صبح خیلی زود بود که از خواب بیدار شدیم. با گربه ی خانم میشیگان صبحانه نخورده از خانه بیرون زدیم تا از ترن سریع جزیره جا نمانیم. تازه گی ها کنار خانه ی ما کوچه ی خیلی باریکی درست کرده اند که فقط دوچرخه سوارها می توانند از میان آن رد بشوند. (خبر خیلی مهمی است خب! ما تو جزیره کوچه های زیادی نداریم)
ساعت پنج و پنجاه دقیقه سوار قطار شدیم. مسافرهای شیک و کت و شلوار و دامن پوش در کوپه ها نشسته بودند. لیوان های کاغذی قهوه به دست روزنامه ی مترو می خواندند. (راستی من کلاه خودم را گم کرده ام ها)
خانم جو واتسون همسایه ی سه خیابان بالاتر از ما کنار ما نشسته بود. امروز در گلاسکو ملاقات مهمی داشت. خانم جو واتسون در شرکت بی تی کار می کند. شوهرش یک پا بیشتر ندارد. پسر بزرگش سرگرد ارتش بریتانیا است و هفته ی پیش در هرات گلوله خورده است. حالش خوب است ولی دست راست و کتف اش تا پایان عمرش به خوبی گذشته کار نخواهند کرد. ما داخل ترن از این حرفها با هم نزدیم. معنی ندارد مثل احمق ها روز آفتابی خودمان و خانم واتسون را خراب بکنیم.
گربه ی خانم میشیگان بطری کوکاکولا را به دستش گرفته بود. (بارها به او گفته ام که اصلن خوب نیست این همه شکر مصنوعی را داخل بدنش بکند ولی کو گوش شنوا!) ما قرار بود کار جدیدمان را با پیرمردهای جزیره شروع بکنیم. برای برنامه های خودمان این تجربه ی کاری را حتمن لازم داریم. (البته پول بابت این کار هم خواهیم گرفت). ما این روزها کمی به خودمان غره شده ایم و حتمن لازم است با آدم های خیلی پیر و فرتوت کار کنیم تا قدر لحظه های خودمان را بهتر بدانیم . (جدی می گم ها)
همه ی ما لازم است قدر لحظه های خودمان را بدانیم و این همه خودخواهانه به خودمان و به دیگران نگاه نکنیم.
مثلن یکی خود من کله پوک. این روزها برنامه های رادیو و تلویزیون خودم را پیش می برم. (نباید هی بگم من اینم یا من اونم. کمی آهسته تر بچه جان!)
البته حضرت عباسی این را هم باید بگویم که واقعن از همه ی کارهای خودم لذت می برم و به همین چراغ سر کوچه مان قسم می خورم که نه پز می دهم و نه مثل عقده ای ها می خواهم خودم را نشان بدهم.
من فقط سعی می کنم فقط خودم باشم و هر لحظه ام را با دیگران شریک بکنم.
این ها را به خانم واتسون هم گفتم. خیلی خوشش اومد و ما دو نفر را محکم بغل کرد.
آخ چقدر دوست داشتیم ما را کسی این همه محکم بغل بکند.
ما هم گاهی اوقات کم می یاریم خب. ما هم آدمیم بابا!
ما امروز خیلی به خودمان ساعت خوشی را اهدا کردیم. با پیرمردها خیلی مهربان بودیم و هر کاری که آنها را خوشحال بکند انجام دادیم.
مثلن به آقای اندرسون نشان دادیم که چطور می تونه با آی فون خودش فیلم و عکس بگیره و حتی با اسکایپ با دخترش تو نیوزلند چت بکنه. بیچاره پیرمرد خیلی خوشحال شده بود.
گربه ی خانم میشیگان یواشکی بهش سیگار داد تا دو تا پک محکم بزنه. مثل اینکه دنیا رو بهش دادند. برای سلامتی اش اصلن اشکالی نداشت به خدا.
با آقای پیتر که دچار فراموشی شده بود کلی چت کردیم. مثلن براش داستان اون خانمی که تو ماراتن سکته کرده بود را گفتیم که برای گروه خیریه ای پول جمع می کرد (البته بیشتر برای برادرش این کارو کرده بود. بیچاره داداش اش مرده بود.)
ما برای پیر مردها کلی غذا درست کردیم. یکی از اونا نتونست خوب غذا بخوره و همه شو روی پیراهنش ریخت.
ما ناراحت نشدیم و براش یه غذای دیگه ریختیم. ما امروز خیلی مهربان بودیم.
زندگی خیلی کوتاه شده خیلی. ما تصمیم گرفتیم بیشتر از قبل با همه مهربان باشیم. یه وقت هم ما پیرمرد می شیم. شاید اون موقع یه آقا و یه گربه نباشند که به ما سرویس عاطفی بدهند. می ببینید! بیاید کمی انسان تر باشیم و با خانواده و با مردم دور و برمان مهربان باشیم. به خدا چیزی از ما کم نمی شه.
خانم ها و آقایان ببخشید که کمی برایتان روضه خواندیم. خب این کار ماست دیگه. شب و روز خوبی داشته باشید.
Listen: //soundcloud.com/radio-island/lt2fy6rnz0zj">SoundCloud
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |