برای من مهم این نیست که راه امرار معاش تو چیست. من میخواهم بدانم تو چه چیزی را با تمام وجود میخواهی و آیا جرات تصور رسیدن به عمیقترین خواستهایت را داری.
برای من مهم این نیست که تو چند سال داری. من میخواهم بدانم که آیا تو حاضری به خاطر عشق، به خاطره ارزوهایت، برای تجربه کردن زنده بودن ریسک کنی که افسر گسیخته و دیوانه به نظر بیایی.
برای من مهم این نیست که اختر شناسان در آینهٔ اقبالت چه می بینند. من میخواهم بدانم آیا تو مرکز حزن خودت را دریافته ی، آیا در رو یا روی با نا به حقی زندگی پذیراتر شده ی به زندگی، و یا جم و بسته شدی از ترس درد بیشتر! من میخواهم بدانم آیا تو میتوانی درد را ببینی، درد خودت و درد من را، بدون حرکتی برای قایم کردن، کمرنگ کردن، و یا عوض کردن آن.
من میخواهم بدانم آیا تو میتوانی با شادمانی باشی، با شادمانی من و خودت; آیا میتوانی با شیفتگی برقصی و اجازه بدهی وجد سراپای وجودت را بگیرد بدون اینکه به خودت نهیب بزنی که مواظب باش، واقع گرا باش و یا محدودیتهای انسان بودن را به خودت یاد آور شوی.
برای من مهم این نیست که آیا داستانهای که به من می گوی حقیقت دارند یا نه. من میخواهم بدانم آیا تو میتوانی توقعات کس دیگری را بشکنی در راه راستین ماندن به خودت. آیا میتوانی تهمت خیانت را تا ب بیاوری و به وجود خودت خیانت نکنی.
من میخواهم بدانم آیا تو میتوانی شکست را بپزیری، شکست خودت و من را، و هنوز لب دریا چه با یستی و به نقره گونی ماه فریاد سردهی که "آری!"
برای من مهم این نیست که تو کجا زندگی میکنی و یا ثروت ا ت چقدر است، من میخواهم بدانم آیا تو میتوانی بعد از یک شب یاس و حزن، خسته و عمیقا زخمی، برخیزی و کار لازم را برای کودکان انجام دهی.
برای من مهم این نیست که در کجا، چه، و از چه کسی درس گرفته ای. من میخواهم بدانم چه چیزی تو را تغذیه میکند، از درونت، وقتی ایمانت به همه چیز دیگر نابود می شود.
من میخواهم بدانم آیا تو میتوانی با خودت تنها باشی و آیا همراهت را در لحظات پوچی دوست میداری.
برای من مهم این نیست که تو چه کسانی را میشناسی و یا چگونه به اینجا رسیده ای. من میخواهم بدانم آیا تو با من در مرکز آتش خواهی ایستاد و پس نخواهی کشید؟