یادت میآید از مردی گفتم که یک روز به طور کاملن اتفاقی به آسمان رفت و دیگر برنگشت؟
همین الان که به خانه برگشتم ـ با مداد جادوییام حاشیهی آسمان اتاقم را پس زدم ـ درست مثل پردهی سینما که آرام به کنار میرود تا فیلم ـ نمایش بدهد. چند دقیقه که گذشت ـ مرد را دیدم که دستش را به طرفم تکان میدهد. چشمانم را باز و بسته کردم تا شاید خدای نکرده اشتباهی در چشمانم پیش نیامده باشد ولی مثل همیشه هیچ اشکالی پیش نیامده بود. ادب حکم میکرد که من هم دستی تکان بدهم.
مرد در آسمان ـ خیلی ساده دست تکان میداد و بیآنکه دست و صورت و بدنش را تکان بدهد، فقط تبسم میکرد. طبیعی بود که صدایش را نشنوم، پس تکههای مقوای سفید را از کشوی زیر میزم درآوردم تا برایش با نشان دادن کلمات، زبان روحم را ترجمه کنم.
شاید باور نکنی ـ مرد در آسمان درست مثل من مقوا و ماژیک (البته اگر اشتباه نکرده باشم) از پشت ابر کنار دستش درآورد و قبل از اینکه من شروع به نوشتن کنم، نوشت:
«سلام رفیقجان»
بعد هم تندتند نوشتم:
«سلام آقا»
بعد او نوشت:
«من آقا نیستم که... من رفیق هستم پسر خوب»
برایش نوشتم:
«من عذر میخواهم رفیق جانم»
تا خواستم چیزی بنویسم «فرانسیس» دوست «آلیسون» در خانه را زد و مرد در آسمان از صفحهی آسمان محو شد.
کلید در ورودی خانه را چند روز پیش به «فرانسیس» دادم چون قرار است به کلبهاش در «نیومیلتون» بروم و او هم به خانهی من بیاید.
«فرانسیس» استاد هنرهای دراماتیک دانشکدهی نزدیک «جزیره» است و از اینکه با او آشنا شدهام خیلی خوشحالم.
به آشپزخانه رفتیم تا بساط چای ایرانی را برپا کنم. گربه روی طاقچه نشسته بود. از «فرانسیس» خوشش نمیآمد. البته به خودم اجازه ندادم ازش بپرسم چرا؟ ولی خب هر کسی میتواند نظر خودش را داشته باشد.
تا چای دم بکشد، سریع به بیرون رفتم تا با مرد در آسمان کاغذ بازی بکنم. خوشبختانه سر جای خودش بود. برایش عکس دو بال فرشته کشیدم و نوشتم:
«میشه از مغازهی آن بالاها برایم بخری و بفرستی لطفن»
نوشت:
«ببین کار سختیه ولی تمام تلاشمو میکنم»
با اشاره دستم گفتم:
«باشه... من میرم پیش «فرانسیس»
تا به آشپزخانه رفتم ـ چای حسابی دم کشیده بود و گربهی خانم «میشیگان» در حال حرف زدن با «فرانسیس» بود. خیلی خوشحال شدم از اینکه با هم دوست شده بودند. سه تا استکان روی میز گذاشتم.
«یک قاشق یا دو قاشق شکر؟»
«یک قاشق لطفن»
گربه گفت:
«من تازه قهوه خوردهام ممنون»
دو استکان را پر از چای ایرانی کردم و زیر ابرهای حامله از باران شروع به نوشیدن چای داغ کردیم
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
پیرمردهای جزیره | 2 | Apr 27, 2012 |
Links:
[1] //soundcloud.com/hani6/ysygaq1tz53s?utm_campaign=share&utm_content=//soundcloud.com/hani6/ysygaq1tz53s&utm_medium=facebook&utm_source=soundcloud