از کنار رودخانه که رد می شدم خورشید را دیدم که داشت خودش را در میانه ی آب می شست. سر جای همیشگی خورشید ، کس دیگری نشسته بود. خانم ماه در کنار رودخانه با حوله ی سفید، نگران شنا کردن آفتاب بود. می ترسید خدای نکرده اتفاق ناگواری بیافتد. از روی پل معلق رد شدم. رودخانه مشغول کار همیشگی اش بود. آب می چرخید و سنگ ریزه های کوچک تکان می خوردند و سنگ های بزرگ نشسته بر کف رودخانه، خود را صیقل می دادند با سمباده ی آب!
آقای خدا، کنار بیشه به روی صندلی چوبی دراز کشیده بود. همان طور که خورشید آب بازی می کرد، باران شروع به باریدن کرد. رنگین کمان، موقعی شکل گرفت که آفتاب به روی باران رقص گرفتنش گرفت. آقای خدا لبخند قشنگی زدو دست هایش را صلیب وار باز کرد و با صدای بلند نفسش را بیرون داد. دختری با لباس محلی و رنگارنگ از روی پل رد شد و دسته گل پژمرده ای را به وسط آب انداخت. نرسیده به رودخانه گل های بی رمق شروع به نفس کشیدن کردند و تا به روشنی برسند غنچه دادند. دخترک با تعجب نگاه کرد و من و ماه و آقای خدا و حتی خود خورشید بی آنکه تعجبی بکنیم تبسم کردیم و دخترک راهش را کشید و رفت.
گاری بی دهنه از راه رسید. پنبه های سفید و آبی فضای کنار رودخانه را پر کردند. آقای خدا سوتی زد و خانم های فرشته با قاشق های چوبی بار پنبه را خالی کردند .خورشید در میانه پنبه ها جای گرفت. رنگین کمان شروع به از دست دادن رنگ کرد. غوزه های پنبه شروع به عطر پاشی کردند. خانم ماه حوله ، به دست خورشید داد. خشک کردن تن آفتاب وقتی نبرد. پنبه ها عرض رودخانه را طی کردند. پایه های از کاج درست شده ی پل ، محکم سر جای خودشان ایستادند. باران گرم، تن جنگل های بی زمین را خیس کرد. دسته دسته چوب درخت بر زمین افتاد. هیزم شکن های ساکن خلیج نروژ دوان دوان خودشان را رساندند. قایق های وایکینگ ها با عرشه های پخ شده بر کف رودخانه مثل مور و ملخ از راه رسیدند. خدایگان خودشان، سکان کشتی ها را بر عهده داشتند.
آقای خدا با دیدن هوو ها، به تندی از جا بلند شد. نیزه های بلند آبی را به دست گرفت. برای لحظه ای خشمگین شد، ولی خیلی سریع خودش را کنترل کرد چون یادش آمد پادشاه واقعی زمین و زمان و دریا ها خود، خودش هست و نه کس دیگر. خورشید، خودش را حسابی خشک کرد و به کمک خانم ماه، به آسمان برگشت. ابرهای خاکستری خواستند جلویش را بگیرند ولی کاری عبث و بی فایده بود چون وقت مناسبی برای این کار نبود. شاه ماهی ها هر لحظه دمشان باریک و کوچکتر می شد و هیچ صیادی نمی توانست ماهی ها را به دام بیاندازد. هیزم شکن های نروژِی دسته دسته چوب می بریدند و به روی کرجی های دست ساز خودشان، هیزم جمع می کردند. درخت های بزرگ را از شاخه و برگ اضافی لخت می کردند و به رودخانه می انداختند چون رودخانه با هیزم شکن ها مهربان بود. خودش می دانست چوب درخت ها را کجا باید ببرد.
هوا صاف، صاف بود. هیچ لکه ای بر آسمان نبود. وایکینگ ها به دنبال خلیجی می گشتند که در کرانه اش پهلو بگیرند. دیگر خدایگان خودشان، سکان به دست نداشتند چون رودخانه با آنها هم مهربان بود. دوباره سعی کردم از روی پل بگذرم ولی پل اجازه گذشتن نداد. دست و پایم را گم نکردم. از کوله ام بالهایم را با آرامش در آوردم و بی آنکه نگاه چپی به پل بکنم از رویش گذشتم. پایین دستم آب بود و کمی آن طرف تر کلبه ای با آتشی روشن در اجاق دانی اش. یک وعده غذای گرم در انتظارم بود. همین برای مابقی روزم کافی بود.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |