یک روز یک مردعکاس که برای یافتن سوژه ای به باغ ملی رفته بود. دختری را دید که از در اصلی باغ داشت می آمد با قد متوسط و موهایی مشکی و شلوارکی سیاه با پیراهنی صورتی پر رنگ و کفش پاشنه بلندی به پا و کیف کوچکی به دست.
مرد عکاس از دختر شروع به عکس گرفتن کرد و از زوایای مختلف در دوربین اش از او کادر ساخت. مرد از همه زنها متنفر بود و هیچ وقت دوست نداشت عاشق بشود ولی صورت این سوژه با همه صورت هایی که دیده بود خیلی فرق داشت.
به خانه برگشت و در استودیو عکاسی اش شروع به ظاهر کردن همه عکس هایش کرد. وقتی اولین نما از صورت دختر را که دید یک لحظه ایستاد و در آینه به خودش نگاه کرد رنگش پریده بود، عکس ها را در کادر بزرگ چاپ کرد و همه را به رخت آویخت از اتاق بیرون رفت.
لیوان آبی از قفسه بر داشت یخچال را باز کرد و تنگ آب را سر کشید. به روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد. کلیپ عاشقانه داشت پخش میشد. خاموش اش کرد. آی پاد را به گوشش کرد اولین آهنگ از شروع عشق می گفت. ان را هم از گوشش برداشت و رو به میز پرت کرد. پنچره را باز کرد. باران داشت می بارید. به تراس رفت و زیر شر شر باران ایستاد ، خیس شد و حوله کوچک سفید را از کمد برداشت و سرش را به نرمی خشک کرد.
لباس اش را در آورد و لخت شد. در حمام را باز کرد و زیر دوش برای ده دقیقه بی حرکت ایستاد. شیر وان را باز کرد و در وان خوابید. شمع دو طرف وان را روشن کرد و سیگاری گیراند و چشمانش را بست و آرزو کرد که عاشق شود.
و فردای ان روز وقتی از خواب بیدار شد آدم دیگری شده بود. میز صبحانه را آماده کرد. شیر را از یخچال برداشت. تخم مرغ و کره و پنیر را با نان تست شده خورد و آب پرتقال برای خودش درست کرد و آرام شروع به مزمزه کردنش کرد و تمام پنچره های خانه را باز کرد و همه گلدان ها را با دقت آبپاشی کرد و دوچرخه اش را از انباری برداشت و با کوله ی عکاسی اش به باغ ملی رفت و راس ساعت هشت و چهل و پنچ دقیقه دخترک از آستانه ی در باغ گذشت و مرد عکس های چاپ شده از پرتره ی بانو را به او داد و دخترک از اسم بانو خوشش آمد و مرد دست دختر را به نرمی لمس کرد نرم و عرق کرده!
بانوی مرد داشت به سر کارش می رفت ولی نرفت. به مرد نگاهی کرد و مرد قرمز شد و دوباره به عکس ها نگاه کردند و هر دو از همدیگر خوششان آمد و با هم به کافه ی فرانچسکا رفتند و سفارش دو قهوه ی ترک را دادند و مادر فرانچسکا صورت هر دو را بوسید و گفت چه به هم می آیید شما دو نفر! و مرد دخترک را به شام دعوت کرد و دخترک قبول کرد و مرد شاد شد و دختر یه سر کارش برگشت.
روز ها گذشت و مرد هر روز عاشق تر شد و دختر نیز بی قرار. با هم قرار گذشتند به ایرلند بروند ولی قبل از آن باید سری به اسکاتلند و شهر ادینبورو می زدند چون مرد در دانشگاه هنر نمایشگاه عکاسی داشت و دختر با او رفت و مرد خوش بخت بود چون دخترک هیچ وقت نه نمی گفت و مرد هم هیچ وقت به دختر نه نمی گفت و آنها ماه ها و سالها به خوشی و خرمی زندگی کردند و آب از آب تکان نخورد و هیچ اتفاقی بدی برای هر دویشان نیفتاد.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |