دستم را از پنجره ی قطار بیرون می آورم پنبه های زمان را به دست می گیرم فشارش می دهم . چکه های آب به آرامی بیرون می ریزد. کف دستم را باز می کنم در لابه لای شیارهای دستم آب جمع می شود.
به داخل کوپه ام می روم _ به آرامی می نوشم . طعمش زبانم را بی حس می کند و روحم را نوازش!
دفتر کاغدی ام را باز می کنم. مداد قهوه ای رنگ را از جیب کتم بیرون می آورم دست چپم را سایه بان چشمانم می کنم تا آفتاب سفید کاغذ را نورانی نکند _ چون می خواهم از تو بنویسم. چون می خواهم از نوشته ام نور تو بتابد نه نور خورشید!
عکس ترا روی کف میز می گذارم. با لبخند همیشگی شروع به حرف زدن می کنی. سلام گرمت را پاسخ می دهم.
بغل دستی ام نگاهی به من می اندازد و شروع به خواندن روزنامه گاردین می کند.
با مهربانی نگاهم می کنی دست هایت را باز می کنی. کف خیس دست راستم را به دستت می گیری. گونه هایت را تر می کنی. با چشمان درشت سیاهت چشمک می زنی.
مدادم را با خودتراش تیز می کنم. می نویسم و می نویسم تا آرام شوم. آنقدر که تو از عکس بیرون بیایی و در کنارم بنشینی.
مرد بغل دستی ام با دیدن تو به صندلی عقب می رود تا جا برای تو باز شود. موهای شلالت را باز می کنی. در سمت راستم می نشینی.
وقتی کاغذ سفیدم پر از حروف سیاه می شود دفترم رامی بندم تا با صدای نرم با تو حرف بزنم. با تویی که از جانم بیشتر دوست دارم. با تویی که زمان را برایم از فشردگی در می آوری تا با انبساط عروق قلبم تنم را آزاد کنم.
از کیف مشکی بغل دستت نان و سیب در می آوری. به قسمت مساوی تقسیمش می کنی. لبانم را باز می کنی نان و سیب تعارفم می کنی سرخی سیب _ هوای مانده بین من و تو را رنگی می کند. با دستانم هوا را پس می زنم و با هر پس زدن قرمزی هوا بیشتر می شود و بیشتر!
سر هر ایستگاه که می رسیم تپش های قلب من آرامتر می شود و تکه ای از روحم از قطار پیاده می شود. تا ایستگاه آخر مطمئن هستم دیگر از من چیزی باقی نخواهد ماند. پتوی آبی رنگ را به تن خودمان می کشانی تا سرما بی نصیب بماند!
بازرس قطار بلیت های باطل شده ی ما را سوراخ می کند تا از گذر زمان به راحتی بگذریم. مسافران یک به یک از صندلی ها بلند می شوند تا جای کافی برای نفس کشیدنمان باز شود. سر هر میز یک سیب قرمز از مسافران قبلی به جای می ماند.
فضای ماشین ریلی پر از حریم من و تو می شود. صدای سوت لکوموتیوران هوا را می شکافد تا یادآوری کند تا دیر نشده پتوی آبی را به روی کف قطار بیاندازیم و بساط عشق بازی آخر را پهن بکنیم.
ما بی هیچ عجله و هراسی لحظه های آخر را به نمایش می گذاریم. فریم های آخر فیلم عکاسی را می اندازیم. چارچوب های چپر زمان را در هم می شکنیم.
تمام پنجره های قطار را باز می کنیم تا باد تکه های روح و بدنمان را به یغما ببرد.
تا ایستگاه آخر وقتی نمانده.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |