف کنم؛ یک داستان عاشقانه؛ یک عاشقانهی واقعی از مردی به نام «جادو»!
بچههای این دوره نمیتوانند تصور کنند که مادربزرگهاشان روزی/روزگاری جوان بودهاند، عاشق شدهاند و برای عشق، دست به خیلی کارها زدهاند. این روزها همه چیز سرد است؛ عشقها هم سرد شدهاند.
من و جادو در یکی از جشنهای مدرسه با هم آشنا شدیم. هنوز یادم هست. قدش بلند بود. کت و شلوار سرمهای راهراه پوشیده بود. موهای سیاه و پرپشتش را روی شانههایش ریخته بود. پوستش تیره بود و چشمانش سیاه و بادامی؛ مردی که بوسههایش بوی خاک میداد.
ما آن روز خیلی با هم رقصیدیم و خیلی هم حرف زدیم. جادو مرا دعوت کرد که به کشورش افغانستان بروم. آن روزها افغانستان مثل حالا مرکز کشتار و ترور نبود. کابل شهر عشق بود و شعر و شراب. هوایش عالی بود و همه جا خانمهای بیحجاب را میدیدی که دوچرخه سواری میکردند و با لباسهایی شیک در رفت و آمد بودند.
من از بمبئی وارد کابل شدم. جادو مرا در فرودگاه تحویل گرفت؛ اما خجالت کشید آنجا هم مثل اینجا مرا ببوسد. تا خانهشان راهی نبود. پدر و مادر و دو خواهرش به گرمی از من استقبال کردند.
روزها با دو خواهرش به رودخانهی کنار خانهشان میرفتیم و تنی به آب میزدیم. شبها جادو میآمد و با ما شام میخورد. سوار بر اسب میآمد. عمامهای سفید بر سر داشت و بوی خاک میداد. خانوادهاش ما را تنها میگذاشتند و او مرا میبوسید. روز چهارم که باید فردایش برمیگشتم، گفت که همان شب دوباره خواهد آمد. من بیدار ماندم و منتظر تا ببینم چه میگوید. دو/سه ساعت بعد مرد پیری [که با اسب آمد و او هم عمامهای سفید داشت] گفت که جادو نمیتواند بیاید. کاری پیش آمده است. فردا برای رفتن به فرودگاه خواهد آمد. چیزی نگفتم. لباسهایم را جمع کردم و آنها را در چمدان کوچکم ریختم که فردا کاری نداشته باشم.
از خانه تا فرودگاه چیزی به هم نگفتیم. در صندلی پشتی اتومبیل نشسته بودیم و دستهامان را در هم گره کرده بودیم. جادو چند بار با دو انگشت دست راستش چیزی شبیه به حلقه را روی انگشت انگشترم کشید. من اما چیزی نگفتم.
بچهها خوابیدید؟ آخی....
آخ جادو.................
نادره افشاری
نخستین روز فروردینماه 1391
20 ماه مارس 2012 میلادی
Recently by Nadereh Afshari | Comments | Date |
---|---|---|
نادره افشاری درگذشت | 10 | Nov 10, 2012 |
پیش از حکومت کهریزکی اسلامی | - | Jun 29, 2012 |
وقتی من نباشم | - | Mar 16, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |