به یاد می آورم وقتی به عنوان سرباز-معلم دریکی از روستاهای دورافتاده استان کرمانشاه مشغول خدمت بودم٫ روزی بر آن شدم سربه کوه و بیابان گذاشته و نظری به مناطق کوهستانی اطراف انداخته ٫ از طبیعت زیبای منطقه در یک روز بهاری دلپذیر بهره ببرم.ازینرو٫ وسایل خود را برداشته وبدون اینکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشم به راه افتادم. پس از طی مسافتی در کوهپایه های سرسبز آن خطه٫ چشمم از دور به قلعه ای باستانی افتاد که بنابه قول اهالی روستا٫ متعلق به فرقه ای از دراویش بود. اهالی روستا چیز زیادی در مورد این دراویش نمیگفتند و تنها می دانستم که احترام زیادی برای این دراویش قائلند. تصمیم گرفتم کنجکاوی خود را تشفی بخشیده و سری به قلعه بزنم. این قلعه سنگی که هیبتی اسرار آمیز داشت٫ دارای دربهای چوبی از نوع دربهای قدیمی کلون دار بودند.وقتی وارد قلعه شدم٫ با دیدن یکی از دراویش خود را معرفی کردم و آنان بلافاصله مرا پذیرفته و پذیرایی گرمی از من کردند. من تا پاسی از بعدازظهر مهمان آنان بودم و با پیر و مرشد دراویش(رئیس دراویش) در مورد عرفان و فلسفه ملاصدرا صحبت کردیم. آنها آتشی برافروختند و به رقص و سماع پرداختند. دراین میان ناگهان صدای عجیب و منحصربفردی که حالتی ماوراألطبیعی داشت ازپشت یکی از دربهای قلعه که به رنگ سبز رنگ آمیزی شده بود٫ برخاس. مبهوت از این صدا، از آنان پرسیدم این صدا چه بود؟ آنان نیز یکصدا گفتند تو درویش نیستی ونمی توانی از این راز باخبر شوی. من نیز اصرار چندانی نکردم وچندی بعد از آنان که مرا به دیدار مجدد دعوت میکردند، خداحافظی کردم. با اینحال ماهیت آن صدا تا چند روز ذهن مرا مشغول کرد. چندی بعد باز هم فرصتی پیدا کردم تا سری به قلعه دراویش بزنم. کدخدای روستا که علاقه مرا میدید، نکته ای را به من گوشزد کرد با این مضمون که صلاح در این است که رفت وآمد را به قلعه محدود کنم، زیرا ممکن بود بنابگفته او آ نچنان در آداب و اندیشه های این فرقه غرق شوم که خود نیز به آنان ملحق شده و بدینسان روستا معلم خود را از دست میداد.اما جذبه اسرارامیزی در آن قلعه بود که مرا به خویش فرا میخواند. بار دیگر به آن قلعه عزیمت کردم و اینبار نیز از سخنان گهربار پیر و مرشد قلعه و مهمان نوازی دراویش برخوردار شدم. ولی نکته عجیب این بود که بار دیگر در میانه گفتگوی ما، آن صدای عجیب از پشت همان در سبز رنگ طنین انداز شد وهمه را به سکوت وا داشت. صدا، صدایی بود بس شگفت انگیز که زبان از بیان چگونگی آن ناتوان است. صدایی که براستی گوش را می نواخت، ولی نمیتوانست صدای انسان باشد. وسوسه عجیبی در من پدیدار شد که راز آن صدا را دریابم. پیر دراویش مجددا این نکته را یاداور شد که تو درویش نیستی و تنها دراویش میتوانند بدادند درپشت درب چیست! من که دیگر یارای تحمل این راز پنهان را نداشتم، از آنان خواستم راه درویش شدن را به من بیاموزند. پیر دراویش از من خواست که تمام اشعار مولوی را از حفظ کرده وبه مقامی برسم که قادر به تفسیر یک یک اشعار شوم. من برای اینکار از تمام زندگی خود مایه گذاشتم همه زندگی دنیوی را رها کردم. برای رسیدن به این منظور راه دشواری را طی نمودم و ۱۶ سال از زندگی خود را با اشتیاق صرف تحصیل عرفان خاص این فرقه از دراویش نمودم. اگرچه عرفان و تصوف، همواره مرا به خویش فرا میخواند، اما در رأس همه انگیزه های معنوی من، یافتن منشأ آن صدای ملکوتی قرار داشت.بعدازگذشت ۱۶ سال، سرانجام به مقامی رسیدم که مرا برای درویش شدن واجد شرایط میکرد. زمانی که پیر دراویش که اکنون بسیار سالخورده بود، این مقام را به من اعطا میکرد، نتوانستم شوق خود را در مورد یافتن صدای پشت در پنهان کنم.پیر دراویش اذعان داشت که من در مرتبه ای هستم که واجد شرایط دانستن راز صدای شگفت هستم. او دست مرا گرفت و با حالتی روحانی ، آرام مرا به سمت در هدایت کرد. در آن لحظه تنها صدای ضربان قلب خود را میشنیدم و چشم به سبزی آن درب خیره داشته بودم. در کمال ناباوری نور سبزی از لابلای درزهای درب به بیرون میتابید.پیر دراویش در حالیکه به من مینگریست تا واکنش مرا در یابد، دست خود را بروی کلون در گذارده و با فشاری درب را گشود........آنچه دیدم براستی شگفت انگیز و ورای باور انسان بود. پدیده ای که اکنون بعد از اینهمه سال همچنان به وجودم رعشه میافکند...اوه.!خوانندگان عزیز! عذر مرا بپذیرید و لطفأ فحش هم ندید...ولی شما درویش نیستید و نمیتوانید بدانید پشت آن در سبز رنگ چه بود؟...
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |