وقتی برادربزرگم ازدواج کرد، شانزده هفده سالش بود. این را از بزرگ تر ها که با هم حرف می زدند متوجه شدم. اما بزرگتر نشان می داد.
"...عباس، این پسر شانزده هفده سالش بیشتر نیست، چطورداری زیر بارزن گرفتنش می روی؟"
و عباس که پدر من هم بود، بیشتر مواقع جوابی نمی داد. ولی یکی دو بار شنیدم که گفت "...چکار کنم، شاشش کف کرده...اگر برایش زن نگیرم می ترسم مریض بشود..."
تا مدت ها نمی دانستم که چرا اگر زن نگیرد مریض میشود. یک بار دیگر که باز دراین مورد صحبت میکردند، حاج آقا صابونچی، گفت: "اوس عباس، مریض میشه چیه؟ مگه همه جوون هائی که زن ندارن مریض میشن؟" و پدرم گفت تو شهر ما "دوب" اش پر از خانم هائی است که یک از یک خوشکل ترند و خیلیا شون هم مریضند...حاجی می ترسم سوزاک بگیرد " با اینکه شنیدم بیماری که پدر ازش می ترسد "سوزاک" است ولی نه می دانستم سوزاک چیست و نه می دانستم "دوب" که زنانش این بیماری را دارند کجاست. و چرا برادرم باید برود آنجا که سوزاک بگیرد. از شهر خودمان، به این شهر آمده بودیم. جائی که بیشتر فامیل زندگی می کردند. هر سال می آمدیم. تابستان ها هوایش خَنک بود. سر سبز هم بود. حالا هم تابستان بود.
بیشتر حرف هایشان را نمی فهمیدم. بالا تر از سن ام بود. ولی نمی دانم چرا از گوش خواباندن خوشم می آِمد. کنجکاوی با آدم متولد می شود و از حس هانی است که از شیرخوارگی یقه را می چسبد.
می دانستم زن که بگیری هر وقت بخواهی می توانی همه جایش را ببینی و کیف کنی. تو شهر خودمان با دختر یکی از همسایه هایمان که هم سن بودیم دوست صمیمی بودم. دختری ارمنی بود. آنقدر خوشگل بود که من با همه کم سالی از دیدنش خوشم می آمد. خیلی دلم می خواست به همه جایش دست بکشم. مثل حریر بود. انصافن اکثر مواقع هم نا امیدم نمی کرد. آدامس خیلی دوست داشت. یک روز که یک بسته اش را روی یکی از میز های خانه دیدم به عشق خوشحال کردن "هاسمیک " برش داشتم. اسمش "هاسمیک" بود. آدامس با طعم دارچین بود. آن روز هر چه این ور آن ور نگاه کردم، و همه جا را گشتم، ندیدمش. دلم می خواست یکی از آن ها را بجوم، ولی هم می خواستم دست نزده اش را به او بدهم، تا فکر کند که توی خانه خیلی دوستم دارند که یک بسته آدامس دست نزده به من می دهند، هم ترسیدم به خانه که بروم بوی دهانم کار دستم بدهد.
حالا فکر می کردم که برادرم دارد با هاسمیک، یا دختری شبیه او عروسی می کند. دلم گرفته بود. دلم می خواست، وقتی در مورد انتخاب زن برای برادرم حرف می زنند، من هم باشم تا بدانم اسمش چیست. با آنکه می دانستم حتمن "هاسمیک" نیست.
فردا که دیدمش، صدایش کردم. در خانه شان ایستاده بود. وقتی آمد بی مقدمه گفت: "ابی! می دانی که ما به شما می گوئیم "بارسیک ؟" نفهمیدم چه می گوید. گفتم: "بارسیک! بارسیک یعنی چه؟"
"یعنی که تو مسلمونی و من ارمنی، و ما باید از "بارسیک ها" خوشمان نیاید."
با همه کم سن و سالی، کمی ترسیدم. مثل اینکه کمی هم سردم شد. ولی در جوابش گفتم "هاسمیک برایت آدامس آورده ام"
بال گرفت، چند بار بالا و پائین پرید. و بی اختیار بغلم کرد و بوسیدم. هاج و واج شده بودم. بسته آدامس را از جیبم در آوردم و جلوی چشمش گرفتم. مات نگاهم می کرد.
"ابی! یک بسته؟ چند تایش را به من می دهی ؟"
"یک بسته کامل است. به یک شرط همه اش را به تو می دهم."
"به چه شرطی؟" "اگر شورتت را پائین بکشی و "اونجا یت" را نشانم بدهی. بخدا فقط نگاه می کنم..."
وقتی گفت: "تو اول بده." چه حال خوشی پیدا کردم. با عجله همه اش را گذاشتم کف دستش. به این ور و آن ور نگاه کرد. ترس ریخت توی صورتش، ولی خوشگل تر شد. آهسته گفت: "ابی! اینجا نمیشه. بریم زیر سایه بون توی باغچه جلوی خانه تان..." قبل از او دویدم به آنجا. وقتی رسید، نفس نفس می زد. "ابی! به من دست نزنی آ، فقط نگاه کن...کمی نگاه کن باید زود بروم..." و شورتش را پائین کشید و بدون اینکه من بگویم دامنش را بالا گرفت. خدایا چقدر زیبا بود. مثل گندمی بود که کمی بزرگش کرده باشند، با موهای تنک و تک تک ِ کمی زرد رنگ... دلم می خواست ببوسمش...کاش حالا بود، کاش حالا چنین گل یاسی را می دیدم...هرچند این شانس را یافتم که بالاخره به موقع با نفسی عمیق مشامم را پر کنم. در نشئه دیدار بودم که دیدم به خانه شان رسیده است. مدتی بود که بی او تنها ایستاده بودم. ولی آن لحظه و آن دیدار اولیه، گمان نمی کنم که تا بمیرم فراموشم شود.
به برادرم داشت حسودیم می شد. داشت هاسمیک را برای خودش می آورد خانه، خوش بحالش.
یک روز تصمیم گرفتم بروم یک گوشه ای دور و شاشم را امتحان کنم. ولی لامصب کف نکرد. معلوم شد که حالا حالا باید صبر کنم، و با خاطره هاسمیک بسازم. بعد از آن روز خیلی کوشش کردم بهر شکل شده، یکبار دیگر آن پسته ی تازه دهان باز کرده را ببینم و هرجور شده دستی به رویش بکشم، ولی نشد، راه نداد. گویا این "بارسیک" بودن من، فاصله اش را روز به روز زیاد تر می کرد.
مدتی بعد ما نه از آن کوچه، که از آن محله رفتیم. اما فکر او، به من فرصت نمی داد که در محله جدید با سنی که، کمی هم بیشتر شده بود، جایگزینی برای اوپیدا کنم. آن پا های کشیده، آن ران های تراشیده با آن غنچه ای که در خود جا داده بودند، یک آن از ذهنم دور نمی شد. فکر می کردم هیچکس نمی تواند به آن زیبائی باشد دلم می خواست همه این ها را مو به مو برای برادرم - و در حقیقت برای خودم - تعریف کنم، و بگویم خوش به حالت که داری زن می گیری، اگر مثل هاسمیک باشد هر وقت که پیش بیاید چه می بینی! ولی در این حد نبودم. آن قدر دلم می خواست شاشش را ببینم. نوع و مقدار کف آن برایم خیلی مهم بود. می خواستم ببینم کی نوبت من می شود. ولی من هیچکس را جز هاسمیک و آن زیبا ترین چاک را نمی خواستم. همه آن هائی که به شکلی درد من را داشتند، بعد از مدتی کاملن فراموش می کردند. ولی برای من چنین نشد. هاسمیک عین یک عکس به دیواره ذهنم چسبیده بود.
مدارس که شروع شد، روز اولی که سواراتوبوس شدم، تا بروم مدرسه، با کمال تعجب و نا باورانه هاسمیک را دیدم، که چون اوایل خط بود، وسط های اتوبوس روی یک صندلی دونفره، تنهائی نشسته بود. داشتم با تردید نگاهش می کردم که خندید، و بسیار خوش رو برخورد کرد و صدایم کرد که بروم کنارش بنشینم. نفهمیدم چرا قلبم شروع کرد به تند زدن. سابقه نداشت. اما فهمیدم که دارم از احساس غرور پر می شوم.
"هاسمیک عطر زده ای یا خودت اینطور خوش بوئی؟" خندید.
"یواش تر حرف بزن. کمی از مال خواهرم زده ام..."
"هاسمیک آن قدر ناراحتم که چرا بارسیک هستم. می دانم که از من، چون بارسیک هستم خوشت نمی آید. ولی من گناهی ندارم، بارسیک متولد شده ام. "
"نه ابی، بخاطر بارسیک بودن نیست. ما دیگه داریم بزرگ می شویم، نمی توانیم مثل زمان بچگی با هم باشیم. ولی من دلم می خواهد تو را بیشترببینم."
"راستی هاسمیک آدامس ها خوش مزه بودند؟ " خندید و سرش را پائین گرفت.
"چرا این همه سرخ شدی، منکه حرفی نزدم." نه سرش را بالا آورد و نه جوابی داد. وقتی داشت پیاده می شد، نگاهم کرد و گفت: "ابی، ناراحت نباش تو اتوبوس بیشتر می بینمت..."
"تو اتوبوس!"
داشت تنها بودن با او، برایم رویا می شد. توی اتوبوسی که در باره عطر هم باید آهسته حرف زد، خیلی با خواست من فاصله داشت. باید کاری می کردم. من دلم می خواست هر روز ببینمش، حواسم را از درس و مشق دور کرده بود. تو مدرسه هم دلم نمی خواست زیاد ورجه وورجه داشته باشم. تنها دلخوشی ام "هم اتوبوس بودن" با او بود. و اگر یک روز بهر لیل نمی دیدمش تا فردا که باز سوار شوم گم شده ای داشتم. نمی دانم چرا رشدش بیشتر از من بود. دفعه آخری که پس از دوهفته دیدمش، داشت خانمی به قاعده می شد، و هر روز خوشگل و خوشگل تر، و من حسود و حسود تر. می ترسیدم از دست بد همش، داشت میوه رسیده ای می شد، که می دانستم نصیب من نخواهد شد.
کنارش که نشستم، بدنش "هُرم" داشت. گرمایش را خوب احساس می کردم.
"هاسمیک، می توانم کمی خودم را به تو بچسبانم، کسی متوجه نمی شود."
"اینقدر اسمم را تکرار نکن. یعنی از این نزدیکتر؟ من دارم گرمی بدنت را حس می کنم."
کم کم داشتم متوجه می شدم که برادرم دارد چکار می کند. می خواهد هر وقت خواست، گرمی هاسمیکی را که درکنارش بود، برای ساعت ها داشته باشد. از ذهنم آهسته گذشت: "حرامش باشد."
آخر دوستش داشتم، برادرم را می گویم، "طفلک چند سال پیش عمرش را بشما داد و مرا از پا درآورد" و آن روز نمی خواستم، یک جورائی نفرینش کنم. اما داشت مرا خیلی جا می گذاشت، کورس برداشته بود.
وقتی آن روز گفت: "ابی! چرا این همه لاغر شده ای؟" فهمیدم که دارم خیلی غصه می خورم. اما با ژست مخصوصی گفتم: "این قدر اسمم را به زبان نیار" خندید، انگار که دنیا را به من دادند. بی اختیار گفتم: "جون!" برافروخته نگاهم کرد و دوبار کمی هم بلند تر گفت: "ابی! ...این جون" را از کجا یاد گرفته ای؟ تا راستش را نگی، دیگه با تو حرف نمی زنم." و با اخم ساکت شد. داشت یک چیزائی حالیم می شد. گفتم: "این ایستگاهت است باید پیاده شوی، فردا حتمن می گویم که از کجا یاد گرفته ام." قند تو دلم آب شد، فکر کردم، شاید دوستم داشته باشد که حسودیش شده، و بهمین خاطر حتمن فردا می بینمش، می آید که بداند از کجا یاد گرفته ام. کنجکاو شده بود.
"ابی! خوشحال نیستی دارم زن می گیرم؟ چرا این همه توهمی؟"
"نه، چرا نا راحت باشم؟....راستی داود، اسم زنت چیه؟"
"من که هنوز ندیدمش. میگن سیمینه."
"چند سالشه داود؟"
"نمی دونم، گفتم که هنوز ندیدمش، اما حتمن از خودم کوچکترهِ."
حتمن هم سن "هاسمیک" است، پس هاسمیک هم می تواند ازدواج کند...سرم تیر کشید. یعنی "هاسمیک" شاشش کف کرده؟ شاید مال زن ها زود تر از مردا کف کند...شایدم آن ها احتیاج به کف، نداشته باشند. ولی هرچه باشد مال من نمی شود...من باید بزرگتر بشوم، باید شاشم کف بکند، باید بابام بترسد که ممکن است سوزاک بگیرم... خدایا! تا آن وقت هاسمیک بچه دار هم شده.
چطوری "دوب" را پیدا کنم؟ بابام از کجا می فهمد که من هم "دوب" را بلد هستم؟ تا فکر کند که ممکن است "سوزاک" بگیرم...اگر واقعن سوزاک گرفتم چی؟ اگر هاسمیک بفهمد، ازمن فرار خواهد کرد. بارسیک باشی، سوزاک هم بگیری!
"یک روز پشت در اتاق بابا مامانم بودم شنیدم بابام به مامانم گفت "جون" مامانم خوشش آمد.
صدای خنده اش ازدرز در زد بیرون. بلند خندید، بابام بهش گفت: "زری یواش."
"... اما هاسمیک تو اخم کردی...ولی من..."
"ولی تو چی؟"
"نمی دونم، تو چرا اینقدر سؤال پیچم می کنی؟"
می ترسیدم بفهمد که دروغ گفته ام. بابام با آن اخم دائم اش، نمی دانست "جون" چیه. اگر می دانست "بجای دست بزنی که داشت، زندگیمون از این بهتر می شد." خدا بیامرزدش، روی هم رفته بابای بدی نبود، اگر بد بود داود به آن زودی زن نمی گرفت. کسی به جوانی به آن سن وسال زن نمی دهد. آن هم زنی مثل "سیمین" زن خوبی بود.
خیلی از آن سال ها گذشته، خیلی هاشون رفته اند. منهم دارم حسابی پیر می شوم. هاسمیک هم.
"هاسمیک" از گاه گاهی تو اتوبوس دیدنت خسته شده ام. اگر کاری نکنی که یک جای خلوتی نیم ساعتی با تو حرف بزنم..."
"چه می کنی، اگر کاری نکنم؟"
"نپرس بغض دارم، تو اتوبوس خوب نیست بازش کنم."
"چی را باز کنی، چرا سخت حرف می زنی"
"بغضم را هاسمیک! بغضم را. دارم می ترکم."
"اگر نتوانم چی؟ چکار می کنی؟"
"اول بغضم را توی اتوبوس باز می کنم تا آبروی هر دوی مان برود، بعدش هم..."
"بعدش چی؟"
"بعدش هم دلت را می سوزانم. پشیمونت می کنم."
"ابی! چه میکنی؟ چی داری می گوئی. چطوری دلم را می سوزانی، چکار می کنی که پشیمون بشم؟"
"هاسمیک! خودم را می کشم، فهمیدی؟"
"گریه نکن، هاسمیک، خوب نیست همه دارند نگاهمان می کنند."
و با گریه پیاده شد. با این اشک ها چه جور می رود سر کلاس؟ اگر نخواست یا نتوانست، چه جوری خودم را بکشم؟ کار بسیار سختی است.
روز عروسی داود، زنش را دیدم. چه خوشگل بود، اما نه به خوشگلی هاسمیک. خدائیش جمع و جور و زیبا بود. همانطور که هردویشان روی صندلی کنار هم نشسته بودن، از ذهنم گذشت: "خوش به حال هردوی شما."
"سیمین" این "ابی" برادر کوچکمه. پسر ِ خوبیه، خیلی دوستش دارم."
سیمین سرتا پایم را نگاه کرد، و لبخند زد. نمی خواستم ساکت باشم، ولی نمی دانست چه بگویم. خجالت هم می کشیدم.
"سیمین خانم، این داود، خیلی مَرده....تو هم خیلی خوشگلی..." و از دید رسشان دور شدم.
"ابی! یک خبر خوب دارم یک خبر بد."
ساکت ولی با دلهره نگاهش کردم. "ابی! روز جمعه همراه پدر و مادر وخواهرم، قرار است همه برویم خانه عمویم. می خواهم سر درد و درس را بهانه کنم، و با آنها نروم. اگر بتوانم، تو خونه تنها می شوم."
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. داشتم ذوق زده می شدم.
هاسمیک من از کجا بفهمم، که موفق می شوی، تا بیایم."
"ابی دیگه از آن حرف ها نزنی. قول بده."
"کدوم حرف ها؟"
"خودت می دونی، دیگه تکرارش نکن."
ساکت نگاهم کرد. منتظر بودم تکلیفم را روشن کند. "خب، از کجا بفهمم؟"
"منتظر قولت هستم. قسم بخور و قول بده."
"مردن من برایت این همه مهم است هاسمیک؟"
"دوباره این کلمه را گفتی؟ مگر نگفتم تکرارش نکن؟ ...آخه ابی..."
"ابی چی؟" هر وقت شرم در رگ هایش راه می افتاد، قبل از اینکه صورتش گلگون شود سرش را پائین می گرفت.
"آخه ابی! من خیلی دوستت دارم..."
بی اختیار دوقطره اشک روی گونه هایم دوید. دستپاچه شد.
"چه شد ابی! چرا گریه می کنی؟ پاکشان کن بَدِه، ...حرف بدی زدم؟"
"نه هاسمیک، این اشک خوشحالیه. تو واقعن من را دوست داری؟...هاسمیک من هم تو را خیلی دوست دارم...خیلی،... پس خبر بدت کدومه؟ "
"جمعه که آمدی بهت میگم...جمعه باید از ساعت ده صبح اطراف خانه مان باشی، جائی که کسی تو را نبیند ولی تو درِ خانه ما را ببینی. وقتی آمدند بیرون اگر من همراهشان نبودن، در خانه ای خالی منتظرت هستم. خوب فهمیدی؟"
"و اگر تو هم آمدی بیرون، چکار کنم؟ دیوانه می شوم."
"از حالا اینطور فکر نکن...من رفتم. به ایستگاه رسیدم."
وقتی داشتم از سیمین و داود، دور می شدم فهمیدم که داود پرسید: "سیمین دوستم داری؟" من دیگر دور شده بودم. ولی حالا، ابی، فهمیدی که هاسمیک چه گفت: "ابی دوستت دارم." نه، گفت ابی "خیلی دوستت دارم."
خدایا! امروز چهارشنبه است، تا جمعه چکار کنم ؟ خیلیه! اگر به زور راهش انداختن چی؟
می دانم که کار دیگری خواهد کرد. گفت که خیلی دوستم دارد. اما کی؟ چطور تحمل کنم؟ ....کاش دعا راست بود.
"ابی! نمی بینم خیلی به درس هات برسی. اشباه نکنی مثل من زود درس را رها کنی یا جدی نگیریش...منم درفکرم اگر بشه ادامه بدهم..."
"داود، پس زنت را چکار می کنی؟ پول از کجا در میاری؟..."
"می خواهیم اگر بابا قبول کند با هم درس را ادامه بدیم."
"یعنی هم زن و شوهر باشین هم درس بخونید؟ میشه؟...اگه بابا قبول نکرد چی؟ داود بابا این همه پول داره؟ "
"سمین با مامانش در این باره صحبت کرده، قول داده اگه بابا قبول کنه و کمک هم بکنه، مامان سیمین هم همراهی کنه."
"داود! ماما یا بابای سیمین؟ چرا ماماش؟"
"ابی، مامای سیمین وضع مالیش توپِ توپِ."
مامای هاسمیک چی؟ اگر کار ما به آنجا بکشه، می تونه کمک کنه؟ ولی من که "بارسیک" ام، فکر نکنم بگدارند ما با هم ازدواج کنیم.
خوب نیست دوباره برایش آدامس ببرم، تازه آدامس یادش می آورد که دفعه قبل بخاطرش چه کار کرده، نه آدامس نه... امروز پنجشنبه است. حوصله به مدرسه رفتن را ندارم. دلم می خواهد خانه باشم، تا ببینم فردا چه می شود. ولی به چه بهانه ای؟ بهتره بروم شاید هاسمیک را دیدم و توانستم در مورد فردا بیشتر به پرسم. چی به پرسم؟ همه را گفته، میماند خودم و شانسم.
رفتم ولی ندیدمش. شاید از حالا خودش را به مریضی زده. چرا این همه دلهره دارم؟ من که هر روز او را می بینم حتا گرمی مطبوع بدنش را حس می کنم، مگر جمعه قرار است چی بشود که این همه "یک جوری" شده ام.
وقتی در را باز کرد، نتوانستم خودم را بگیرم، بغلش کردم، از زمین کندمش و با فشار بوسیدمش، و فریاد زدم: "موفق شدیم."
دست پاچه شد: "چه کار می کنی ابی؟ آرام باش. بگذار خودمون را پیدا کنیم. بگذارم زمین خسته می شوی. سرو صدا هم نکن، آخه یعنی من تنها هستم..."
". ببوسم تا بگذارمت زمین."
"امروز خیلی می بوسمت، نگران نباش…بوسه عاشقانه و بوسه خدا حافظی…"
آرام گذاشتمش زمین. "چی گفتی؟ بوسه خدا حافظی دیگه برای چیست؟ خدا حافظی! درست شنیدم؟…هاسمیک چرا زجرم می دهی؟ بگو که داری ناز می کنی."
"ابی! آروم بگیر بنشین تا برایت نوشابه بیاورم، باید مواظب باشم زیاد ظرف کثیف نکنیم، اگر پدر مادرم بو ببرند، واویلا می شود."
"هاسمیک، نوشابه نمی خواهم، تو هم بگیر بنشن، مگه نمی گوئی وقت زیادی نداریم؟"
"بگذار در را از تو قفل کنم. الآن میام کنارت می نشینم."
"آنجا نه، بیا درست کنارم، می خواهم گرمی تنت را بهتر احساس کنم."
"ابی! شیطونی بی شیطونی..."
"هاسمیک! چشم هات چه رنگیه؟ وقتی می چرخونیشون، تسلیم ات می شم. خودت می دونی که خیلی خوشگلی؟"
"ابی، این همه لوسم نکن، بارسیکی! که من خیلی دوستت دارم. اما اگر پدر مادرم بفهمند که من یک بارسیک را آورده ام خانه، نمی دونی چه به روزکارم می آورند..."
"هاسمیک آنقدر دلم می خواد لب هایت را ببوسم، همانطور که تو فیلم ها دیده ام... هاسمیک، اگر از بارسیکی در آیم، می توانم با تو ازدواج کنم؟ نه حالا، موقعش که شد."
"چطور می خواهی از بارسیکی درآی ؟"
"پشت خانه مان یک کلیسا هست، کشیشش خوش قیافه ای که فکر می کنم خیلی هم مهربون باشه آنجا میره و میاد. ازش خواهش می کنم که یک کاری بکنه..."
"نه ابی، ما نمی توانیم با هم ازدواج کنیم. باید زن و مرد چندین سال تفاوت سنی با هم داشته باشند. آخه زن ها زود تر شکسته می شوند."
"این حرف ها چیه؟ وقتی زن ومرد موافق باشند این حرف بی معنیه. من موافقم، توچی موافقی؟"
"ابی حالا موقع این حرف ها نیست...خبر بد، اینه که بعد از تعطیل مدارس، ما برای همیشه از این شهر می رویم."
"کجا؟"
"تهران!"
"چرا؟"
"بابام میگه، بقیه دبیرستانت را باید تهران تمام کنی و همانجا هم بروی دانشگاه. ما تا پایان سال تحصیلی می توانیم با هم باشیم."
"هاسمیک من دیگه برم...حالم خوب نیست. بابا مامانت هم نزدیک ِ بیان، نمی خوام ناراحتت بکنند..."
"ابی صبرکن. کجا؟ راستی راستی داری می روی؟ کمی صبر کن، توضیح بدهم...پس راست نمی گوئی که دوستم داری..."
"اتفاقن چون خیلی دوستت دارم، دارم می روم...خدا حافظ..."
"از صب منتظر بودم تا بیائی، ماما خیلی از دستت عصبانیه. میگه، صبح زود کجا رفت، چرا به من نگفت. من به ماما گفتم: وقتی داشت می رفت به من گفت که به شما بگم داره میره پیش چند تا از همکلاسی هاش. مواظب باش که من دروغگو در نیام..."
"ممنون سیمین خانم. چشم مواظبم..."
"ابی توئی؟ بیا ببینم کدام گوری بودی؟ ....این چه وضعیه؟ چرا این همه در همی؟ چی شده؟"
"هیچی، چیزی نشده."
"با این همه برافروختگی و در همی، میگی چیزی نشده، می خوای باورکنم؟ اول بگو ببینم کجا بودی؟ چرا صبح زود و بدون اینکه به من بگی رفتی؟"
"ماما! می خواستم دیروز بگم یادم رفت. امروز صبح هم نبودی، تو اتاقت بودی. ولی به سیمین خانم گفتم که می روم پیش دوستام ، بعد هم با یکی از آن ها بگو مگوم شد. کافیه، محاکمه تموم شد. می توانم بروم دست و رویم را بشورم؟"
"با کدام دوستت بگو مگو داشتی؟"
"ماما تو را بخدا گیر نده. حال ندارم..."
"برو از جلوی چشمم دور شو."
"ماما، می خوام بعد از این با دوچرخه برم مدرسه. برام می خری؟"
"اتوبوس چشه؟ چی شده که می خوای با دوچرخه بری مدرسه؟"
"می خری ماما؟"
"جواب منو بده، هی حرف خودت را تکرار نکن. با کدام دوستت حرفت شده که دیگه نمی خوای با او تو یک اتوبوس بری مدرسه؟"
"راستش همین جوریه که می گی."
"این که چاره اش دوچرخه نیست که فعلن نداری. از فردا صبح کمی زود تر تکان بخور با اتوبوس دیگری برو. اما آدم با دوستش اینجوری قهر نمی کنه. دوست زیاد پیدا نمیشه برو باهاش آشتی کن."
بیش از یک هفته صبح ها زود تر پاشدم و با اتوبوسی که می دانستم هاسمیک سوارش نیست رفتم مدرسه. و زجر کشیدم. خواب هایم شده بود کابوس. بدترینش هم خوابی بود که هاسمیک با پسره لندهور بد قیافه ای، عروسی می کرد. حتمن پسره بارسیک نبود چون با هم برای عقد به همان کلیسای پشت خانه ما می رفتند. جگرم کباب می شد وقتی آن پسره نکبت می بوسیدش. چند بار هجوم بردم که بزنمش، و لی قلدر به نظر می آمد. و دوشب پیش که دیگر تصمیم را گرفتم و رفتم جلو که یقه اش را بچسبم، دیدم دختری که همراه او دارد به کلیسا می رود هاسمیک نیست. خیس عرق از خواب پریدم. آنقدر خوشحال شدم که دیگر خوابم نمی برد.
نمی دانستم چکار باید بکنم؟ عقلم به کاری که موثر باشد قد نمی داد. با اینکه داشتم کلاس نهم دبیرستان را تمام می کردم، و کم کم پشت لب هایم داشت پُر می شد، ولی مثل اینکه عقلم قد لازم را نکشیده بود. داغ ِ دیدن هاسمیک بودم اما نمی دانستم چکار کنم. در حقیقت نمی دانستم اگر دیدمش چه بگویم. او داشت می رفت، داشت مرا ترک می کرد. از لحاظ قد و هیکل و قیافه هم کاملن مناسب ازدواج شده بود. درسته که می گوید تا درسم تمام نشود ازدواج نمی کنم، ولی اگر یک حرامزاده توانست مخ اش را بزند چی؟ من هم که دم دستس نیستم که حرف های دیگران را باطل کنم. وقتی من باشم هوائی نمی شود. فرصت نمی کند. ارمنی ها هم مثل ما پدر مادرشان زورشان نمی کنند که حتمن باید ازدواج کنی و با این مرد که ما می گوئیم. کاش می شد ماهم می رفتیم تهران. می رفتم تا مثل شاهین هوایش را داشته باشم. ولی واقعیت با "کاش" خیلی فاصله داشت. اگر امکان داشتم، مثل دزد های دریائی می دزدیمش، می بردمش توی "خَن" یک کشتی پنهانش می کردم، همانجا هم با هاش ازدواج می کردم. و با کشتی همه جای دنیا می بردمش و از سهم دزدی ها یمان هرچه که دلش می خواست برایش می خریدم ....خدایا! دارم دیوانه می شوم.
"ابی چرا این روز ها پریشانی؟ سیمین از من خواسته با تو صحبت کنم و اگر بخواهی کمکت کنم. من برادر بزرگت هستم، میدانی که خیلی هم دوستت دارم، سمین هم واقعن دوستت دارد، با من حرف بزن، اگر مشکلی داری تنهائی به کول نکش. برو لباس هایت را بپوش با هم برویم بیرون. می خواهم تنهائی با تو صحبت کنیم..."
تصمیم گرفتم با داود حرف بزنم. کس دیگری را ندارم. من هاسمیک را دوست دارم، یک فکر کمکی می خواهم تا راهنما ئیم کند. با داود صحبت کردن حتمن در بد ترین شکلش کار را از اینی که هست ناجور تر نمی کند. حالا همه چیز راکد مانده، حتا فکر من.
"داود، اگر به من بخندی، یا عصبانی بشوی، دیگه برادر من نیستی. باید قول بدهی که نصیحتم نکنی، باید از بن بست بیرونم بکشی..."
"حرف بزن ابی، من فقط می خواهم اگر بتوانم کمکت کنم. خنده و عصبانیت یعنی چه؟"
"داود، عاشق شده ام، عاشق یک دختر ارمنی، داود خیلی دوستش دارم. ولی حالا بیشتر از یک هفته است که ندیدمش."
"چرا؟"
آفرین بر این برادر، چقدر خوب توجه می کند، و چه خونسرد و بدون عصبانیت سؤال کرد.
"داود جریانش مفصل است. برای چند دقیقه خانه شان بودم، تنها بودیم. وقتی گفت تصمیم دارد با خانواده اش از این شهر برود، می روند تهران. من هم بغضم گرفت برای اینکه نفهمد، ولش کردم و تقریبن به حالت نیمه قهر آمدم بیرون. خیلی گفت: نرو، با مکافات خانه را خلوت کرده ام. ولی من آمدم. و پشیمان شدم. دارم دیوانه می شوم. در محله قبلی همسایه بودیم، از آن پس در اتوبوسی که می روم مدرسه می بینمش که آن را هم با زود تر رفتن، از خودم گرفته ام."
"دختر آقای میناسیان را که همسایه بودیم می گوئی؟"
"بله، هاسمیک را می گویم."
"می دانی که ارمنی ها کمتر با مسلمان ها ازدواج می کنند ؟"
"بله می دانم خودش به من گفته."
"پس می خواهی که فعلن معشوقه ات باشد تا ببینی چه می شود ؟"
"داود بگذار ببوسمت، تو چقدر خوب می فهمی، کاش نصف تو حالیم بود..."
"ابی بگذار فکر کنم، چند روز دیگر دوباره با تو صحبت می کنم. ولی تو هر طور شده بدون اینکه خوت را بشکنی ترتیبی بده که حتمن ببینیش، و حتا بابت آن روز از دلش در آوری. خوب گرفتی که چه می گویم؟"
"بله داود."
پکر از مدرسه آمدم بیرون، دلم نمی خواست سوار اتوبوش بشوم، ولی برای پیاده روی تا خانه خیلی راه بود. هاسمیک این همه بی معرفت نبود که سراغی از من نگیرد، یعنی چه شده؟ آهسته آهسته رفتم بطرف ایستگاه اتوبوس. داود هم گفت یکجوری حتمن دوباره ببینش، و گفت که بابت آن روز از دلش درآر. چه جوری؟ از کجا پیدایش کنم؟ بهتره که فردا با همان اتوبوسی که می دانم سوار می شود، بیایم مدرسه. همین کار را می کنم. کمی خیالم راحت شد. شب فکر می کنم که اگر دیدمش چکار کنم و چه بگویم.
"آقا ابی بی معرفت!"
سر برگرداندم، هاسمیک بود. از خوشحالی داشتم پس می افتادم. بی اختیار رفتم به طرفش، بازو هایش را گرفتم، تکانش دادم و کمی بلند گفتم: "فدات شم، هاسمیک توئی؟"
با خنده گفت: "فکر می کنی می توانی از دستم در بروی؟"
"هاسمیک اینجا چکار می کنی، اینجا که ایستگاه مدرسه ما است."
"ولی ارث بابات که نیست، من هم می توانم اینجا منتظر عشقم باشم، نمی توانم؟"
"چرا عزیزم، می توانی."
"ابی چه رمانتیک حرف می زنی، مثل اینکه بد نیست هراز گاهی قهر کنی. امروز تصمیم گرفته بودم هر طور شده تو را ببینم. دلم برای دیدنت یک ذره شده بود.... می دانی که حالا خانواده ام کلی نگرانم هستند. بجای رفتن به خانه، از این وری آمده ام، ساعت آخر را هم برای اینکه از دست ندهمت به کلاس نرفتم. و خب، موفق هم شدم. دیدن تو برایم یک دنیا می ارزد. هم غیبت امروز و هم برخورد تلخ خانواده ام را، یک کاریش می کنم."
"هاسمیک، اگر نگاهمان نمی کردند می بوسیدمت و روی سرم حلوا حلوات می کردم... اتوبوس آمد زود تر برویم تا بیشتر دیرت نشده، فکر می کنی کاری از دست من برای دیر رفتنت ساخته است...ببینم کتک متک که در کار نخواهد بود؟"
"نه ابی جان ناراحت نباش خودم کاریش می کنم، نه اصلن و ابدن کتک تو برنامه خانواده ما نسیت..."
"هاسمیک مدتی است گوش هام سنگین شده و بعضی از حرف ها را نمی شنوم. چی گفتی؟"
"گفتم نگران نباش. راست میگی که گوش ها ت سنگین شده اند؟"
"نه گوش هام سنگین نشده ولی بعضی حرف ها را دلم می خواهد چند بار بشنوم."
"گرفتم!...ابی جون، ابی جون، ابی جون، من هم فدات شم. گوشت وضعش روبراه شد؟ من دیگه رفتم."
"هاسمیک فردا توی اتوبوس می بینمت. برات حرف های خوب دارم."
"ای کلک!"
چه شب خوبی خواهد بود. هم داود قرار است را چاره ای بیابد، هم هاسمیک را دیدم، آن هم خوشحال و سرحال، و قرار است که فردا هم ببینمش. پس از مدت ها لای کتاب هایم را باز کردم. احساس سبکی خاصی داشتم. و در این فکر که چکار کنم که هاسمیک برای همیشه مال من بشود. مگر نمی گویند: کار نشد ندارد. پس حتمن راهی دارد.
"ابی باید ترتیبی بدهی که یکبار دیکر در خانه با او تنها باشی، و از قبل خودت را آماده کنی که به او چهار کلمه حرف درست وحسابی بگوئی و مثلن دربیاوری که اگر بقول تو "بارسیک" نبودی حاضر بود با تو ازدواج کند، یا حتا در اینصورت هم باز با تو ازدواج نمی کرد."
"داود! منکه آمادگی ازدواج را ندارم."
"من که نمی گویم همین فردا ازدواج کن، ولی اول معلوم شود که اهل ازدواج هست یا نه."
"راستش آن دفعه هم تهدیش کردم که اگر کاری نکنی که نیم ساعتی با تو تنها باشم خودم را می کشم، او هم ترتیبش را داد..."
"چه گفتی ابی؟...به او گفتی خودت را برایش می کشی؟"
"خب معلوم شد که دوستم دارد، چون نخواست که خودم را بکشم. داود من هم او را همین اندازه دوستش دارم."
"پسر این حرف ها و این کار ها چیه؟ مثل اینکه واقعن وضعت روبراه نیست. بهر حال تو اول برادریت را ثابت کن بعد برو دنبال ارث..."
"بعنی چه داود؟ نمی فهمم."
"شاید برای او دیگر جور نشود، که بتواند خانه را خالی کند، شاید هم بخاطر کار آن روزت نخواهد. من می توانم ترتیب خالی بودن خانه خودمان را برایتان بدهم. تو اول ببین او آمادگیش را دارد؟ به من اطلاع بده تا اقدام کنم."
"مرسی داود، بگذار ببوسمت، چه برادر خوبی هستی."
"خوبه، بغض نکن. منتظر خبرت هستم."
چقدر خوب است که آدم یک دلسوز، یک مشاور آگاه و یک برادر مثل داود داشته باشد. خوب متوجه است که تا چه حد گرفتارم. داود همیشه مرا خوشحال کرده است."
ندیده بودم که هاسمیک این همه شیک بپوشد، و دستی هم به سر و صورتش بکشد. شده بود یک تیکه ماه. ترسیدم. برای چنین دخترهائی شکارچی زیاد است. خوش برو رو، خوش لباس وبا جیب های پُر و تا بخواهی زبان ریز که می توانند هر مُخی را بزنند.
"هاسمیک چه لعبتی شده ای، اینجوری می خواهی بروی مدرسه؟ عین هلوی پوست کنده ای، دلم می خواهد یک گاز کوچوبو از لُپات بگیرم. من بابد با یک اتومبیل آخرین مدل بسیار سطح بالا جلوی پایت به ایستم در را برایت باز کنم و بغلت کنم تا سوار بشوی."
"ابی! اینکه آدم را یاد شب عروسی می اندازد."
"هاسمیک میشه؟ فکر می کنی یک روزی جور بشه؟"
"تو، اتو مبیلش را پیدا کن تا در باره اش حرف بزنیم."
"هاسمیک قبول دارم اما باید در باره اش تنهائی و نه در اتوبوس با تو صحبت کنم."
"ابی داریم می رسیم، من باید بروم، ولی فکر نکن که من می توانم دوباره ترتیب خانه خالی را بدهم...من رفتم تا فردا..."
"هاسمیک ترتیب خانه خالی را من می دهم، نوبتی هم باشه نوبت منه."
"ابی می توانی؟...خدا حافظ."
همه ی ملاقات در اتوبوس را بی کم وکاست به داود گفتم.
"می دانم فرصت نکردی به او بگوئی: بله می توانم. در ملاقات بعدی به او بگو که می توانی، و به پرس که چه روزی برای او مناسب است. فکر می کنم جمعه بسیار روز خوبی است، چون من هم می توانم، بابا و ماما را به اتفاق سیمین به دیدار عمو ببرم برای ناهار. خبرش را به من بده."
خوشحالی ام وصف نداشت. کار به همان مسیری می رفت که می خواستم. چون حتمن فرصت کافی نخواهد بود، لُب حرف هایم را باید تمریم می کردم. چند جمله حسابی ی کار ساز، نیاز داشتم.
"هاسمیک، خودت می دانی که چقدر خوشکلی؟ و روز به روز هم تو دل برو تر می شوی..."
"تو این جور فکر می کنی، خوشحالم. ولی حتمن واقعیت اینطور نیست، چون چند روز پیش روی مطلبی که پیش آمده بود مادرم به من گفت: " خوبه که خوشگل هم نیستی. وخواهرم هم که آنجا بود زد زیرخنده، درتائید حرف مادرم."
"خواسته اند اذیتت کنند. هاسمیک تو می دانی که پر از "آنی". و همین "آن" توست که مرا بیچاره کرده است."
"ابی! پر از چی هستم؟"
"جمعه برایت توضیح می دهم."
"جمعه! جمعه چه خبره؟ من کجا هستم که تو برایم توضیح بدهی؟"
"خانه ما. "
"من که سر در نمی آورم که تو چی داری ردیف می کنی. داریم به ایستگاه من نزدیک می شویم. بگو راحتم کن. چی تو آن کله ات است؟"
"یا من ایستگاه تو، پیاده می شوم، یا تو یک ایستگاه اضافه تر بیا. مگر دیروز نگفتم این دفعه نوبت من است که ترتیب خانه خالی را بدهم ، و توهم گفتی: " ابی، می توانی؟ ... " و تیز پیاده شدی؟ "
"ابی! من ایستگاه بعدی پیاده می شوم. تونباید در ایستگاه مدرسه ما، با من پیاده نشی. بچه ها هم حسودند و هم هوچی. بگو ببینم چه خوابی دیده ای؟ "
"امروز دوشنبه است."
"خب فردا هم سه شنبه است."
"بی مزگی نکن هاسمیک، فقط یک ایستگاه وقت داریم. تا جمعه فرصت داری برنامه ات را جوری ترتیب بدهی، تا بتوانی جمعه صبح بیائی خانه ما. برادرم و زنش همراه پدرو مادرم، اتفاقن آن ها هم می خواهند بروند به دیدار عمویم، ناهار هم آنجا خواهند بود."
"همین جمعه؟"
"بله همین جمعه!"
"ابی معلومه که منو خیلی دوست داری، خیلی خوشحالم. همه تلاشم را می کنم. نمی دانم می شود یا نه. سخته، جمعه روز تعطیله، به چه بهانه ای بیایم بیرون...من دیگه رفتم. "
"هاسمیک سینما را بهانه کن، شاید قبول کنند..."
"تو این مدت چقدر بالا و پائین و سرد و گرم شده ام؟ اگر تا این عمق عاشق نبودم، به قول معروف صد کفن پوسانده بودم. معلم ادبیاتمان عاشق شعر و شاعری است. هر کلاس که با او داریم، شعری برایمان می خواند. و چه با احساس و گرم می خواند. شاید من از همه همکلاس هایم بیشتر لذت می برم. هفته پیش شعر قشنکی از "مولانا" برایمان خواند، البته پس از مقدمه چینی و صحبت های زیادی که در مورد مولانا و شمس داشت. من چیزی نمانده بود سر کلاس بزنم زیر گریه. وقتی این مصرع را خواند و من فورن یاد داشت کردم و بخاطر سپردم:
بروید ای حریفان، بکشید یار ما را // به من آورید یکدم صنم گریز پا را
اگراوبه وعده گوید که دم دگر بیایم // همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را"
همه را به داود توضیح دادم،
"داود اگر جور کرد و توانست جمعه بیاید، تو در این فاصله می توانی خانه را روبراه کنی؟ اگر نشه چکار کنم؟"
"خیالت راحت باشد ابی، من پیشا پیش به عمو گفته ام که شاید جمعه بیائیم خدمتتان. اتفاقن اصرار داشت که برای شام بیائید، من موافقت نکردم و بهانه آوردم که شنبه اول وقت کار مهمی دارم باید شب زود تر بخوابم."
"داود خدا عمرت را زیاد تر کند تو چقدر خوبی. کاش می توانستم برایت کاری بکنم."
"ابی! یادت نره زودتر خبرش را به من بده."
"ابی دیروز چی داشتی می گفتی؟ تمام دیشب آنها را در مغزم مزمزه می کردم. جمعه بیایم خانه شما برای چی؟ چه می خواهی بگوئی که نگفته ای؟ چقدر طول می کشد؟ از چه ساعتی خانه تان کسی نیست؟... "
"هاسمیک حالت خوبه؟ ما یک مثال داریم که بابام همیشه به کار می برد: " تازه بعد از این مدت وبه قول تو این همه حرف و با هم بودن، می پرسی لیلی زن بود یا مرد" باور نمی کردم که به پرسی: "بیایم خانه شما برای چی؟"
"چه می خواهی بگوئی که نگفته ای؟"
"پس برای چی با آن آرتیست بازی من آمدم خانه شما؟"
"ابی ناراحت نشو، من تصورات دیشبم را داشتم برایت می گفتم. تازه خیلی هاش را روم نشد که بگویم..."
"لامصب! اول آن هائی را که رویت نمی شود می گفتی، که من اینطور شوکه نشوم..."
"حالا بگو، چه ساعتی؟ "
"مگر ترتیب آمدنت را داده ای؟ بگو ببینم چکار کردی."
"ابی، یک ایستگاه بعد از مدرسه ام هر دویمان پیاده می شویم ، تو خود ایستگاه حرف هایمان را می گوئیم، عین دفعه پیش، بعد می رویم مدرسه."
"ابی اگر بدونی چه اشتباهی کردم. دیشب رفتم اتاق خواهرم، روی تختش دراز کشیده بود داشت استراحت می کرد. لبه تخت کنارش نشستم. و نمی دانم چرا بی مقدمه پرسیدم: "ژنیک" می توانی، بگوئی که "آن" یعنی چی؟ وقتی به یک دختر یا زنی می گویند تو پُر از "آنی" یعنی پُر از چی هستی؟ مثل اینکه یک لیوان آب یخ رویش ریخته باشم، پرید و روی تختش نشست. و با حالت ناجوری پرسید: کی به تو گفته که "پُر از آنی". دستپاچه شدم و کمی هم ترسیدم. ولی توانستم به خودم مسلط شوم. و گفتم: ژنیک مگر چی گفتم چرا اینجور شدی؟ خیلی جدی پرسید: گفتم چه کسی به تو گفته که پُر از "آنی"؟ واصرار که راستش را بگو. و قبل از اینکه من چیزی بگویم، ادامه داد: هاسمیک عاشق کسی شده ای یا کسی عاشقت شده؟ ...وقت نیست ابی که همه جزئیات را برایت تعریف کنم. ولی وقتی بالاخره پس از جر وبحث زیاد برایم توضیخ داد، اشتباه دیگری کردم، چون پرسیدم: پس چرا آن روز ماما گفت که خوشگل نیستم و تو هم خندیدی. ما هنوز هم می گوئیم، معمولی هستی، که عیب هم ندارد. و من گفتم: پس چرا پُر از "آن"هستم، که دوباره، طوفان شد در حدی که برای آرام کردنش به التماس افتادم."
"هاسمیک برای جمعه چه کردی؟ بقیه حرف ها باشد برای موقعی که با هم تنها هستیم."
"همه این ها را گفتم، تا اضافه کنم که "ژنیک" قول داد برای روز جمعه کمکم کند که بروم سینما!! یا در حقیقت بیایم ببینم در سینمای تو چگونه فیلی هوا می کنند..." و خندید، از همان خنده هائی که من بی تابشان هستم.
"جمعه چه ساعتی؟"
"از ده ونیم ببعد، خوبه؟... پاشو اتوبوس آمد...بی صبرانه منتظرت هستم."
"دادود جان، همین جمعه از ساعت ده و نیم ببعد. خوبه؟ "
"عالیه! ابی خودت را آماده کن این آخرین شانس است. گمان نمی کنم بشود تکرارش کرد. اگر در این حدی که می گوئی دوستش داری، و ادعا می کنی که او هم در همین حد دوستت دارد همه سنگ هایت را با او وابکن. متوجه هستی چه می گویم. باید متوجه بشوی که واقعن تو را با تمام وجود دوست دارد. می دانم که تو در شرایطی هستی که او هرچه بگوید بی کم و کاست انجام می دهی، او چی؟ همین را باید مشخص کنی. ابی می دانی که اگر بابا و ماما و حتا سیمین بفهمند که من یک جورائی فریبشان داده ام چقدر برایم سنگین است. وقتی آمد او را می بری به اتاق خودت تا هرچه ریخت و پاش است در همان اتاق باشد و باید سخت مواظب باشی که هیچ برگه و علامت و نشانی در جای دیگر خانه پراکنده نشود. ابی! سیمین خیلی با هوش است، شش دانگ باید حواست جمع باشد. همه آنچه را که گفتم بی کم وکاست گرفتی؟ روز جمعه وقتی ما در تدارک رفتن می شویم تو هم لباس بپوش و وانمود کن که می خواهی با ما بیائی. من به تو نهیب می زنم که لازم نکرده، بنشین کمی لای کتابهای صاحاب مرده ات را باز کن. ابی! دیگر حرفی ندارم و برایت آرزوی موفقیت می کنم. اما چرا یک شرط مهم دیگر دارم: اگر بهر دلیل نتوانستی کاری از پیش ببری ، باید قول بدهی که آن را تمام شده بدانی. من خودم اقدام میکنم تا مدرسه ات را تغییربدهم، ببرم جائی دیگر، جائی که چشمت توی چشم او نیفتد. فهمیدی ابی!؟... با توام، فهمیدی؟ ...چرا ساکتی؟ اگر به من قول مردانه ندهی، وهمین حالا، من گام بر نمی دارم و خودم را کنار می کشم."
"داود! قول و تصمیم خیلی سختی است. کمی به من فرصت بده."
"زمان بسیار کم است ابی...تا کی وقت می خواهی؟"
"تا فردا که از مدرسه بر گردم. داود، می دانی که من اگر سرم هم برود زیر قولم نمی زنم. و این تصمیمی بسیار سنگین است و عملی کردن آن خارج از تحمل من است. اما داود تو راست می گوئی، اگر نتوانم در این فرصت، یا در حقیقت اگر هاسمیک جواب صریح در روز جمعه به من ندهد، باید راه دیگری برگزینم."
"نه ابی، راه دیگری بر گزینم نه، همان که گفتم... باشد تا فردا که از مدرسه برگشتی."
همه ی آنچه را که داود گفته بود، موبه مو و جز به جز به هاسمیک گفتم.
"ابی مگر قرار است که من چه کار کنم و چه بگویم؟ من حرف نگفته ندارم، خودت همه چیز را خوب می دانی..."
" هاسمیک، می خواهم تکلیفم را در رابطه با تو روشن کنم. می دانمی که عاشقانه دوستت دارم..."
"خب من هم دارم."
"ولی هاسمیک می خواهم آینده ام با تو روشن باشد، من نمی خواهم هاسمیک فقط دوست اتوبوسی من باشد، و دل خوش کنم به اینکه روزی حد اکثر نیمساعت او را می بینم. و روز شماری کنم تا سال تمام شود و او برود تهران، و من عین یک ابله تماشاگر باشم..."
"ابی من به خدا فقط تو را و به اندازه چشم هام دوست دارم، چرا این همه نگرانی؟..."
" ثابت کن."
"من دارم پیاده می شوم،...باشه تا جمعه..."
خدای من! در را که باز کردم چه دیدم. یک شاخه ی باز نشده رُز، یک غنچه زیبا در آستانه درایستاده بود. بهت زده بی هیچ کلامی نگاهش می کردم. پیراهنی سبز یشمی، با صورتی براق و درخشان و لب هائی با لایه ای بسیارملام از رُوژ ِ گل بهی، غنچه را یک غنچه زیبای رُز را برایم مجسم کرد. با وقار خاصی گام به درون گذاشت و قبل از هر گونه عکس العمل من، دست هایش را به گردنم حلقه کرد آرام به خودش چسباند و لب هایم را به بوسه گرفت. غنچه رُزی که بوی بسیار ملام یاس می داد. گیسوان افشانش را روی صورتم ریخت تا بوسه هایمان را از دید نامحرم نور پنهان کند. اگر هر بوسه عاشقانه ای چنین می تواند شیرین، گرم، جذاب و هوس انگیز باشد، باید گفت که هیچ عشق واقعی بدون آن آغاز نمی شود...و عشق واقعی ما با همین بوسه طولانی و لذت بخش آغازی دوباره یافت.
او را به اتاق خوابم راهنمائی کردم و رفتم برایش قهوه ای روبراه کنم، مانع شد.
"ابی! من چبزی نمی خورم. در را ببند... "
و آرام شروع کرد:
"ابی! من با تو عشق را شناخته ام، و با تو و حرف هایت و حرکاتت، که گاه بوی دیوانگی می دهد شکل گرفته ام، بزرگ شده ام و دارم قوام می یابم. و جزتو کسی در زندگی من نیست و نخواهد بود. بارسیک و دین و مذهب را بیانداز دور... تهران هم که بروم فقط وفقط در انتظار تو خواهم بود، تا بیائی و با هم به دانشگاه برویم. و آنگاه که مستقل شدیم و توانستیم روی پای خودمان باستیم با هم ازدواج کنیم....ابی! نمی خواهم بعد از حرف های من تو حتا یک کلمه حرف بزنی. من همه نظر وحرف هایم را دارم می گویم و همین امروز هم عملن به تو نشان خواهم داد. بعد از امروز ما همین طور که تا حالا بوده ایم خواهیم بود با این تفاوت که آینده مان هم روشن و مشخص است، و به آن سو خواهیم رفت. اگر همه حرف هایم را خوب متوجه شده ای و صد در صد با آن موافقی، حرف نزن، فقط با اشاره سر جوابم را بده."
از لبه تخت برخاست و جلوی دیدگان ناباور من، به آرامی و تانی تکه تکه لباسهایش را درآورد، خدایا چه تراشیدگی اندامی! ریزش لذت را در تمام وجودم احساس کردم...چه مور مور خوبی. لحاف روی تختم را کنار زد، و دست مرا گرفت و در کنار خودش زیر لحاف خواباند...
و من برای اولین بار، عشق، زندگی، و پایمردی بر سر قول را تجربه کردم. و مرد دیگری شدم.
عباس صحرائی
Recently by Abbas Sahraee | Comments | Date |
---|---|---|
شاخه ترد اطلسی | 1 | Oct 06, 2010 |
عبید، چراغ بر می دارد | 1 | Jul 15, 2009 |
نگاهی به درون | 3 | Feb 28, 2009 |