ساعت ۱۲ قرار بود مرخص بشه. چند دقیقه ای دیر رسیدم. به سرعت راهروهای بیمارستان را طی میکردم. وسط راه افسانه را دیدم با یکی از خدمه بیمارستان بود، دست هر دو پر از ساک و پاکت بود. در این مدت ۱۲ روز آنقدر برایش لباس و کتاب و وسیله برده بودم که دست همه پر بود.
وقتی مرا دید، مثل این بود که سالها مرا ندیده بود یا اینکه در فرودگاه هم دیگر را میدیدیم پس از سفر طولانی. با اینکه شب قبل دیده بودمش، بغلش کردم، بوسیدمش بوییدمش و نگاههای خدمه را بی محلی کردم. عذر خواهی کردم، خیلی، که دیر آمدم. خیلی دلم میخواست بودم لحظهٔ مرخصی. پاکتها و ساک هارا گرفتم و به طرف ماشین رفتیم.
افسانه دو هفته قبل از این روز دست به خود کشی زد. با خوردن مقدار زیادی قرص سعی کرده بود که از درد خود بکاهد و زندگی را ترک کند. ولی خوشبختانه یا به دلیل نادانی دارو یا مصمّم نبودن، موفق نشد. پیکر بی حال و خواب آلودش را روی مبل پیدا کردم، به دوش کشیدم و به بیمارستان رساندمش. دو روز بعد که حالش بهتر شد به بیمارستان روانی منتقل شد و تحت نظر تیم روان شناسان و روان پزشکان، بهتر و بهتر شد.
با هم به طرف ماشین میرفتیم، پرسیدم، "چی دوست داری بخوری"؟ گفت، "همبرگر". با اشتها و اشتیاق گفت همبرگر. با اینکه غذای بیمارستان بسیار خوب بود، ولی توی این دو هفته خسته شده بود و غذا ی متفاوت میخواست. با هم رفتیم نزدیک منزل، به یک رستوران خوب. همبرگری داشت با گوشت گاو کوبی، شهری در ژاپن که این گاو هارا مخصوص بزرگ میکنند و گوشت بسیار لذیذی دارند.
با اشتهای بسیار همبرگر خود را خورد. خیلی راضی بود، خیلی خوشحال بود. وقتی به خانه آمدیم، پشمک، گربه مان، به طرف او آمد و با لوس کردن و مالاندن خود به افسانه، اشک او را در آورد. به افسانه گفتم که خانه بدون او بسیار تنها و دلتنگ بود. گفتم فقط من نبودام که دلتنگ بودم، پشمک، گلها و گلدان ها، همه، دلتنگ بودند. بغلم کرد و برای چندمین بر عذر خواهی کرد. گفتم مهم نیست، مهم اینست که خانه ای.
از او پرسیدم دوست داری یک وان بگیری؟ گفت، "آره، توهم میای تو وان؟" جواب دادم که البته! چون میدانستم که موافقت میکند، توی وان از قبل پودر خوشبو ریخته بودم و دور وان را پر از شمع کرده بودم. سریع رفتم و آب را باز کردم. شمع هارا روشن کردم، وقتی آمد بالا و دید، تعجب کرد. لبخندی زد و آن دندانهای سپید و زیبا را مثل رشته مروارید به روی صورت انداخت.
رفتم درون وان نشستم و به تماشای در آوردن لباسش. عاشق این بودم که ببینم لباس در میآورد. گفتم، "چقدر زیبایی". گفت، "آره، خیلی! آخه من خل". از او خواهش کردم که این شکلی صحبت نکند. گفتم اتفاقی است که افتاده، بگذار راجع به آن صحبت نکنیم، حد عقل نه به این شکل.
آمد و آرام نشست، پشتش را به من تکیه داد. انگار دنیا را به من داده بودند. احساسی که آن لحظه داشتم غیر قابل تشریح است. فکر نمیکنم هیچکس را به این اندازه دوست داشتم تا به آن لحظه. دستهایم را به دور او حلقه زدم، محکم بغلش کردم و آرام زیر گوشش گفتم که عاشقت هستم، جواب داد، "من هم همینطور". صورت خود را برگنداند و لبانم را بوسید. بیش از یک ساعت نشستیم. آرام با دستانم آب روی بدنش میریختم و او را لمس میکردم. میخواستم بداند، مطمئن باشد که دوستش دارم، حمایتش میکنم، تا من هستم امن خواهد بود و هیچ اتفاق بدی نمیافتد. سر روی شانهام گذرد و بدون کلام گفت که میداند.
از وان بیرون آمدیم، با حوصله و دقت خشکش کردم و به طرف تخت خواب رفتیم. لحاف را کنار زد و گفت، "آخی، تخت خودم". دراز کشید و ملافه هارا بروی خود کشید و لبخند بزرگ و طولانی زد. پیشش دراز کشیدم، بوسیدمش، بار دگر خوش آمد گفتم و با همه وجود به او عشق ورزیدم. نمیخواستم هیچ وقت از بغلم برود، میخواستم این لحظه همیشگی باشد.
یکی از قشنگترین روزهای زندگیام بود. پر از عشق، پر از امید، پر از آینده روشن و زیبا. ولی...
افسانه نبرد خود را با افسردگی باخت و ۸ ماه بعد دست به خود کشی زد و موفق شد. با رفتنش دنیای بسیاری را عوض کرد، شاید برای همیشه.
میگویند که باید به یاد خاطرههای خوبش باشم تا بتوانم به زندگی که شبیه معمولی است ادامه بدهم. پله اول. پلها بلندند و من کودکی نحیف.
دوستان، افسردگی جدی است، جدی بگیریدش.
Recently by hamidbak | Comments | Date |
---|---|---|
Worker lost | 5 | Mar 30, 2012 |
ریحان بنفش | 5 | Aug 11, 2010 |
حاج خانوم | 4 | Apr 12, 2010 |