من مثل آن شاعری هستم که بر خلاف بقیه اصلاً بلبل را خوش آواز نمی دانست و احتمالاً تره جعفری و شنبلیله را هم بر دیدن گل های رز و گلایل و کاملیا ترجیح میداد. از همان روز ازل معتقد بودم که ماندن در خانه در روز سیزده فروردین نه تنها نحسی ندارد بلکه به علل گوناگون فواید زیادی به قول قدما بر آن مترتب است. ازجمله ایمنی اعضای خانواده در اثر حوادث گوناگون، صرفه جوئی در هزینه های خورد و خوراک و صد البته خوابیدن راحت بعد از صرف نهار در هوای بهاری و آن هم در تخت خوابی که همیشه عادت به استرحت برروی آن دارم.
ولی چه کنم که نوعی دموکراسی کمونیستی در منزل ما بر قرار است و آن هم اینکه وقتی همه عقاید خود را در خصوص برنامه سیزده به در گفتند، این نظر عیال بنده است که صائب بوده و صد البته دلایل منطقی و عاطفی و اقتصادی و اجتماعی فراوانی برای توجیه آنها می توان ارائه نمود. بر مبنای تجربیات سالهای قبل این بار تصمیم علیا مخدره بر این قرار گرفت که به خارج شهر نرفته بلکه در پارک نزدیک منزل جایی را بگیریم و روز سیزده را آنجا به در کنیم. منظور از فعل " جا گرفتن" در اینجا آن است که تنی چند از اعضای ذکور و قلچماق خانواده صبح خیلی زود روز موعود به پارک رفته و ناحیه ای کاملاً استراتژیک را که به منابع آب و بازی بچه ها و صد البته دستشویی های زنانه و مردانه نزدیک باشد، قرق نمایند و با پهن کردن پتو و فرش و گذاشتن زنبیل، آنجا را به اصطلاح (سرزمین ما ، حد اقل برای همان روز) اعلام نمایند.
روز سیزده به در عین بچه های نق نقو از خواب بیدار شده و به علت اینکه من بزرگ خانواده هستم، بدون کمترین کمکی برای جمع آوری و حمل وسایل سیزده به در آنقدر این و پا آن پا کردم که همه چیز برای رفتن آماده شد.برای خالی نبودن عریضه دبه کوچک آب را برای حمل انتخاب کرده و چندین بار مثل آگهی های بازرگانی تلویزیون در طول حیاط منزل بالا و پائین رفتم تا همه بدانند که من هم در آماده سازی مراسم امروز مشارکت دارم.
و سرانجام بعد از چند دقیقه پیاده روی در موضعی که مورد تایید خانمم بود در پارک مستقر شدیم. عیالم مثل ناپلئون که می خواهد مواضع خودی را بازدید کرده و در ضمن از محل استقرار دشمنان خیالی نیز کسب اطلاع کند، در حالی که دستانش را سایبان چشمانش قرار داده بود، 360 درجه مثل رادار موشک های فونیکس دور خود چرخید و با رضایت سرش را پائین انداخت. من هم طبق معمول تشکی را انداخته و بر بالشی تکیه کرده و مشغول حل جدول کلمات متقاطع شدم. آفتاب ملایم بهاری و هوایی که فقط چند روز در طول سال میتوان در تهران شاهدش بود، همگی دست به دست هم داده و محیط مفرحی را ایجاد کرده بودند. به دلم برات شده بود که اوضاع اینجوری نخواهد ماند و به قول مشهدی ها قلبم می ترنجید.
هنوز کاملاً جا به جا نشده بودیم که ناگهان کله کچل مدیر حسابداری اداره را دیدم که درست در کنار ما داشتند بساط می کردند. از تعجب شاخ در آوردم. جناب ضحاک ( این اسم مستعاری بودند که کارکنان اداره برایش ساخته بودند. ضحاک همیشه خدا ،کت به تن داشت و زیر شانه هایش همواره بر جسته مینمود، انگار ماری بر شانه دارد و آنها را زیر کت پنهان ساخته است. برایم خیلی تعجب آوربود که جناب مدیر حسابداری چگونه به این پارک کوچک آمده و با توجه به ماشین شاسی بلندش چرا نرفته دامنه سرسبز کن و سولوقون و اوشون و فشم. در همین بین مثل ارشمیدوس فکری مثل برق از کله ام گذشت و کم مانده بود که فریادEureka! Eureka! سربدهم و به میان پارک بدوم ولی بر اعصابم مسلط شدم. میخواستم به قول زعمای قوم این تهدید را به فرصتی برای گرفتن حقوق از دست رفته خود از دست مدیر حسابداری تبدیل کنم.
از دور ضحاک را نگاه کردم ، همانطوری بود که در اداره حاضر می شد. کت و شلوار مرتب، ریش آنکادر و سری طاس. پیراهن سفید به اصطلاح آخوندی را پوشیده و همه دگمه ها از جمله بالاترین آن ها را بسته بود. به نظر میرسید که یقه پیراهن بر گردنش فشار می آورد ولی چه کنیم. مدیر مدیر است و در هر موضعی باید مرتب و مبادی آداب باشد. مثل فرماندهی که نقشه جنگی کشیده و اول مهماتش را چک می کند، از عیال در خصوص میزان آش رشته و کوفته و کاهو و سبزی و میوه و ..... پرس و جو کردم که اطیمنان کافی از ذخایر تسلیحات استراتژیک دریافت و به قول ناصرالدین شاه خاطر ملوکانه مون شاد گشت.
فکر کردم برای ابراز وجود و معرفی خود در این موقعیت حساس، بردن یک کاسه آش رشته مشکل گشا خواهد بود. عیال تمام هنر خود در رشته آش آرایی را به کار بست و چنان با نعناع داغ وکشک و سیر فراوان رویه آش را آراست که آب از تمام لب و لوچه ام به راه افتاد و کم مانده بود که در وسط ماموریت حمل آش به جناب ضحاک قید هر چه رئیس و مرئوس بود را بزنم و ته کاسه آش را بالا بیاورم. سرانجام به مقصد رسیده و آستان خدمت بوسیدم. آقای ضحاک طبق معمول اداره اول کم محلی کرد ولی وقتی بوی خوش آش رشته به دماغ مبارک رسید، گل از گلش شکفت و لبخند محوی تحویلم داد. آن را اجازه جلوس تلقی و دو زانو در مقابلش نشستم. یادم می آمد که ضحاک همیشه در اداره صحبت را به تغذیه خوب و از آن مهمتر به اصطلاح اجابت مزاج کامل می کشانید. بر برند و اسامی همه قرص و کپسول های ضد یبوست تسلط وافر داشت. بچه ها برایش مضمون کوک کرده بودند که مقاله و یا به قول فرنگی ها Paper مهمی در خصوص اثرات تدخین مداوم بر تعداد دستشویی رفتن مردان بالای 50 ساله ایرانی برای چاپ به نشریه معتبر پزشگی Vanderbilt Medicine Magazineارائه داده است.
نکته جالبی که بلافاصله دستگیرم شد، بی علاقگی جناب ضحاک به صحبت بود. مثل مجسمه های نیمه تنه متفکران یونانی نشسته و به گمانم در خصوص مفهوم " جمهور " در فلسفه افلاطون و یا معنای " زمان واقعی" در فلسفه مارتین هایدگر فکر میکرد. من مترصد فرصتی بودم که از جناب ضحاک خواهش کنم وجوهی را که من از اداره بابت اضافه کاری های مختلفم طلب دارم دستور پرداخت صادر فرمایند. احساس کردم که زمان مناسبی برای طرح چنین درخواست مهمی نیست و باید بیشتر بر روی مدیر محترم حسابداری یعنی جناب ضحاک کار کنم. یادم افتاد که جنابشان قلیان را به صورت سرگرمی و هر از چند گاهی و به قول فرنگی های Ocasional می کشند. بلافاصله به یاد قلیانی افتادم که همراه وسایل و سور و سات سیرده به در به پارک آورده بودیم.با اینکه من قلیان کش حرفه ای نبودم ولی همیشه در دپوی کالاهای استراتژیک منزل انواع تنباکوهای خوانسار، مغان، عرب و کاشان و همچنین طیف وسیعی از انواع میوه ای آن موجود و هر لحظه آماده سرو بوده است. با لطایف الحیل بالاخره فهمیدم که ظحاک جان من از تنباکوی خوانسار خوششان می آید و ... به یک چشم بر هم زدن قلیانی را برایش چاق کردم که بعد از تحریم کمپانی رژی توسط آیت الله شیرازی در زمان ناصرالدین شاه هیچکس موفق نشده رکورد بنده را شکسته و قلیانی چنین دبش فراهم آورد.
ضحاک بی مروت پک های چاوداری به قلیان میزد. هر لحظه احساس میکردم که حتی نقش ناصرالدین شاه که بر بدنه بلوری قلیان جا خوش کرده از دست پک های ضحاک ناراحت است و همین الان است که باد فتق ناصرالدین شاه عود و در دیواره تنگ قلیان سکته کند. به هر حال احساس کردم که پک های ضحاک جان به شماره افتاده اند و زمان برای طرح درخواستی که این همه برایش پاچه خواری کرده ام، مناسب است. گزارش مبسوطی از فهرست طلب های عقب افتاده ام رابه عرض مبارک رسانیدم. ضحاک خان در همه این مدت با گیره ظریفی که برایش آورده بودم ذغالهای بالای تنباکو را جا به جا میکرد. به نظرم بدش نمی آمد که آتش را تازه کنم ولی به این نتیجه رسیدم که برای امروزش کافی است و گرنه اوردوز خواهد کرد. نکته عجیب آن بود که ضحاک اصلاً هیچ اظهار نظری نمی کرد ومن هم سکوت ایشان را حمل بر نجابت دانسته و امیدوار بودم در اوایل روز کاری بعد از سیزده به در، از حسابداری به من تلفن کرده و بگویند که همه طلب های معوقه به حسابم واریز شده اند.
دیگر احساس می کردم به قول نظامیان به همه اهداف از قبل تعیین شده دست یافته ام. در دل به خودم نفرین میکردم که چرا در طی این همه سال فکر میکردم در خانه ماندن روزی های سیزده به در بهتر از بیرون رفتن است. من امروز با آمدن به سیزده به در یکی از بزرگترین مشکلات زندگیم را با توضیح حضوری خدمت جناب ضحاک حل کردم. پس در خانه ماندن من حتماً نحس بوده و بیرون آمدن عین خوشبختی است.
نمیدانم غروبی کی وسایلمان را جمع و جور کرده و به خانه آمدیم. بلافاصله به دوست نزدیکم بهروز زنگ زدم که اطلاع بدهم چگونه امروز سیزده به در موفقی را داشته ام. بهروز آنقدر زبل بود که شادی صدایم را تشخیص داد. شروع کردم تا ثانیه به ثانیه همه رویدادها را برایش تعریف کنم. بهروز حرفم را قطع کرد و گفت: تو روزهای آخر اسفند مرخصی بودی و به اداره نیامدی. ضحاک عوض شده و دیگر رئیس حسابداری نیست.زمین وزمان دور سرم چرخید.من گفته بودم که در خانه ماندن روز سیزده به در اصلاً نحس نیست. یک روز تمام حمالی وخدمت یک تن لش را کردم که دیگر رئیس حسابداری نیست. دلم برای همه پاچه خواری های بی موردی که کرده بودم سوخت. نحسی سیزده به در من را گرفت، آن هم در بیرون از خانه.
سیروس مرادی، بهار 88
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |